اجبار شیرین پارت ۱۱
𝐏𝐀𝐑𝐍𝐈𝐀:
پارت☆11
باغصه گفت :
– درسته که اونا چند سال پیش با هم این قول وقرارو گذاشتن ،حالا برا محکم شدن دوستیشون بوده یا راه
انداختن یه بازی مسخره، ولی این دلیل نمیشه که آقای آزاد بخاطر خودخواهی خودش زندگی من و پسرش و
نابود کنه
– من هم نمیدونم اونا چرا اینقدر اصرار دارن تو عروسشون بشی. ولی نمیخوام بعد از سالها که این دو دوست به
هم رسیدن اختلافات برطرف شده دوباره به خاطر تو دوستیشون به هم بخوره
– مامان یعنی تو فقط به فکر این دوستی هستی!…..پس من چی؟…… من فقط بیست و یک سالمه، درست نیست
منو اینجوری از سرخودتون وا کنید
– تونمیفهمی !! چون هنوز بچه ای ،ولی باور کن من در بین خواستگارهات بهتر از بهنام هیچکسی و ندیدم
– اون پسره اینقدر هم آش دهنسوزی نیست مامان !
– سما ! عزیزم! همهّ فکر پدرت اینه که تا زنده است کدورتهای بین خودش و آزاد رو از بین ببره ،همیشه می گه
شاید تقصیر من بوده که با غرورم اجازه ندادم آزاد این خونه رو خراب کنه واونچه دوست داشته ازش دربیاره
،اون فقط خودشو مقصر برهم خوردن دوستی چند سالشون می دونه.
سما آهی کشید وگفت :
-ولی مامان من نمی تونم خودمو فدای غرور ولجبازی جوونی اونها کنم
اینقدرعصبانی بود که دیگر اعصاب بحث کردن را نداشت. پس منتظر پاسخ مادرش نماند و از جا برخاست و به
اتاقش رفت
پدرش را خیلی دوست داشت ولی دلیلی نمی دید که بخاطر گذشته ، چنین گذشتی کند . پدرش یکبار سکته
مغزی کرده و باعث شده بود از ناحیه پا فلج شود و دکتر هم استرس و نگرانی را برایش سم می دانست ، اما باز هم
نمی توانست بیخیال حرفهای تند بهنام شود .
تا عصر در اتاقش تنها نشست وبه این موضوع فکر کرد وقتی دید به نتیجه نمی رسد تلفنش را برداشت وشماره
تارا را گرفت ،تارا تنها دوست صمیمی و همرازش بودکه از سالهای بچگی با هم و درکنار هم بزرگ شده
بودند تمام دوران تحصیل را در کنار هم و روی یک نیمکت نشسته بودند حتی وقتی او به خاطر علاقه اش رشته
عمران را انتخاب کرد تارا هم برای اثبات دوستیش این رشته را برگزید .
پس از چند بوق ، صدای سرخوش تارا در گوشی پیچید:
– سلام عروس خانم چی شد این یکی رو هم بابات پروند ؟!
– میخوام ببینمت تارا ! بیا بریم بیرون قدم بزنیم !
– چی شده ، صدات خیلی گرفته ، نکنه عاشق این یکی شدی ومیخوای جلو بابات وایسی ؟!!
– یه لحظه اون زبون لعنتی و به دهن بگیر ، بیا بیرون همه چیزو برات تعریف میکنم
– باشه تا ده دقیقه دیگه بیرونم ،فقط قربون قدوبالای خوشگلت ، زودی بیا، حوصله علافی ندارم
– باشه اومدم
مانتو نخی پوشید و شالش را برداشت واز اتاق خارج شد مادر درآشپزخانه سرگرم آشپزی بود او را که دید پرسید
:
– جایی میری؟
– آره با تارا میرم پیاده روی
فاطمه میدانست چه آشوبی در درونش برپاست به همین دلیل گفت:
– ببین سما جان تا حالا هرچی توگفتی ما گفتیم
چشم ،بیا و اینبار بخاطر پدرت پا روی غرورت بذار و کوتاه بیا
– مامان شما جوری حرف میزنید انگار قراره یه خونه بخرید، بابا حرف یه عمر زندگیه !من نمیتونم یک عمر تحقیر
شدن خودم و ببینم و تحمل کنم
– کی گفته قراره تو چیزی و تحمل کنی اونا عاشق تو هستند وتورو روسرشون می زارن
– مامان من نمی خوام اونا عاشقم باشن ،من فقط می خوام یه ازدواج مثل همه داشته باشم ؛یه ازدواج معمولی ، نه
تحمیلی واز پیش تعیین شده !
– ولی ممکنه فشار پدرت دوباره بره بالا و خدای نخواسته بازم سکته بزنه !
سعی کردبا کشیدن نفسی عمیق خشمش را کنترل کند وسپس با ملایمت گفت :
-مامان !الهی قربونت برم خواهش می کنم اینقدر زجرم نده
و پس از کمی سکوت ادامه داد :
– من رفتم ، بعدا در این مورد با هم صحبت میکنیم
ومنتظر پاسخ مادرش نماند وسریع از سالن خارج شده وبا حالتی عصبی از پله ها پایین رفت
تارا پشت در منتظرش بود به طرفش آمد وبا لودگی گفت :
– قربون اون چشمای خوشگلت بشم من ،نمیشه یه بار تو زودتر از من بیای بیرون