رمان آتش پارت 45
* به جون عزیز؟؟
– به جون عزیزداری بابا میشی.. منمم عمه میشمممم..
با ذوق و شوق این جمله رو گفتم و سعی کردم فک نکنم.. فک نکنم که مامان بابا چقدر دوست داشتن فرزند سامی رو ببینن.. مثل دیدن عروسی من..
*نفس.. من.. من..
از شدت خوشحالی اش نمیدانست چه بگوید..
صدایش میلرزید..
– سامیار گریه میکنی؟؟
* نفس باورم نمیشه.. یه بچه از وجود من قراااااره به دنیاااا بیااااااد.. یادته دایی رو چقدر اذیت کردیم وقتی فهمید رویا حامله است؟؟ بخدا الان میفهمم دایی چه حسی داشت.. نفس..
و قطع شد..
من ماندم و سکوت و حسی که مثل خوره درونم رو میخورد و تشنه شنیدن ادامه جمله سامی بود..
#راوی
سرد میگرنی..
ارثیه ای بین مردان خانواده اش بود..
دلیل خاصی نداشت و ناگهان در یک روز خوب که سرحال بود سراغش می آمد و آدم را از کار و زندگی می انداخت..
شاید در سال یک یا دو بار برایش اتفاق می افتاد که همان یک یا دوبار بشدت آزار دهنده بود..
انقدر دردش زیاد میشد که هیچ مسکنی او را آرام نمیکرد..
صدای تقه ای به آمد و بعد دل نواز ترین صدای جهان:مسیح؟؟ بیام تو؟؟
بالاتنه اش برهنه بود اما توان پوشیدن لباسی را نداشت از طرفی دلش دیدن دخترک را میخواست برای همین گف: بیا..
دخترک با دیدن تاریکی اتاق جا خورد خواست چراغی روشن کند که یاد خاله زرین افتاد که هر وقت میگرنش عود میکرد در تاریکی و سکوت مطلق مینشست..
دخترک آرام گف: بچه ها گفتن حالت خوب نیست.. میخواستم زود تر بیام بهت سر بزنم اما خب درگیر یه سری کارا شدم و مجبور شدم خودم چند تا قرار داد تنظیم کنم.. تو که خوب بودی مسیح؟؟ چی شدی؟؟
صدایش مثل مسکن داشت عمل میکرد..
دلش برای لحظه ای خواب دل دل میزد اما دردش اجازه نمیداد و حال حس میکرد صدای دخترک آرامش میکند..
مسیح با تن صدای آرامی گف: میگرنم عود کرده.. چیزی نیست عزیزم..
عزیزم گفتنش در دل دخترک کیلو کیلو قند آب کرد..
به کسی نمیتوانست بگوید اما خودش خوب میدانست این مرد که دراز به دراز روی تخت افتاده بود برایش عزیز است..
از کی را نمیدانست فقط به خودش آمد و دید نفس بودن وصله به حضور مسیح است..
قدمی به سمت تخت برداشت و کنار مسیح روی تخت نشست و دستش را گرفت و گف: مسیح تو که میگرن نداشتی.. میخوای بریم دکتر یا..
نگرانی نفس برایش شیرین بود اما دوست نداشت دخترک اذیت شود برای همین وسط حرفش گف: چیزی نیس.. هر چن وقت یه بار این شکلی میشه.. ارثیه ی خاندان رادمنشه دیگه.. یه دو سه ساعت بخوابم خوب میشه..
خاله زرین هر وقت میگرنش عود میکرد تنهایی و تاریکی و سکوت انتخابش بود برای همیت نفس احساس کرد وجودش مزاحم مسیح است و باعث بد شدن حال او میشود..
گف: من برم تا بخوابی پس..
مسیح تند دست دخترک را محکم گرفت و گف: نه.. اگه خوابم میبرد که تا الان میخوابیدم..
نفس که از درد مسیح درد میکشید و صدای دردمند مرد محکمش خراشی عمیق بر قلبش جا میگذاشت..
گف: چی کار کنم مسیح؟؟ بگو چیکار کنم خوب شی مسیح؟؟
ای کاش نفس میدانست نگرانی درونی صدایش ذره ذره از درد درون سر مرد کنارش کم میکند..
مسیح گف: حرف بزن..
حالش دست خودش نبود نه؟؟
کلمات بدون اجازه از دهنش خارج شده بودند و دیگر دیر بود..
نفس با تعجب نگاهش کرد و گف: چی بگم؟؟
مسیح با صدای آرامی گف: نمیدونم فقط حرف بزن..
نفس: خاله زرین هر وقت میگرن داشت سکوت مطلق میخواست تا خوب شه..
مسیح توجیح کرد: جنس سر درد من با خاله ات فرق میکنه..
متعجب بود اما حرف مسیح را قبول کرد..
نفس اولین چیزی که به ذهنش رسید را بیان کرد..
آرام گف: ما دو سه تا پاتوق بیشتر نداشتیم و بجز عید که عید دیدنی میرفتیم خونه همدیگه بقیه زمان سال اگر جایی جمع میشیدیم یکی از این چند تا بود.. یکی اش خونه عزیز بود.. یه خونه قدیمی بین آپارتمان های بلند شهر طرفای میدون انقلاب.. از این حیاطای با صفای قدیمی.. باغچه و درخت انگور و توت داشت.. یه حوض بزرگ توش داشت. که همیشه برای آب بازی پسر ها استفاده میشد.. یادمه بچه که بودم دوست داشتم منم مثل سه قلو ها تو تابستون برم تو اب اما مامان نمیذاشت.. انقدر بهش اصرار کردم که من رو برد یه استخر مجهز و خفن.. تا مدت ها به کامراد و کامران فخر میفروختم.. کلا کامیار منو اذیت نمیکرد.. تا وقتی پا رو دمش نمیذاشتم کاریم نداشت..
مسیح تک خنده ای کرد..
تصور نفسی که از یک استخر رفتن به پسر ها فخر میفروشد برایش جالب بود..
شاید حتی غیر قابل تصور..
– بچه تر که بودم شرایط مالی مون متوسط بود.. بابام از خودش میزد و برای من و سامی بهترین ها رو فراهم میکرد.. انقدر که تا ده سالگیم فکر میکردم پولدارترین دختر مدرسه ام.. برام مهم نبود اما پوز یه دختر قلدر که خیلی ها رو اذیت میکرد رو که میتونستم بزنم؟! سامی که کار کرد وضع ماهم روز به روز بهتر شد.. خیلی چیز هایی که میخواستم رو به عنوان هدیه میخرید و باباهم چیزی نمیتونست بگه و از اون طرفم شرایط کاری بابا بهتر شد.. البته بهتر شدن شرایط کاریش به معنی مسافرت های خارج کشور همراه مامان بود که باعث میشد من باشم و سامی.. توی دوران بلوغم سامی کنارم بود و یه جورایی اصل من رو سامی ساخت که خودم خرابش کردم..
نفس سکوت کرد.. انگار گم شده بود در حجم خاطرات گذشته..
مسیح گف: اولا که تو خودت رو خراب نکردی فقط پنهانش کردی.. دوما داشتی از پاتوقاتون میگفتی..
در نگاه نفس ناباوری موج میزد..
جدا خودش را خراب نکرده بود؟؟ ر
وز به روز که با مسیح صمیمی تر میشد و لایه های آترا کنار میرفت سرشار از عذاب وجدان میشد..
بخاطر نفسی که از بین برده بود و مسیح معتقد بود آن نفس زنده است؟!
– آها آره.. یکیش دماوند بود.. وقتی ده سالم بود عمو حمید که معمار بود خودش طرحش رو زد و با کمک سامیار ساختش.. یه جورایی اولین پروژه عملی سامی بود.. عمو حمید ویلا دماوند رو کادوی ازدواج داد به خاله نسرین.. سه قلو ها چند بار منو اذیت کردن که ما ویلا داریم و شماها ندارید.. همین حرفاشون باعث شد سامیار اینجا رو بخره و بسازه و بشه پاتوق سوممون.. معمولا تابستون ها اینجا بودیم و بقیه سال رو بین تهران و دماوند.. دایی هم یه ویلای خوشگل تو دهات های اطراف چالوس خریده بود که بخاطر ترافیک چالوس کم پیش می اومد بریم اونجا اما خیلی با صفا بود..
مسیح آشنا شدن و شنیدن درباره خانواده نفس را دوست داشت..
میدانست دخترک هنوز هم که هنوزه با یادشان زندگی میکند و همین باعث میشد بیشتر تشنه دانستن شود..
بعضی چیز ها لابه لای حرف هایش تکراری بود مثل ویلای دماوند خاله شان اما بعضی چیز ها جدید بود مثل چالوس..
با تعجب گف: چرا دهات؟؟
نفس خنده ای کرد و گف: خاله زرین اولین باری که رفتیم گف” سورن رفتی تو دهات خونه خریدی؟” آخه مسیری که به سمت اون روستا میرفت از کنار یه دهات رد میشد.. میگم دهات چون رسما تمامی دیواراش کاهگلی و قدیمی بود.. خلاصه اسمش شد دهات.. به دماوند هم میگفتیم کوه.. خواهرزاده رویا که یه بار باهامون اومد برگشت به رویا گف: خاله اومدیم وسط کوه؟؟” اون موقع هنوز دور ورشون نه ویلای زیادی ساخته شده بود نه چون کوهستانی بود پر درخت بود.. زمینا حصار کشی شده بودند اما چون مجوز نداشت خیلی از زمینای اطراف نساخته بودند اما عمو حمید همیشه پر ریکس بود..
مسیح: به اینجا چی میگفتید؟؟
– هیچ چیز خاصی نمیگفتیم.. جواهر ده بود دیگه..
زیبا بود عزیزم 👏🏻👌🏻
خسته نباشی😍
مرسی عزیزم💖😘
کجاش عالیه؟؟؟
مسخره ترین رمانیه که تاحالا خوندم😑😑😑
خوشحال میشم اگه انتقادی داری بگی ❤
اینکه انقدر کلی میگی مسخره است باعث میشه من نفهمم کجای رمانم باب میلتون نیست