نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمانرمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هشتاد وپنجم

3.6
(22)

کمند وحشت زده به پیشانی اش کوبید.
_یا خدا کشتیش
شهرام تاب نیاورد و با رگ گردن بیرون زده از روی صندلی بلند شد……نا سلامتی سهیل خان صدر بر روی زنش دست بلند کرده بود!
_چه غلطی کردی؟ تو به چه حقی روی زن من دست بلند میکنی؟
سمت سهیل یورش برد……ولی او زودتر واکنش نشان داد و مشت محکمی را زیر چشمش کوبید!
شهرام روی زمین پرت شد و سهیل بدون مهلت دادن روی قفسه سینه اش نشست و مانند دیوانه ها از چپ و راست در صورتش مشت کوبید.
پشت سر هم تکرار کرد:
_خفه شو….خفه شو….خفه شو
بغضی که سارا در گلو داشت شکست و سمتش دوید…..لباسش را از پشت کشید.
َ_داداش توروخدا ولش کن……سهیل!
اما او انگاری صدایش را نمیشنید…….سارا سر چرخاند و چشمش خورد به کوروشی که گلدان کوچکی در دست داشت!
نکند همان فکری که در سر اوست در سر کوروش نیز باشد؟
مثل اینکه همین بود……
تا کوروش خواست گلدان را در سرش بکوبد سارا جیغ کشید و خودش را مقابلش قرار داد.
_نه….نکن!
تو دیوونه نشو کوروش
اخم کرد و خواست چیزی بگوید که با صدای پدرش حرف در دهانش ماند.
_اینجا چه خبره؟
نگاه همه به سمتی که شاهرخ به همراه رادمهر ایستاده بودند چرخید.
همه در شوک بودند غیر از سهیل!
غیر از سهیلی که با بلند شدنش از روی شهرام یکی از مشت هایش را در صورت کوروش کوباند!
گلدان از دستش افتاد و چند تکه شد.
یلدا هینی کشید و دست روی دهانش گذاشت……رادمهر در سرش کوبید.
_یا خدا
روی کوروش که خیمه زد کمند هق زد.
_دیوونه شده توروخدا بگیرینش!
سارا نزدکش بود و مچ دستش را گرفت……رادمهر بلافاصله از عمارت بیرون زد تا چند نگهبان را خبر کند…..شاهرخ مات و مبهوت مانده بود.
_این پسره چرا وحشی شده؟
سهیل، چه مرگته؟
اشک گونه های کمند را خیس کرد…..کتایون نمی‌توانست از جایش تکان بخورد.
بایرام جیغ میزد و گریه میکرد…..پسرک ترسیده بود اما خوشبختانه یلدا بود که بغلش کند و برای آرام شدنش تلاش کند.
_داداش توروخدا نکن…..ولش کن!
سر چرخاند و نگاه خونینش را به او دوخت…..دستش را محکم پس کشید.
_ساکت شو سارا
مگه ندیدی دختره چی بهت گفت ها؟
نگاهی به شاهرخ انداخت و از روی کوروش بلند شد…..صدایش را در سرش انداخت.
_شاهرخ میفهمی دخترت به خواهر من چی گفت ها؟
میدونی چرا رم کردم؟
بچت به خواهر من گفت بچه یتیم!
شاهرخ گیج خیره اش شد…..راست می‌گفت؟
دخترش کتایون این حرف را زده بود؟
هستریک وار خندید و سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ولی نه…..نه اینطوری نیست!
محکم تخت سینه خودش کوبید.
_تا وقتی من برادرشم سارا یتیم نیست!
تا وقتی سایه من بالا سرشه یتیم نیست، تا وقتی من هستم هیچ بی همه چیزی حق نداره به خواهر من بگه بچه یتیم!
شاهرخ الان همه کس سارا منم!
من…..سهیل صدر، پس اگه…..
جلو رفت و انگشت اشاره اش را مقابل صورت او گرفت.
_پس اگه یک بار دیگه کسی همچین حرفی بهش بزنه زندگیشو به آتیش میکشم
حالا چه دختر تو باشه چه دختر شاهزاده انگلیس!
یکدفعه صدای ضعیف و ناله وار کتایون بلند شد.
_خیلی بیشرفی!
آخ…..خدا لعنتت کنه
از ضرب سیلی گوشه لبش پاره شده بود….سر و قفسه‌ی سینه‌ اش تیر می‌کشید.
ضرب دست او محکم بود!
سهیل صدر هیچ وقت روی یک زن دست بلند نمی‌کرد……اما سهیل صدر سر خواهرش با هیچ احدی شوخی ندارد…..حتی اگر آن طرف یک زن باشد!
کتایون باز هم عصبی ترش کرد….جری تر شده و به سمتش هجوم برد که کوروش مقابلش ایستاد.
_دیگه حق نداری دست روی کتایون بلند کنی!
آره درسته یه غلطی کرده و یه چیزی گفته اما سهیل تو حق نداشتی روش دست بلند کنی
کتایون خواهرمه، برام مهمه همون طور که سارا برای تو مهمه!
صورتش رو به کبودی میزد…..رو به انفجار بود…..نمی‌دانست باید چه کار کند تا این خشم بی صاحابش فروکش کند!
یک آن شانه های کوروش را گرفت و با پایش محکم به شکمش کوبید.
کوروش ضعف کرد و حس کرد لحظه ای چشمش سیاهی می‌رود.
سهیل هولش داد و زمین خورد…..شاهرخ به سمتش پا تند کرد.
_سهیل داری چه غلطی میکنی پسر؟
چرخید و به عقب راندش.
_خفه شو شاهرخ نزار چشمم رو روی سنت ببندم
من الان هیچی حالیم نیست، شبیه بمب ساعتی ترکیدم نزار ترکشاش تو رو ام بگیره!
همان لحظه شهرام از پشت سر به او حمله کرد……دعوایی رخ داده بود دیدنی اما اینبار سهیل رحم نکرد!
ضربه زد….مشت کوبید ولی دریغ از اینکه آرام شود…..کاری از دست کسی بر نمی آمد که یکدفعه رادمهر و چند نگهبان به عمارت آمدند…..همه شان سر سهیل ریختند او را محکم نگه داشتند.
تقلا کرد تا آزاد شود.
_هوی….ولم کنید…..رادمهر به اینا واسه چی گفتی بیان ها؟
رادمهر بی توجه به او از داخل کیفش سرنگی را بیرون آورد…..شاید تنها چیزی که می‌توانست  آرامش کند خواب بود!
با ابرو هایی گره خورده سر به سمتشان چرخاند.
_محکم بگیرینش نزارید تکون بخوره!
سهیل دست و پا زد…..ناسزا گفت ولی نگهبان ها اورا سفت چسبیده بودند!
به زور روی زمین نشاندنش
قوی بو
د اما تعداد آنها زیاد…..نمی‌توانست کاری کند.
رادمهر که با سرنگ سمتش آمد تقلا هایش را بیشتر کرد.
_د میگم ولم کنید
رادمهر وای به حالت اونو به من بزنی!
توجهی نکرد…..لباس موتور سواری اش را کنار زد و آستین تیشرتش را بالا داد.
سارا هق هق می‌کرد…..شهرام و کوروش نایی برای بلند شدن نداشتند…..شاهرخ در بهت بود و بل بشوی بدی ایجاد شده بود.
سوزش سوزن را که در بازو اش حس کرد با چشم های مشکی اش به رادمهر زل زد.
‌_تو رفیق شهریار بودی، شاید درست رفتار نمی‌کردم ولی پیشم احترام داشتی
اما مِن بعد توی چشمات نگاهم نمی‌کنم!
رادمهر شوکه شد…..بالاخره مسیر نگاهش را به چشم های او تغییر داد.
حرفی را که شنید باور نمی‌کرد…..سهیل برایش عزیز بود!
_اینا فقط به خاطر خودته پسر
من….من میخوام آروم بشی و هیچی بهتر از اینکه بخوابی نیست!
زهر خندی زد…..دارو داشت اثر می‌کرد……گیج شده بود!
به کتایون خیره شد که با کمک کمند از جای بر می‌خیزد.
نگهبان ها از دورش کنار رفتند و او آزاد شد.
اخم کرد…..بی تعادل بلند شد و سمت کتایون قدم برداشت.
رادمهر محکم به پیشانی اش کوبید…..اگر نمی‌دانست او گیج و منگ است هرگز اجازه نمی‌داد نگهبان ها رهایش کنند.
شاهرخ پلک بست…..سهیل دیگر کاری از دستش بر نمی آمد پس جای نگرانی نبود!
ولی کاری از دستش بر نمی آمد درست…..اما تهدید که می‌توانست بکند؟ زبانش که کار می‌کرد نه؟
کتایون لنگ لنگان عقب رفت و کمرش خورد به ستون وسط سالن
_ن….نزدیک نیا!
کمند خودش را سپر کرد.
_سهیل نزدیک نشو!
برو عقب
پوزخند زد.
_نوبت تو هم میشه عزیزم
تو هم به خاطر کاری که باهام کردی سر جات می‌شونم!
کنارش زد.
_فقط صبر کن!
سمت کتی رفت…..از ترس خشکش زده بود…..هم می‌ترسید و هم نمی‌توانست لال بماند.
سهیل یک دستش را نزدیک سر او گذاشت…..سر به سمتش خم کرد.
با آن صورتی که هنوز خون آن مرد رویش رد انداخته بود و چشم هایی که خمار و غرق خون بودند زیادی ترسناک شده بود!
_کتایون
این بار به خواهر من گفتی بچه یتیم و بهش بد و بیراه گفتی گذاشتم زنده بمونی
ولی دفعه‌ی بعد بفهمم، ببینم، بشنوم سارا رو ناراحت کردی یه گالن بنزین بر میدارم میریزم روی سر بچت جلو چشمات آتیشش میزنم!
تمام تن کتی یخ بست….مردمک های چشمانش دیگر جایی برای گشاد شدن نداشتند.
_پس هر وقت خواستی با خواهر من صحبت کنی این حرفم یادت باشه چون میدونی من دیوونه بشم به هیچکس رحم نمیکنم!
دیگر توان نداشت…..چشم هایش تار میدیدند.
دستش را از روی دیوار برداشت و تلو تلو خوران عقب رفت.
دنیا دور سرش میچرخید…..نفس هایش کند شد.
سارا بغض کرده صدایش کرد:
_سهیل؟
چند بار پلک زد تا بر خود مسلط شود ولی نشد…..طاقت نیاورد و زانو هایش خالی شدند.
کمند جیغ کشید و رادمهر سمتش پاتند کرد…..قبل از برخوردش با زمین در آغوش مرد فرو رفت.

تاکسی رو به روی آپارتمان توقف کرد.
بینی اش را بالا کشید و دستی زیر چشمان خیسش کشید.
_ممنون آقا
خواست از کنارش کیفش را بردارد اما ناگهان با یاد آوری اینکه آن را در خانه ساسان جا گذاشته است هینی کشید.
_ای وای کیفم!
پیرمرد از آیینه نگاهش کرد.
_چیشده دخترم؟
کوتاه پلک بست.
_آقا شرمنده من کیفمو جا گذاشتم اشکالی نداره برم از داخل خونه براتون پول رو بیارم؟
_نه بابا جان مشکلی نیست
سری تکان داد و از ماشین پیاده شد.
_سریع بر می گردم
ایفون را به صدا در آورد….در دل دعا کرد که ماهرخ خانه باشد.
_ماهرو اومدی؟
دختر چرا تلفنتو جواب نمیدی هرچی زنگ زدم؟
نفسش را آسوده بیرون فرستاد….خانه بود.
_سلام ابجی
میگم میشه بیای پایین کرایه تاکسی رو حساب کنی؟
_تاکسی؟
مگه با هانیه نرفتی بیرون؟
درمانده دستی به شال روی سرش کشید.
_چرا ولی یه کاری براش پیش اومد مجبور شد منو پیاده کنه
منم با تاکسی اومدم اما کیفمو توی ماشینش جا گذاشتم
_خیله خب باشه الان میام پایین
_ممنون
چند دقیقه بعد ماهرخ پایین امد و کرایه را حساب کرد.
راننده که رفت لب زد:
_بریم بالا
یه چیزی خوردیم زنگ بزن به هانیه بگو کیفتو بیاره
لبخند کجی زد.
_عه با…..باشه

آخرین قاشق غذایش را که در دهانش گذاشت ماهرخ لب زد:
_ماهرو؟
سر بالا آورد.
_بله؟
_میگم اگه کیفت داخل ماشین هانیه جا مونده منکه به گوشیت زنگ زدم چرا اون جواب نداد؟
با دهان نیمه باز خیره اش شد…..نکند شک کرده باشد؟
_چیزه آخه میدونی گوشیم روی بی صدا بود!
نا مطمئن نگاهش کرد.
_واقعا؟
لبخند مسخره ای زد.
_آره!
اخم کرد…..یک چیزی این وسط درست نبود!
به خواهرش اعتماد داشت ولی حال احساس می‌کرد دروغ می‌گوید.
_خیله خب حالا که غذاتو خوردی زنگ بزن به هانیه
_نه نیاز نیست بعدا خودش برام میاره
با چشم های گشاد شده نگاهش کرد.
_ماهرو تو کارتت، گوشیت و وسایلت داخل کیفت بود
زنگ بزن میگم
از پشت میز بلند شد.
_باشه حالا زنگ میزنم
الان که ظهره نمیشه، من میرم توی اتاقم
نفسش را بیرون فرستاد و سری تکان داد.
زیر لب زمزمه کرد:
_منو میپیچونی؟
من اگه واقعا نفهمم قضیه چیه ماهرخ نیستم!
صدای بسته شدن در که آمد بلند شد و گوشی اش را برداشت…..شماره هانیه را گرفت.
پس از چند بوق تماس وصل شد.
_الو سلام هانیه جان خوبی؟
_سلام
ماهرخ خاله تویی؟
_ای وای شمایین خاله؟
_خودمم عزیزم با هانیه کار داشتی؟
_آره خاله جان
_عزیزم هانیه حمومه هرچیزی میخوای بگی بگو من بهش میگم
خشکش زد و نگاهش روی دیوار ثابت ماند.
هانیه حمام بود؟
مگر او با ماهرو بیرون نبود؟ مگر خواهرش نگفته بود کاری برایش پیش آمده پس چطوری توانسته به این سرعت خودش را به خانه برساند و دوش بگیرد؟
_الو؟ ماهرخ پشت خطی؟
به خودش امد و لب گزید.
_آره خاله پشت خطم
میگم ماهرو یه کیف داشت اونو داخل ماشین هانیه جا نزاشته؟
_نمیدونم
دیروز که با هم بیرون بودن شاید جا گذاشته باشه، هانیه که چیزی نگفت ولی حالا من چک میکنم بهت خبر میدم
حرصی پلک بر هم کوبید….قطعا طبیعی نبود زمانی که روز قبل با هم بیرون رفتند امروز هم بروند پس چرا سوال و جواب نکرد خواهرش را؟
_ممنون خاله فرشته
_خواهش میکنم عزیزم
_راستی خاله
_جانم عزیزم؟
چشم باز کرد و لبش را با زبان تر کرد…..دو دل بود…..فکری در سرش افتاده بود و دلش می‌خواست که اشتباه باشد!
_عه میگم دوروز پیش ماهرو اومده بود خونه‌ی شما؟
_دوروز پیش؟ نه نیومده بود چطور؟
_هیچی، ممنون خاله مزاحمتون شدم
_نه این چه حرفیه مراحمی
_خدافظ خاله
_خدافظ ماهرخ جان
دندان سایید…..اگر خانه‌ی هانیه نبود پس خانه‌ی که بود؟
اگر خانه‌ی فردی غریبه رفته باشد چه؟
ماهرو که از اعتمادش سو استفاده نکرده…..کرده؟
اخم هایش در هم رفتند و سمتش اتاق خواهرش قدم برداشت.
زمانی که جلوی در رسید آن را بی هوا باز کرد.
_ماهرو؟
شانه های دخترک بالا پریدند و هینی کشید.
_وای ماهرخ چرا اینطوری درو باز میکنی؟ ترسیدم!
سعی کرد آرام باشد…..نفس عمیقی کشید و بازدمش را محکم بیرون فوت کرد.
_ببین میخوام ازت چندتا سوال بپرسم فقط راستشو میخوام بهم بگی…..باشه؟
گیج سر تکان داد.
‌_باشه
ماهرخ دستگیره در را ول کرد و دست هایش را به سینه زد.
_دو روز پیش کجا بودی؟
ماهرو چشم گرد کرد و بهت زده به خواهرش خیره شد…..چرا یکدفعه چنین سوالی را پرسید؟
_خو…..خونه‌ی هان……
نزاشت حرفش تمام شود، کمی تن صدایش را بالا برد.
_به من دروغ نگو، راستشو بگو کجا بودی؟
پایین لباسش را در مشتش گرفت و سر پایین انداخت.
از صدای نسبتا بلند خواهرش دلگیر نشد.
حق داشت…..به هر حال خواهرش بود دیگر…..نگران شده بود و نمی‌دانست او کجا رفته است.
_منتظر جوابم!
دوروز پیش کجا بودی؟
به صندلی میز تحریرش تکیه داد.
_بیمارستان بودم!
ابرو های درهم ماهرخ باز ‌شدند.
_کجا بودی؟
به تختش اشاره کرد…..دیگر نمی‌خواست پنهان کاری کند……همین حالا همچی را برایش تعریف می‌کرد.
_آبجی بیا بشین، بهت میگم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Narges Banoo
1 سال قبل

اوهوووو چه خبر شد؟😲
چه بزن بزنی شد این سهیل افسار پاره میکنه میزنه میکشه ول نمیکنهههه🤕

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x