رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت 96

4.7
(14)

با صدای جیغ دختر ها شانه هایش از ترس بالا پریدند.
کلافه به آنها زل زد.
_لامصبا فیلمه، فیلم!
بگین ملکه ذهنتون شه، حاجی از فیلم که نترسیدم ولی یه هفت هشت باری به خاطر جیغ شما رفتم پیش عزرائیل
شهرام قهقهه زد.
_زهر عقرب، دلت کتک میخواد؟
بزار خوب بشی اول
کمند سر به سمتش چرخاند.
_ابله وقتی فیلم ترسناک میزاری و با چهار تا روح لطیف نگاه میکنی همین میشه
فکر کردی همه مثل شما سه تا نترسن؟
نیشخندی زد.
_سه تا نترس؟
جون بابا پس اینا عمه ها منن که یکیشون هدفون گذاشته کمتر بشنوه اون یکیم هراز گاهی برای اینکه شما جیغ میزنین سرشو از داخل گوشی میاره بالا ببینه چه خبره
هیچکدوم که فیلم نگاه نمیکنن!
کمند پشت چشمی برایش نازک کرد…..کاوه لحظه ای نگاهش کرد.
_حرص نخور شیرت خشک میشه
سارا برایش کف زد و خندید…..کتایون لایک نشان داد.
اما در آن بین فقط یلدا به رویش لبخند پاشید.
_عیبی نداره اینا بی‌شعورن
_همینکه تو شعور داری خیلی خوبه!
کوروش تشر زد:
_خفه شو کتی!
تابی به چشمانش داد.
_خب حالا
یلدا به دل نگرفت……به تیکه و طعنه های کتایون عادت کرده بود.
کوروش موهای بلند او را پشت گوشش فرستاد.
_مرسی بچم اینا منو درک نمیکنن!
آرام خندید.
با رسیدن جای حساس نیم خیز شد و هشدار داد:
_این تن بمیره جلو دهنتون بگیرین شاهرخ الان بیدار میشه جد و آبادمون میاره جلو چشامون رژه نظامی برن!
حتی توجه کاوه و شهرام نیز جلب شد.
با پریدن ناگهانی هیولا به جلوی دوربین و جیغ گوش خراش نقش اصلی نگاهش را از تلوزیون گرفت.
_یا خدا
اما دخترها کارکتر را با جیغ گوش خراشش همراهی کردند و به ثانیه نکشید که تمام بالش و کوسن ها در سر کوروش کوبیده شد.
لبخند ملیحی زد، کاوه فحشی را نثارش کرد و با گرفتن دست سارا رفت.
کمند چهار دست و پا خودش را پشت مبل پنهان کرد و کتایون سکته ای بلند شد.
_شهرام بیا بریم بخوابیم
_موافقم بریم!
کوروش سمت یلدا چرخید…..او چشم هایش را گرفته بود.
_ترسیدی؟
دست هایش را برداشت.
_حقیقتا نگاه نکردم
خندید.
_آفرین دمت گرم، کمند هستی؟
_ببند دهنتو کوروش، ببندش
دیگه شب خواب نمیرم واقعا که
_خب شما که جنبه ندارین برا چی میگین فیلم ترسناک بزار
_ما غلط کردیم
قرار شد فقط کمدی و جنایی نگاه کنیم
_خب مگه نگاه نکردیم
_کردیم ولی دیگه قرار نبود فیلم ترسناک هم جزوش باشه!
بلند شد و با برداشتن کوسن مبل تک نفره آن را سمت کوروش پرتاب کرد.
میان زمین و هوا گرفتش
_هو، حالا بزنین منو بکشین مخالف بودین میاس بگین!
خودتونم کرم دا…..
حرفش با صدای فریاد شاهرخ نیمه تمام ماند.
_کوروش داری چه غلطی میکنی؟!
کمند لب گزید و سمت اتاقش پا تند کرد و کوروش هول برخاست.
تلوزیون را خاموش کرد و دست یلدا را کشید.
سمت اتاق یلدا دویدند….در آن تاریکی کوروش ستون میان سالن را ندید و محکم به آن برخورد کرد.
_آخ مردم!
یلدا خنده اش را خورد.
_کور بدبخت!
دست روی پیشانی اش گذاشت و تلو تلو خوران عقب رفت.
سرش گیج میرفت، دخترک نگران قدمی جلو رفت.
_حالت خوبه؟
_نه، فکر کنم مخ نداشتم ریخت تو دهنم!
آرام خندید.
_دیوونه
_میگم یلدا
_هوم؟
_صبح ساعت هفت و نیم آماده باش تا بریم
_هفت و نیم صبح؟
کوروش چشم گرد کرد.
_من خوردم تو ستون تو چرا هزیون میگی؟ خداوکیلی هفت و نیم صبح؟
یذره دقت کن به حرفت
اخم کرد و کم نیاورد…..لب زد:
_خب چیه من چند بار رفتم پارتی مگه، گفتم شاید هفت صبح اینا باید بریم عصر برگردیم
_خیلی خوبه که با وجود تو و سهیل هر روز به عقل خودم امیدوار میشم و متوجه میشم خیلی آدم نرمالی هستم!
گوشی اش را از جیب شلوارش در آورد و چراغ قوه آن را روشن کرد.
نور در چشم دخترک زد و پلک بست.
_گوشی داشتی بعد توی تاریکی دست منو گرفتی میکشی؟
_اون موقع شاهرخ میخواست به هشت روش سامورایی تقسیمم کنه فقط فکر فرار بودم
حالا نکه به تو خیلی آسیبی رسید….نگا نگا کی ام طلبکاره!
گوشی را سمت دیگری گرفت و یلدا چشم باز کرد…..هردو آرام قدم برداشتند تا که به اتاق رسیدند.
رو به روی اتاق کمی مکث کردند.
_ام، نمیخوای بری اتاقت؟
_نه مگه نمیخوای فیلم ببینیم؟
_خاک بر سرت کوروش الان میدونی ساعت چنده؟
برو بخواب منم خستم
دستگیره در را پایین کشید و یلدا را به داخل هول داد.
_بله میدونم ساعت یک و نیم شبه که چی؟ یه فیلم گوش میدیم بعد لالا
_چیکارت کنم بیشعوری دیگه!

سنگینی سر او را روی شانه اش حس کرد…..خواب رفته بود.
لبخند روی لبانش نقش بست و اجزای صورتش را از نظر گذراند.
گوشی اش را روی میز پاتختی گذاشت.
دست برد و گونه اش را لمس کرد…لمسش تبدیل به نوازش شد…..انگشت روی پلک ها و مژه هایش کشید.
دلش لرزید…..نفس هایش کشدار شد و زل زد به او
برخاست و سرش را روی بالش گذاشت…..موهایش را از روی صورتش کنار زد.
در خواب چقدر دوست داشتنی به نظر می‌رسید.
عمارت در سکوت مطلق بود و او فقط صدای تپش های قلب خودش را میشنید و تیک تاک ساعت.
باید میرفت به اتاق خودش اما نمی‌دانست چرا نمی
‌تواند…..نمی‌تواند دل بکند از دخترک و دست بردارد از تماشایش
دست پس کشید……چرا نوازشش می‌کرد؟
در دل نهیب زد:
“کوروش….کوروش گمشو از اتاق بیرون
فقط داشتین فیلم گوش میدادین که تموم شد یلدا هم خوابش برد واس چی هنوز اینجایی؟ چرا نمیری؟”
جواب خودش را داد:
“نمیتونم، میخواما ولی نمیشه”
“مگه دختر ندیدی؟!”
چرا، چرا دیده بود…..از هر نوع و هرکدام زیبا تر از یلدا ولی…..
ولی یلدا را به همه‌شان ترجیح میداد…..معصوم بود و پاک
فقط ناخواسته تاوان میداد…..ناخواسته قربانی میشد.
چرا که پدرش یوسف است و برادرش یاسر!
موهایش را چنگ زد…..دختر های زیادی دیده بود اما در کنار هیچکدامشان ضربان قلبش اوج نمی‌گرفت.
الان چه؟ الان آرام بود ولی حس آن روز در اتاقش
وقتی که روی دخترک برای اذیت کردنش خیمه زده بود.
عاشق بود؟ عاشق شده بود؟
نمی‌دانست…..فقط می‌دانست کشش و لمس های گاه و بی گاه دخترک بی دلیل نیست!
اگر رو راست باشد دروغ است اگر بگوید دوستش ندارد.
داشت خودش را گول میزد، دوستش داشت و وای  بر آن روزی که بفهمد قلب دخترک برای سهیل است و بس!
گوشی اش را برداشت و از برنامه خارج شد…..چراغ قوه اش را روشن کرد و بدون اینکه لحظه ای تعلل به خرج دهد از اتاق خارج شد.

زیپ لباسش را بالا کشید و کلاه کاسکتش را برداشت….ساعت ۶ صبح بود.
ماهرخ و خواهرش همزمان از اتاق هایشان خارج شدند.
_ماهی تاکسی بگیرم؟
_نه صبر کن خودم میرسونمت، حالا چرا اینقدر زود کلاست شروع میشه؟
_چمیدونم استاد آزار داره، میخواد تلافی اینکه کلاسشو کنسل کردیم سرمون در بیاره
خندید و شال طلایی اش را رو به روی آیینه مرتب کرد.
_آقای صدر تشریف میبری؟ نمی‌خواست یکم دیگه مهمونمون باشی؟
_ممنون خانم پناهی
به خاطر من نشد سرکار بری دیر خوابیدی
دستش را در هوا تکان داد.
_نه بابا عیبی نداره
کوروش جبران کرد!
ماهرو سوئیچ ماشین خواهرش را برداشت و سمت در رفت.
_آجی من میرم توی ماشین تو ام بیا
_باشه
او رفت و ماهرخ قبل از اینکه سهیل کفش هایش را بپوشد لب زد:
_میگم سهیل میشه یه لحظه صبر کنی؟ کارت دارم
مکث کرد و نگاهش را به نیم رخ دخترک دوخت.
زبانی روی لب هایش کشید و دست دست کرد، نمی‌دانست بگوید یا نه
قضیه امیر ساسان بود.
_نمیخوای حرف بزنی تا برم؟!
شال را روی سرش فیکس کرد و سمتش چرخید.
_نه، نه میگم
موضوع راجب امیر ساسانه
اخم کرد و ماهرخ کوتاه لب گزید.
_راستش وقتی امیر ساسان رو گذاشته بودی مراقب ماهرو باشه و بعد به هم نزدیک شدن
این دوتا….این دوتا از هم خوششون اومد
من میخواستم بگم…..
سهیل دست راستش را بلند کرد و او ساکت شد.
_بله؟ چیشد یه بار دیگه بگو
نفهمید چرا اما استرس گرفت…..خودش به ماهرو گفته بود ربطی به سهیل ندارد و کسانی که باید راضی باشند پدر و مادر امیر ساسان هستند ولی حالا خودش مضطرب بود.
سهیل را نمی‌توانست پیش بینی کند.
_گفتم ماهرو و امیر ساسان از هم خوششون میاد
خندید و ماهرخ دست هایش را به هم قلاب کرد.
_واسه چی میخندی؟ مگه برات جک گفتم؟
خم شد و کفش هایش را پوشید.
_صبح اول صبح دست به شوخی قشنگی نزدی!
قدمی جلو رفت.
_به نظرت الان با تو شوخی دارم؟
مشغول بستن بند کفش هایش شد.
_اهوم!
_سهیل همچی جدیه، تازه امیر ساسان هم میخواد باهات حرف بزنه
ولی من گفتم زودتر بهت بگم که اجازه بدی این دوتا با هم باشن، منکه مشکلی ندارم ولی انگار مشکل اونا تویی
_امیر ساسان خیلی بیخود کرد
به خواهرت بگو بیخیال بشه اگه به اجازه منه که روش حساب نکنین
دخترک ابرو در هم کشید.
_یعنی چی؟ سهیل میگم اونا همو دوست دارن!
کمر صاف کرد و توپید:
_اونا غلط کردن با تو!
اندکی صدایش را بالا برد:
_درست حرف بزن!
_نزنم چی میشه؟ خودت میگی مشکلشون اجازه منه منم میگم این مشکل حل بشو نیست دنبال اجازه نباشن نه خواهرت نه امیر ساسان!
پوزخند زد.
_مگه تو چیکاره ای؟ والا من به ماهرو گفتم کسایی که باید راضی باشن پدر و مادر امیرن تو هیچکاره ای ولی گوش نکرد
از اول هم نباید با تو حرف میزدم!
عصبی سمت جا کفشی رفت و کفش های تخت سفیدش را برداشت.
_من همکاره ام ماهرخ و وقتی میگم نه یعنی نه!
_آقای صدر تو فقط رئیس شغلی امیر ساسانی نه رئیس زندگیش
پس بزار برای ایندش خودش تصمیم بگیره تو ام اگه میخوای از کار بی کارش کنی عیبی نداره مهم اینه اون دوتا با هم باشن!
سهیل کلافه دستی به صورتش کشید.
_ببین به صلاح نیست اون دوتا با هم باشن
کفش هایش را پا کرد و به چشم های او زل زد.
_آره لابد باز یه چیزی میدونی که میگی، درست مثل وقتایی که به لباس و ارایشم گیر میدادی
خودش را کنترل کرد تا چیزی نگوید اما نتوانست.
در نیمه باز خانه را محکم بهم کوبید و فریاد زد:
_آره من میدونم من، نکنه تو میدونی ها؟
بده میخوام از بدبخت ‌شدن خواهرت جلو گیری کنم؟
ماهرخ جا خورد….عقب رفت.
_داد نزن!
_میخوام داد بزنم، چته تو؟ فارسی بلد نیستی تا انگلیسی حرف بزنم شاید فهمیدی
اون پسره نه پدر داره نه مادر
اینکه یه مادر و خواهر داره که شهرستان زندگی میکنن و پدرش مرده دروغه
اگه اسناد و مدرکی هم هست اونم دروغه مگه نگفت بهت؟
خواهرتو نمیدونم ولی بهش گفتم همچیو کامل برای تو تعریف کنه
پلک نزد…..امیر ساسان این را گفته بود ولی اینکه پدر ومادری ندارد را نه!
چشم ریز کرد.
_من این حجم از مثبت نگریت رو نمی‌فهمم، واسه چی به ساسان اعتماد داری؟
چون از طرف منه؟ خب اگه به خاطر اینه اعتماد نداشته باش، آدم دو رو زیاده من خودم سر اینطور آدما کم ضربه نخوردم خانم پناهی
۵۰ سالم نیست ولی تجربه به اندازه کافی دارم
نمیگم امیر بده ولی تو ام نباید اینقدر خیالت ازش تخت باشه
_اون پسر خوبیه، بهش نمیاد شبیه هومن یا امثال اون باشه
_چه ربطی داره؟
دست به سمتش گرفت.
_ببین منو، سر این موضوع کل کل نکن
امیر ساسان بچه پرورشگاهیه، نصف اون آدمایی که دور و بر منن یا از همین بچه هایی بودن که سر کوچه دست فروشی میکردن یا پرورشگاهی
روند کار همینه، بچه بی سرپرست میگیرن قانونی بی قانون حالا هر طوری تعلیمش میدن برای اهداف خودشون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

سلام خانوم نویسنده
ببخشید این رمان نویسنده خاصی نداره؟
چند پارته این رمان؟

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  کیمیا صادقی
2 ماه قبل

میشه به دوستتون بگید بیان سایت
آخه نمیشه که فقط پارت گذاری باشه اینجوری فقط خونده میشه من الان سوال دارم ولی خب نویسنده نیست

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

خاب 😁
من چون تقریبا از پارت هشتاد و خورده اومدم خیلی سخته بخوام برگردم از اول باز اینور جا میمونم
ها یه سوالی که دارم اینه که خب نویسنده که نیستن ینی هستن 😂
فقط میخوان رمانشون خونده بشه ؟
ینی نمی‌خوان برای رمانشون نظری انتقادی داده بشه ؟
آخه ایمیل درست کردن سخت نیست و ثبت نام تو مدوان راحته🤔
بعد اینکه آخر این کشمکش ها و بزن بکش ها قراره این لیلی ها به مجنون برسن یا رمان جلد دوم داره؟
هدف سهیل فقط زمین زدن دشمناشه؟

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

خیلی قلم قشنگی دارید خداقوت 🤩

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

دوستتون چندسال هست رمان می نویسن؟ خیلی قشنگ مینویسن😍

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  کیمیا صادقی
2 ماه قبل

بهشون سلام برسونید خسته نباشن😂😍

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

مدوان اینجوریه که شما نظر بذاری واسه رمانا اونا نظر میزارن واسه رمانتون🤣

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x