اجبار شیرین پارت۱۸
پارت☆18
– سما خانم ! اگه جون پدرتون براتون مهمه سعی کنید از مشکلات دور و برش کم کنید خودتون که میدونید
یکبار سکته کرده و آمادگی و شرایط سکته دوم رو هم داره هم فشار خونش بالاست هم با این بیماری و داروهایی
که مصرف میکنه احتمال اینکه دوباره مشکلی جدی براش پیش بیاد زیاده !
– چشم دکتر ،سعی میکنم آرامش خونه رو بهم نریزیم !
تا دَمِ در دکتر را بدرقه کرد خودش به خوبی میفهمید تنها راهی که دوباره آرامش را به خانه اشان باز میگرداند ،
چیست
با بی حالی از پله ها بالا رفت . مادرش در آشپزخانه بود .صندلی میز غذاخوری را عقب کشید و روی آن نشست و
گفت
– مامان چرا بابا یکدفعه حالش بد شد
-یکدفعه هم نبود چند روزه میگه قفسه سینه ام درد میکنه ولی به من اجازه نمیداد دکتر و خبر کنم ظهر رفتم
توی اتاقش داروهاش و بهش بدم دیدم ناراحته . میگفت:
– مهندس گفته توخودت دوست نداری سما عروس من بشه که تا حالا بهم جواب ندادی خیلی ناراحت بود
میگفت: تو راضی نیستی و اونم دلش نمیاد مجبورت کنه از طرفی یه قولی به مهندس داده و حالا توش مونده
نفس عمیقی کشید و اضافه کرد:
– عصر که رفتم اتاقش دیدم بیحال افتاده و نمیتونه نفس بکشه سریع اکسیژن و بهش وصل کردم و دکترو خبر
کردم ،دکتر میگه بخاطر استرس و هیجانه …
و آرام شروع به گریستن کرد .
از جا برخاست و سر مادرش را به آغوش کشید وآرام نوازش کرد .بغض کرده بود و دلش مالامال از غصه بود
اشکهایش در حال سرازیر شدن بودند ولی نمیخواست مادر متوجه گریه اش شود به همین دلیل به اتاقش پناه برد
و در را قفل کرد و پشت در نشست و برای مرگ همه آرزوهایش ساعتی گریست .
پدرش را بیشتر از هرچیزی در این دنیا دوست داشت و می پرستید . پس مجبور بود خودش را فدای او کند
بلند شد و از کشوی میزش کارت ویزیتی که بهنام به او داده بود را بیرون اورد و شماره همراهش را گرفت .پس از
چند بوق صدای پرابهتش در گوشی پیچید – بفرمائید
با صدای مرتعشی گفت:
– سلام منم سما ………….
لحظه ای سکوت کرد انگار داشت در ذهنش به دنبال نام سما میگشت
سپس با لحنی جدی وخشک گفت:
– بله میشنوم …..
از طرز رفتارش جا خورد و فراموش کرد چه میخواست بگوید
بهنام دوباره گفت:
– چی شد… زنده این؟
با صدایی ضعیف وبی رمق گفت:
– میخوام با شما حرف بزنم
با اکراه گفت:
– خوب!….. گوش میکنم
لرزشی خفیف به جانش افتاده بود وضربان قلبش لحظه به لحظه بیشتر میشد، مستأصل گفت:
– من تلفنی راحت نیستم اگه امکان داره شما رو از نزدیک ببینم
– من بیرون شهرم و تا فردا هم برنمیگردم اگه میتونید تلفنی بگید اگه هم که نه، باید صبر کنید تا فردا
شتاب زده گفت :
– تا فردا صبر میکنم ،مزاحمتون که نیستم
-مزاحم که چه عرض کنم ولی ایراد نداره ،فردا عصر میام اونجا
مضطرب گفت :
– اینجا نه ! خواهش میکنم اگه میشه بیرون همدیگه رو ببینیم
لحظه ای اندیشید و سپس گفت:
-مشکلی نیست هرجا شما راحت هستین همون جا همدیگه رو میبینیم
– اگه ایراد نداشته باشه شما روساعت شش عصر توی پارك محلمون ببینم
با ناباوری گفت:
-توی پارك ؟)انگار به پرستیژشش نمی خورد که کسی را در پارك ملاقات کند(
– متاسفم !اما من عجله دارم و نمی خوام زیاد از محله مون دور بشم .