رمان در بند زلیخا
-
رمان در بند زلیخا پارت سی و دوم
مهسا با چشمانی سرخ و آب دماغی که شل شده بود، نگاهش را از پنجره بزرگ مقابلش گرفت و به…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت سی و یکم
عینک آفتابیش را از روی چشمانش سمت سرش سر داد و به خانه مقابلش چشم دوخت. نفسی از هوای پاک…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت سی
حبیب با روبهراه دانستن اوضاع اجازه داد گریم را شروع کنند. چند ساعت بعد آرکا و بامداد باید خود را…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت بیست و نهم
مهسا تا جایی که میتوانست صدایش را پایین آورده بود تا از اتاق خارج نشود. رو به فرزین که داشت…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت بیست و هشتم
در را باز کرد که کسری سریع به داخل پرید و در را بست. ظاهراً نمیخواست کسی آن دو را…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت بیست و هفتم
با اخمی که ناشی از حیرت و گیجیش بود، از میز فاصله گرفت و به مرد جوان مقابلش چشم دوخت.…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت بیست و ششم
حبیب نگاه از آرکا و بامداد که داخل سالن روی تشک خوابیده بودند، گرفت و حین دور شدنش خطاب به…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت بیست و پنجم
*** بار دیگر نقشهشان را مرور کردند. فرزین با جدیت رو بهشان گفت: – حواستون رو خوب جمع کنید… یا…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت بیست و چهارم
با کلی مکافات توانست اجازه را بگیرد. با احتیاط دستگیره را پایین داد و به داخل اتاق سرک کشید. چشمش…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت بیست و سوم
از صدای زنگ تلفنش نگاهش را از اتاق عمل گرفت و گوشیش را برداشت. کلافه تماس را برقرار کرد و…
بیشتر بخوانید »