داستان کوتاه
هنوز آن روز را فراموش نمیکنم،روزی که با خستگی وارد کتابخانه شدم،فشار زیاد کار ها باعث شده بود فشارمببافتد,قفسه های کتاب را مرتب میکردم که سرم گیج رفت و خوردم زمین چندی بعد حضورت را کنارم احساس کردم دست در جیبت فرو کردی شکلاتی را به سمتم گرفتی چشمانت را هرگز فراموش نمیکنم،تردیدم را که دیدی خم شدی شکلات را داخل دستم گذاشتی بعد محو شدی هنوز هم صدای زنگوله ی بالای در کتابخانه در،در سرم اکو میشود..
شیرازه ی افکار مرا ریخت بهم؛آن نیم نگاهی که به چشمان تو کردم..
حالا انگیزه ام برای وارد شدن به کتابخانه تنها فروش کتاب نبود بلکه دیدن هر روز تو راس ساعت شش بعدظهر بود..نمیدانم چرا ساعت ها کش آمده بود انگاری حال مرا فهمیده بودند
هر روز که وارد میشدی بدون حرفی لبخند میزدی و جای همیشگی مشغول مطالعه میشدی
منم که اصلا نمیدانم چم بود..هر دقیقه کتاب های جدید را برایت میاوردم و معرفی می کردم،دلم میخواست صحبت کنم صدای گرم و رسایت را بشنوم
نمیدانم اسم حسم چه میتوانستم بگذارم..:عشق:..مگر کشک بوددر نگاه اول عاشقت شوم
ولی انگاری چیز زیادی در مورد عشق نمیدانستم
گذشت و بعد ها که دعوتم کردی به صرف یک فنجان چایی آن هم بیرون از کتابخانه شادی سرار وجودم را گرفت…
وقتی در آن فضای زیبای کافه جعبه انگشتر را روی میز گذاشتی زبانم قاصر از هر سخنی بود..اصلا مگر میشد به کلمه نه فکر کرد!
آن شب وقتی راس ساعت هشت زنگ در به صدای در آمد پدرم در رای باز کرد،حدس بزنید که بود…درست حدس میزنید خودش بود به همراه خانواده اش با گل و شیرینی.. ادامه اش هم که مشخص است..فک کنید منو او در یک خانه زیر یک سقف و کنار هم تا ابد..!
_عشق وجود دارد’
فقط بعضیها مثل آیدا میمانند ..
شاملو میسازند’!
بعضیها هم مثل ثریا میروند
شهریار میکشند”..
(لطفا نظراتتون رو کامنت کنید،امتیاز هم فراموش نکنید.)
خیلی قشنگ بود مخصوصا آخرش🥲
چقدر قشنگ بود 🙂
مچکرم 🌹
خیلی قشنگه😍
موفق باشی 👍🏻
خیلی ممنون از انرژی های مثبتتون
قلمتون خیلی خوبه چرا داستان بلند نمیسازید؟
چرا دارم مینویسیم
ممنون از شما 🙂🌹
خیلیم خوب موفق باشید☺
خیلی قشنگ بود🥲
تشکر 🌹
🙂