رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت 99

4.6
(21)

خواست طرف دیگری بدود اما اینبار نشد….اینبار دیگر سهیل نگذاشت یلدا فرار کند.
با چند قدم بلند خود را به او رساند و مچ دستش را گرفت.
او را سمت خود کشید که پیشانی یلدا به سینه اش کوبیده شد.
فکش را میان دستانش فشرد.
_من و نگاه دختر امجدی!
چشمان پر از بغضش را به او دوخت.
_چی میگفتی اون موقع ها؟ نبودم زبونت سه متر شده
برات کوتاهش میکنم
_زبونم سه متر بود، تو نمی‌دیدی!
لبخند زد و فک دخترک را ول کرد؛ یلدا ترس برش داشت.
قبل از آنکه حرفی بزند سهیل با پشت دست محکم در دهانش کوبید.
جیغ کشید و چند قدم عقب رفت اما تعادلش به هم خورد و زمین افتاد.
کوروش با صدایش نامش را فریاد کشید و هر طور بود از دست میثم فرار کرد….اما او اجازه نداد دختر ها به پشت بام بیایند.
با دیدن یلدایی که روی زمین افتاده است دلش گرفت.
به خاطر حماقت او نباید دخترک تاوان میداد.
سهیل قدمی سمت یلدا برداشت و کوروش دودید…..دوید و از پشت سهیل را چسبید.
_چه غلطی میکنی کوروش؟
_نمیزارم، نمیزارم بهش نزدیک بشی!
گوش بده ببین چی میگم پسر عمو، اینا همش تقصیر من و خواهر خودته
یلدا هیچ تقصیری نداره ما مجبورش کردیم با من بیاد
_تو بیخود کردی با سارا
ولم کن!
حلقه دستانش را محکم تر کرد و او  تکانی خورد.
دخترک گیج و منگ سر بلند کرد…..لبش از درد گز گز می‌کرد.
سهیل در ساق پای کوروش کوبید…..اخی از بین لب هایش خارج و دستش شل شد.
پسر عموی بی اعصابش سمتش چرخید و مشت محکمی در صورتش کوبید.
روی زمین پرت شد و او رویش نشست…..یقه اش را گرفت و بالا کشید.
_تو کار اشتباهی کردی کوروش جون، خیلی اشتباه!
نتیجش هم میبینی پسر ارشد شاهرخ
انگار حلال زاده بود که صدایش در گوش سه نفرشان پیچید:
_اونجا چه خبره؟ دارین چیکار میکنین؟
یلدا آهسته هق زد و سهیل زیر لب زمزمه کرد:
_تو خفه شو!
دخترک نگاهش را اطراف چرخاند و روی لبه‌ی پشت بام ثابت ماند.
فکری از ذهنش خطور کرد….فکری نه چندان خوب!
چه می‌کرد؟ حالا که سر سهیل با کوروش گرم بود کدام سمت میرفت؟
به داخل عمارت یا…..
خسته بود، قلبش درد میکرد…..کمی خودش را روی زمین جلو کشید.
در دل نالید:
“ازت متنفرم”
کارش را تکرار کرد.
“کاش دوست نداشتم”
اینبار بلند شد.
“کاش هیچ وقت بر نمیگشتی! آلمان چیکارت داشتن مگه؟”
قدمی جلو رفت…..حرکاتش از چشم سهیل دور نماندند….خواست سمتش برود ولی کوروش اجازه نداد.
اینبار نوبت او بود ناغافل حمله کند…..ناغافل مشت بکوبد و ناغافل رویش خیمه بزند!
یقه اش را میان دستانش گرفت و توپید:
_روانی نفهم!
میگم تقصیر منه بیشرف بود چرا گوش نمیدی؟ چیکار یلدا داری تو؟
یلدا سر چرخاند….عصبانیت کوروش به خاطر خودش قشنگ بود.
چه خوب در عمارت کسی بود که اهمیت دهد حتی از سر دلسوزی ولی حیف که نمی‌دانست کوروش دارد از او به عنوان دختری که دوستش دارد دفاع می‌کند نه دختر شریک ثابق پدرش!
چه حیف که نمی‌دانست او دارد از روی عشق این کار را انجام می‌دهد نه ترحم!
سهیل حرف هایش را سرش کوبید.
_توعه بیشرف باید از اول حواست به این می‌بود که من دنبال مقصر نمیگردم!
من یه راست میرم سراغ یلدا و اون…..
بعد از اندکی مکث ادامه داد:
_و اون چه الان چه یه روز دیگه بالاخره باید بمیره!
تلخ خندید اما برنگشت تا چیزی بگوید…..دستی به صورت خیسش کشید و رد آرایش به هم ریخته اش روی انگشتانش پخش شد.
شاهانه در عمارت زندگی می‌کرد، هر روز پدر و مادر و برادرش قربان صدقه اش می‌رفتند.
با پدرش شطرنج بازی می‌کرد، با مادرش به خرید میرفت و با یاسر میگفت و می‌خندید.
چه شد که حال و روزش این شد؟
چه شد که سهیل باید برای مرگش روز تعیین می‌کرد؟ مگر او که بود؟
جز آن چرا باید عاشق او میشد؟ دوست داشتنی که میدانست اشتباه است!
کوروش مات و مبهوت به چهره یخی پسر عمو اش زل زد.
قلب سنگی اش زیادی سخت بود.
ذره ای وجدان نداشت…..ذره ای رحم نداشت!
آیا کسی بود رنگ بپاشد به زندگی اش؟
سهیل از حواس پرتی اش استفاده کرد…..اسلحه‌ای که متعلق به میثم بود را از پشت کمرش برداشت و در شقیقه کوروش کوبید.
فریاد دردناکش در فضا پیچید و یلدا وحشت زده سر چرخاند.
سهیل او را از روی خودش کنار زد و کوروش صدایش را بالا برد:
_برو یلدا!
دخترک با ضربان قلبی که دوباره اوج گرفت خیره مردی شد که سرعت قدم هایش سمت او بیشتر می‌شد!
زبانی رو لب های متورمش کشید و سمت جلو پا تند کرد.
در یک حرکت ناگهانی جفت دست هایش را روی لبه‌ی نسکافی رنگ پشت بام گذاشت و خودش را بالا کشید.
خطاب به سهیل جیغ زد:
_جلو نیا
یه قدم دیگه برداری خودمو پرت میکنم پایین!
و بنگ
شوک وارد کرد و قدم های او از حرکت ایستادند.
کوروش نیم خیز شد و دست روی شقیقه خونی اش گذاشت.
قلبش دیوانه وار در سینه میزد.
سهیل ابرو در هم کشید و باد شدید تر وزید.
_این چه مسخره بازیه؟ بیا پایین
زار زد.
_بیام پایین که چی بشه؟ منو خودت بکشی؟ نمیخوام!
میخوام اگه قرار باشه بمیرم خودم با دستای خودم بمیرم
: _خفه شو بیا پایین!
_نمیخوام برو عقب
خندید.
_چیه تهدید میکنی؟ فکر کردی برام مهمی؟
نخیر ذره ای ارزش نداری دختر امجدی، دوست داری بمیری؟ خب باشه منتظرم!
غم و درد در صورتش سیلی زد.
واقعا منتظر بود او خودش را پرت کند؟ برای چه انتظار داشت نگران شود؟
پوزخند زد…..به خودش….به افکار احمقانه اش!
_خیلی پستی
سهیل انگشت اشاره اش را تهدید وار بالا برد.
_ببین میخوای بمیری زودتر دیگه اینقدر حرف مفت نزن وگرنه خودم هولت میدم
مکث دخترک را که دید چند قدم جلو رفت.
_همش بچه بازیه
اما یلدا شوخی نداشت جیغ کشید.
_میگم جلو نیا
بیشتر به لبه نزدیک شد.
او چشم بست.
_زهر مار
_بچه بازی نیست، میخوام حرف بزنم میخوام بگم ازت متنفرم
میخوام بگم خیلی نامردی!
میخوام که حداقل اگه این آخرین باره بهت یه چیزی رو بگم
یلدا دهان باز کرد تا بگوید، حرف دلش را
حرفی که دوست داشت در موقعیت بهتری بگوید ولی انگاری نمیشد.
اما سهیل نگذاشت…..زودتر از او لب زد:
_یلدا
اگه خودتو پرت کنی پایین هیچی از مغزت نمیمونه!
قبر خوبیم گیرت نمیاد چون حوصله ندارم جنازتو تحویل خانوادت بدم
به پشت سرش اشاره کرد.
_اون باغچه رو میبینی؟ همونجا چالت میکنم
کنار یه نگهبانی که قبلش همونجا چال کردم، تازه تنهام نیستی!
تنش لرزید….با احتیاط چرخید و پشت سرش را نگاه کرد.
باغچه گل های رز…..رز های سفید و قرمز……نگاهی به ارتفاع انداخت.
زیاد بود، سهیل راست می‌گفت درجا تمام می‌کرد!
البته اگر بد می‌افتاد.
مهم بود مگر؟ او هم قصد کشتن خودش را داشت.
خواست بچرخد اما ناگه دستش توسط سهیل اسیر شد! شاید باغچه گل رز نقشه ای برای حواس پرتی اش بود.
وحشت زده هینی کشید و او به عقب پرتش کرد.
بدون هیچ ملایمتی……زمین خورد و چهره اش از درد جمع شد.
کوروش از ان طرف نفس راحتی کشید…..سرش گیج میرفت.
بد زده بود در سرش، نمی‌توانست بلند شود.
سهیل کف دست هایش را روی لبه گذاشت و دندان سایید.
_دیوونه
دست مشت کرد.
_احمق
خود خوری کرد و یلدا با دیدن حرص خوردن و بی‌توجهی اش برخواست.
دوید و بار دیگر فرار کرد…..جواب نداد….خودکشی جواب نداد.
پس حالا حداقل فرار می‌کرد!
با صدای قدم هایش سهیل فریاد کشید و مشتش را روی لبه‌ی سنگی فرود آورد.
پشت سرش حرکت کرد.
یلدا از کنار کوروش گذشت…..دوست داشت صبر کند…..دوست داشت کنارش بنشیند و حالش را بپرسد اما نمی‌توانست،نمیشد!
فردی که حدس میزد همان میثم باشد جلوی در ورودی را گرفته بود دید….علاوه بر آن سارا، شاهرخ و کمندی که دیگر بایرام در بغلش نبود.
دختر ها با دیدنش ذوق کردند…..به میثم گفتند کنار برود ولی او با تعجب سرچرخاند که دختر ها هولش دادند.
زمین خورد و یلدا با خوشحالی از کنارشان گذشت اما سهیل به دنبالش!
در میان راه خطاب به میثم لب زد:
_بی عرضه!
دخترک تند تر دوید و سریع پله هارا پایین رفت…..مانده بود چه کند.
از عمارت بیرون بزند یا که در اتاقی خودش را حبس کند؟
وقت نداشت، ناچار سمت سالن رفت.
_یلدا، کجا در میری؟
منکه آخرش دستم بهت میرسه!
انگار بازی موش و گربه بود……سهیل به دنیال یلدا و بقیه به دنبال انها!
زمانی که بقیه از پله ها پایین آمدند در ورودی عمارت باز شد و کاوه در چهارچوبش قرار گرفت.
با دیدن چهره هراسان آنها جا خورد.
_چتونه شماها؟
موتور سهیل و ماشین کوروش دم در چیکار میکنه؟
سارا با نفس نفس لب زد:
_کا….کاوه…..به دوتا…..از نگهبانا بگو سریع بیان
_برای چی؟
با صدای شلیک تفنگ جیغ کشید:
_نپرس فقط برو!
شاهرخ و کمند از کنارش گذشتند……کاوه دیگر تعللی به خرج نداد و به دنبال مهران و یک نفر دیگر رفت.
سارا به همان سمتی که رفته بودند رفت.
خسته شده بود از رفتار های پرخاشگرانه برادرش!
یلدا خودش را در اتاق کار شاهرخ انداخت ولی کلیدی را ندید که در راه قفل کند!
وحشت زده از جلوی در عقب رفت و نالید:
_وای خدا
هق هق کرد و جفت دست هایش را روی گونه هایش قرار داد.
_وای
البته اگر کلیدی هم بود سهیل باز می‌توانست در را باز کند!
تیری که از کنارش گذشته بود بد ترساندش…..برای بار دوم بود که سهیل تیری میزد که از کنارش عبور کند.
در با ضرب باز شد و دخترک بیشتر عقب رفت تا که کمرش دیوار را لمس کرد.
سهیل نفس زنان خیره اش شد…..یک قدم از چهارچوب در فاصله گرفت و اسلحه را بالا برد.
دست روی گوش هایش گذاشت.
_نه….نکن!
هیچ نگفت که کمند با جیغ نامش را صدا کرد…..ابرو در هم کشید.
نمی‌دانست او دیگر این وسط چه می‌خواهد؟!
_داری چیکار میکنی ها؟ این چه معرکه ای که راه انداختی؟
_هر معرکه ای هست به تو هیچ ربطی نداره خانم صدر!
_اینجا خونه‌ی منم هست پس ربط داره
بدون اینکه تغییری در جهت تفنگ ایجاد کند سمت کمند چرخید.
_خیلی عوض شدی آقای صدر، تو اون پسر مهربون و خوبی نیستی که می‌شناختم!
دختر عمو اش جلو آمد و مقابل چشمانش ایستاد.
_معنی این کارات رو نمیدونم
ولی اینو خوب میدونم که تيمارستان ام برای تو جای کمیه پوزخندزد.
_تو ام عوض شدی، اون دختر ساکتی که هیچ وقت توی هیچ مسئله ای که بهش مربوط نبود دخالت نمی‌کرد کرد رو نمیبینم دیگه
کمند اخم کرد و دست بالا برد.
نگاه سارا و شاهرخ رنگ تعجب گرفت…..او خواست سیلی را نثارش کند اما سهیل با دست آزادش مچش را میانه راه اسیر کرد!
آری…..او که قرار نبود زمانی که کمند سیلی می‌زند فقط نگاهش کند!
از میان دندان های جفت شده اش غرید:
_غلط اضافه نکن خانم صدر
من این سهیلی میبینی نشدم که یه زن….روش دست بلند کنه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 ماه قبل

وای فکر کنم نزدیک یه ساله این رمان پارت‌گذاریش شروع شده😂 قلم نویسنده خیلی خوبه😊 این سهیل همونه که هنوز آدم نشده😑😑 خبری از ماهرخ نیست!

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

خسته نباشی نویسنده فقط من اول داستان رفتم قرار به این شد بعد دوستتون شما رمان بزارین
چرا هر دو باهم نمیزارین؟

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  کیمیا صادقی
1 ماه قبل

ان شاءالله منتظر رمان قشنگت هستم😁

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x