رمان در بند زلیخا
-
رمان در بند زلیخا پارت سی و نهم
ساعت یک بود که بالاخره فرزین قصد برگشت به خانه را کرد. صدای بسته شدن در سالن رقیه را از…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت سی و هشتم
مهسا وحشت زده به دستش چنگ زد و گفت: – نمیخواستم اینطوری بشه… فکر نمیکردم لو بریم. بامداد دوباره سر…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت سی و هفتم
آرکا را روی صندلی انداختند که با آرامش کمر صاف کرد و با همان دستهایی که از مچ طنابپیچ شده…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت سی و ششم
بامداد روی شاخه ایستاده بود و به دیوار نگاه میکرد. – باید پرواز کنیم. مهسا خشمگین به شاخه کنارش کوبید…
بیشتر بخوانید » -
در بند زلیخا(یه خبر ویژه حتما بخونش!)
نگاه سردش را به رقیه داد. چرا داشت گریه میکرد؟ مگر اتفاقی افتاده بود؟ نگاهش که به چوبه دار افتاد،…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت سی و پنجم
مهسا شوکه شده نگاهش را بینشان چرخاند. ناباورانه لب زد. – میخوای بگی که… بهم شک کردن؟! واکنشی از آنها…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت سی و چهارم
*** فرزین اتاقش را به قصد سالن ترک کرد. بین راه صدای همتا مانعش شد. سمتش چرخید که همتا حین…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت سی و سوم
همه دور میز ناهارخوری جمع بودند الا مهسا. اخیراً مهسا بیشتر داخل اتاقش میگذراند، حتی شام و ناهارش را هم…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت سی و دوم
مهسا با چشمانی سرخ و آب دماغی که شل شده بود، نگاهش را از پنجره بزرگ مقابلش گرفت و به…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت سی و یکم
عینک آفتابیش را از روی چشمانش سمت سرش سر داد و به خانه مقابلش چشم دوخت. نفسی از هوای پاک…
بیشتر بخوانید »