رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت94

4.3
(16)

خیره شد به چشم های سبز مات مانده دخترک……موهای مرتب کرده اش را به هم ریخت.
صدایش را پایین آورد:
_کار من شغل ما نرمال نیست
اینقدر جنبه های خوب ماجرا رو نبین، بعید میدونم اصلا مادرت امیر رو به عنوان دامادش بپسنده!
با شنیدن نام مادر ابرو هایش گره خوردند و به خود امد.
_ما مادری نداریم
_دارین، چه بخواین چه نخواین اون شما رو دنیا آورده
_آره فقط زحمت اینکارو کشیده وگرنه هیچ!
سرش را نزدیک برد و حرف هایش را در صورتش کوبید:
_اون آدم مادرش شماست و تو نمیتونی تغییرش بدی!
نفرتتو درک میکنم یادته به من گفتی یه خانواده دارم هرچند بد ولی دارم
تو ام یه مادر داری هرچند بد ولی باز داری!
دخترک بغض کرد و لب هایش را روی هم فشرد….راست می‌گویند که حقیقت تلخ است.
سهیل کلاه کاسکتش را سر کرد، تند رفته بود می‌دانست اما….
در را که باز کرد ماهرخ به حرف امد:
_راست میگی، من یه مادر دارم
سر به سمتش چرخاند.
_ولی اون به من محبت نمیکنه، نگرانی هاش ظاهریه چون عذاب وجدان داره
مکث کرد و سپس صدایش لرزید:
_من چرا اینقدر در برابر تو ضعف نشون میدم؟
خواست از کنارش بگذرد اما ناگه سهیل دستش را کشید و او را در آغوشش جای داد.
چشم گرد کرد و خواست سرش را بلند کند ولی او اجازه نداد.
_اهوم جدیدا یذره نازک نارنجی شدی
نفس عمیقی کشید و عطر او را به ریه هایش فرستاد.
_عطرت خوش بوعه!
ماهرخ حتی نمی‌توانست آب دهانش را قورت دهد چه برسد به آنکه بخواهد عکس العملی را نشان دهد.
_س…..سهیل؟
عقب کشید.
_هر وقت خواستی موتور سواری کنی زنگ بزن بهم
با این قیافه هم نرو پیش خواهرت!
این را گفت و از خانه خارج شد.
اما ماهرخ همانجا روی زمین آوار شد و به نقطه ای نامعلوم زل زد.
باز هم آغوشش!
او نازک نارنجی شده بود و سهیل عجیب، خیلی عجیب!

سرش را آرام به دیوار پشت سرش کوبید.
چند وقت بود در آنجا به سر می‌برد؟ دو هفته؟ یک ماه؟ چهل روز؟
نمی‌دانست……فحشی را زیر لب زمزمه کرد و برای بار چندم فریاد زد:
_هوو، منو بیارید بیرون
دیوونه شدم از بس اینجا موندم!
سکوتی سر سام آور بر فضا حاکم بود.
اخرین باری که بیرون بود بر می‌گشت به زمانی که با سهیل در سوله ملاقات کرد و لعنت بر او!
بعد از آن در یک اتاق کوچک زندانی شد…..غم اینکه نتوانست برای خواهرکش کاری کند روی دلش سنگینی میکرد.
عذاب وجدان دست انداخته دور گلو اش و انگاری خفه ا‌ش می‌کند.
خواست بار دیگر فریاد بزند اما در باز شد و قامت آشنایی در چهار چوبش قرار گرفت.
قدم های محکمش را به جلو برداشت و کسی دوباره در را بست.
پوزخند زد.
_پس بالاخره اومدی؟
سر تکان داد و کلاه کاسکت از سر برداشت.
_اخی، بد گذشته بهت؟
روی پاهایش نشست.
_خب البته حق داری، ماشین میلیاردی، خونه میلیاردی، غذای آماده و کلی خدمتکار
یکم از اون فضا دور بودن سخته
لبخند کجی زد.
_ولی خوبه، باعثه رشد آدم میشه!
میدونی که چی میگم؟ تحمل سختی گاهی خوبه، خیلی
ابرو در هم کشید.
_خفه شو!
نمایشی لب گزید.
_عه بی ادب
بچه ها اذیتت کردن؟ گفتم خیلی کتکت نزنن
_لطف کردی ممنون!
برای چی منو اوردی اینجا؟ هوم؟
_برای اینکه جفتک پروندی
_چون به خاطر خواهرم اومدم باهات حرف بزنم میشه جفتک پروندن؟
دندان سایید.
_بیشرف بی همه چیز من حتی وقتی رو به روم بودی نکشتمت ولی کبریت انداختی داخل بنزین که تهش به مشت و لگد برسه
از جایش تکان نمی‌خورد، ناراحتی در صدایش موج میزد.
سهیل جلو اش بود اما کاری انجام نمی‌داد.
بی فایده ام بود……مثلا چه کاری می‌توانست انجام دهد؟
زور سهیل بیشتر بود یا اویی که غذای درست و حسابی نخورده بود؟
زبانی روی لب هایش کشید.
_ببین یاسر من باهات خیلی کار داشتم ولی حیف که فقط میتونم یکی رو عملی کنم
حقیقتا دلم براتون میسوزه خیلی حقیر شدین هم تو هم بابات!
اول حرفامو میزنم و بعد تموم، میتونی بعدش بری
چشم ریز کرد……اعتماد نداشت به این مرد.
معلوم نبود باز چه نقشه ای در سر دارد و باز چه بازی را می‌خواهد شروع کند.
حرف می‌زد و بعد تمام؟ یعنی چه؟ یعنی دیگر کینه و انتقامی نبود؟
خیره چشمان سیاه او لب زد:
_گوش میدم
_وکالت یوسف دست توعه نه؟
یاسر اخم کرد.
_آره
_خوبه چون باید چندتا برگه رو امضا کنی!
_برگه‌ی چی؟
دست جلو برد و سر او را نوازش کرد.
_پسر امجدی من بدون ضربه مالی سنگین زدن ولت که نمیکنم
موهای اورا میان پنجه هایش گرفت و آخش را در آورد.
_خوب گوش کن ببین چی میگم
خواهرت زندست، نکشتمش
ولی هنوز پیش خودمه پس اگه میخوای چهره خوشگلشو ببینی کاری که میگم انجام بده
من میرم بچه ها چندتا برگه میارن، اون برگه ها از تو میخوان نصف اموالتون رو به پرورشگاه ها و مراکز خیریه واگذار کنی
خندید و صورتش را کمی نزدیک برد.
_نصفشون دقیقا نصف!
چشم هایش نزدیک بود از حدقه بیرون بپرند.
_حرف مفت نزن سهیل!
داری مث سگ چرن…….
هنوز حرفش تمام نشد بود که سهیل سرش را محکم به دیوار کوبید.
_سگ هفت جد و آباد پدرته!
تن صدایش پایین بود و این بود که ترسناک است……یعنی در زدن حرف هایش ذره ای شوخی ندارد.
یاسر وا رفت.
_واقعا یلدا زندست؟
_میتونه باشه، اگه تو برگه هارو امضا کنی
من دفعه قبل تیر رو بغل زدم ولی اینبار قول نمیدم یاسر جون
موهای او را ول کرد و برخاست.
یاسر دیگر نگاهش نمی‌کرد خندید…..اول خندید و بعد زیر گریه زد.
سهیل بی هیچ حسی خیره اش شد.
کاش یک نفر می‌آمد و به او هم میگفت مادر و پدرت زنده هستند…..ان وقت او هم های های اشک می‌ریخت.
و آخ چه آرزوی غیر ممکنی بود.
پروانه و شهریار مقابل چشمان خودش جان دادند.
کلافه دستی به صورتش کشید و عقب گرد کرد…..او انتقام پدر و مادرش را می‌گرفت.
یوسف تمام شد و حالا ماند سیروس و شاهرخ!
یوسف را نکشت…..ذره ذره آبش کرد.
دخترش را گرفت…..جلوی چشمانش به پسرش چاقو زد و دوبار راهی بیمارستانش کرد.
یلدا را ساختگی کشت و باعث سکته او شد.
حال نیز نصف اموالش را خیرات میکرد!
با تمام این کار هایش آبرو و اعتباری هم برای یوسف نگذاشت!
مردک ضعیف…..چگونه این همه سال میان دشمنانش را طاقت آورده بود خدا می‌دانست.
روی موتورش نشست اما قبل از آنکه کلاه کاسکت را سر کند تلفنش زنگ خورد.
آن را از جیب شلوارش بیرون آورد و نگاهی به شماره انداخت.
دانیال بود!
تماس را وصل کرد.
_الو؟
_سلام سهیل خان
_سلام، چه خبر؟
_آقا همچی خوبه….هومن خیلی به هم ریخته ولی من فکر نمی‌کنم بازم دست بکشه
خیلی تو خودشه!
ابرو درهم کشید.
_مراقبش باش دانیال همه‌ی کاراش باید زیر نظرت باشه
اون پسره رو چیکار کردی؟
نبود که لبخند کش آمده دانیال را ببیند.
_کارش رو ساختم!

#فلش بک
” دست به کمر زده و با پایش روی زمین ضرب گرفت.
سر چرخاند و ماشینی را دید که نزدیک می‌شود…..قطعا خودش بود.
ماشین هیوندا نزدیک و نزدیک تر شد تا که کنار پایش توقف کرد.
یقه لباسش را مرتب کرد.
_خدروشکر بالاخره تشریف آورد
از ماشین پیاده شد و صدایش در گوش او پیچید.
_سلام، شرمنده دیر کردم آقا
_عیبی نداره، کسی دنبالت نیومد؟
مقابلش ایستاد.
_نه حواسم بود، کسی دنبالم نیست
سری تکان داد.
_خوبه
نگاهش در صورت او دو دو زد.
_اقا دانیال برای چی گفتین بیام اینجا؟
لبخند زد و قدمی جلو رفت….دست روی شانه اش گذاشت.
_به کمکت احتیاج دارم سمیع!
در سکوت به حرف هایش گوش سپرد…..حرف هایی که هیچ وقت نفهمید دروغ هستند.
_ببین ازت میخوام بری اردبیل
چهره اش حالت سوالی به خود گرفت.
_برای چی؟
_یه نفر رو باید ببینی، یه رابط
ادرس و زمانی که باید بری رو میفرستم باید ازش یه پاکت بگیری و بعد بر میگردی
دستی به پشت گردنش کشید.
_باشه ولی اقا گفتید گوشیم رو خاموش کنم که
با سر به ماشین دیگری جز ماشین خودش اشاره کرد.
_تو با این ماشین میری، یه موبایل هم داخل داشبورد هست
نباید کسی بفهمه متوجهی؟
_بله آقا
دست پس کشید.
_حالا میتونی بری فقط مراقب باش!
_چشم
این را گفت و از کنار او عبور کرد…..چه حیف زمانی که گفتی چشم نمی‌دانستی داری با دستان خودت حکم مرگت را امضا میزنی سمیع!
هم حکم خودت هم برادرت.
سوار ماشین شد و روشنش کرد، با تک بوقی که زد از آنجا دور شد.
دانیال با نگاه بدرقه اش کرد….پوزخندی بر لب داشت.
اینجا هیچکس وجدان ندارد…..هرکس به دنبال منفعت خودش است، مخصوصا دانیالی که برای زنده ماندن باید تن دهد به خواسته های سهیل صدر.
این بازی شعارش این است:
“فقط به خودت اعتماد کن!”
ماشین از دیدش ناپدید شد وسپس گوشی اش را از جیب کت تک اسپرتش بیرون کشید.
شماره ای را گرفت.
_سلام
_سلام چیکار کردی؟
_فرستادمش رفت
ماشینی که بهش دادم ترمزش بریدس بقیش با مهرانه آمار رو از اون بگیر
_خیله خب
نزار فقط خبر به گوش خانوادش برسه
شانه بالا انداخت.
_تا اینجاش به من ربط داره بقیش با تو!
نفس کلافه اش را شنید.
_باشه خدافظ
قبل از آنکه قطع کند لب زد:
_حامد؟
_هوم؟
_سهیل خان در جریانه؟
_چه سوالا مسخره ای میپرسی دانیال خب معلومه!
تو حواست به کارت باشه خطا نکنی سرتو به باد ندی ماشین پسره هم یه جایی گم و گورش کن!
حامد تلفن را قطع کرد و اجازه هیچ حرف دیگری به او نداد.
اری باید فکری هم برای ماشین سمیع میکرد!
دوست داشت هرچه زودتر کار سهیل با او تمام شود تا دیگر ریخت هومن و آدم هایش را نبیند!”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

خسته نباشید😁

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x