رمان آغاز از اتمام پارت 19
مهمان ناخوانده:)19بخشیکم
***
آب تنش را نوازش میکرد و کرختی را از عضلات کم جانش میگرفت. همانطور که آب از تنش پایین میریخت، با چشمانی سوزان و سرخ به کاشیهای گل قرمز دیوار حمام، خیره شده بود و بیحال فقط نفس میکشید.
با صدای تقهای که به در خورد، چشم از کاشیها گرفت و به در داد. در همین حال صدای شایان مهمان گوشهایش شد.
– پناه؟ خوبی؟
بیحال و بیرمق آب دهانش را فروخورد و با صدایی خشدار گفت:
– آره، الان میام.
***23دی1400
– هیچی نخوردی؛ آخه تا کی میخوای اینجوری ادامه بدی؟!
اخم عمیقی بین ابرو نشاند غرید:
– یعنی چی؟ انتظار داری چیکار کنم؟ مثل اینکه متوجه نیستی؛ زنم گم شده! زن من، هیجده ساعته که نیست!
چشم در کاسه چرخاند و گفت:
– منم همینو میگم، هیجده ساعت که چیزی نیست! ضمنا پناه این آخرا سر و گوشش میجنبید، خودت گفته بودی.
عصبی دندان قرچهای کرد و داد زد:
– زر بیجا نزن وگرنه دندوناتو تو دهنت خورد میکنم. زن من پاکتر این حرفاس، دهنتو آب بکش بعد اسمشو به زبون بیار.
پوزخندی بر لب نشاند و خونسرد گفت:
– اگه انقد بهش اعتماد داشتی چرا گذاشتی خودش تنها بره تو یه خونهی خالی؟
پلک بست و به صادق حق داد؛ این آخریها زندگی زیبایشان روی هوا معلق بود و این را همه میدانستند! اما این باعث نمیشد بیخیال همسر و خانم خانهاش بشود.
– زنم نیست صادق. اون هرچی هم بود زنم بود! اون دختری بود که آرزو داشتم سفید شدن موهاشو به چشم ببینم.
صادق پا رو پا انداخت و سیگارش را آتش زد. پک عمیقی از سیگار باریکش گرفت و با صدایی که در اثر دود گرفته شده بود گفت:
– زنت بود ولی بد تا کرد باهات. خودت اینو بهتر همه میدونی شایان. خیانت که هیچ، نگاه کردن به کسدیگهای هم حق تو نبود.
***7تیر1400
شایان نفس عمیقی کشید و سمت سالن راه افتاد. خسته روی مبل شیری رنگ نشست و سرش را به عقب برد و به لبه مبل تکیه داد؛ چشمانش را بست و ساعدش را روی پیشانی دردناکش مهمان کرد. چشمانش داشت گرم میشد که صدای گوشی در سالن پیچید؛ خسته چشم گشود دست از روی پیشانی برداشت. نیم خیز شد و گوشی را از روی میز برداشت. بیتوجه به نام مخاطب آیکون سبز رنگ را کشید و گوشی را به گوش چپش رساند؛ قبل از پیچیدن صدای فرد پشت گوشی گفت:
– بله؟
فرد پشت خط با ذوق گفت:
– داداشم!
شایان ابرو بالا انداخت و متعجب گفت:
– سهراب خودتی پسر؟
سهراب قهقههای سر داد و گفت:
– بله که منم دادا! چیشد؟ خیلی خماری کشیدی فکر کردی روح مقدسمه؟
شایان بیجان لبخندی زد و گفت:
– تو که معرفت رو خوردی یه آبم روش! فکر نمیکردم یاد فقیر فقرا کنی!
سهراب خجل گفت:
– نفرما عشق جانم! ما اون دنیا هم بریم یه مخابرات میزنیم مخصوص شایان. جهنم به ایران!
شایان معترض گفت:
– خب، کم خوشمزگی کن! بگو ببینم چطوری؟ چیکار میکنی؟
سهراب با همان لحن بشاش که فقط خاص خودش بود؛ جواب داد:
– خوبم شکر. اومدم ایران دیروز. منتها تهرانم فعلا، اومدم دنبال برکه.
شایان تکیه از مبل گرفت و گفت:
– جدی؟ خوش اومدی! اینورا هم سر بزن.
سهراب مهربان گفت:
– فقط به خاطر خودت اومدم؛ بقیه سوء تفاهمن! خب تو بگو، پناه ما چطوره؟
شایان با یادآوری پناه نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
– سعی میکنه خوب باشه.
سهراب متعجب پرسید:
– چرا چشه مگه؟
شایان پوفی کشید و گفت:
– مامان طاهره فوت کرده!
برای چند ثانیه فقط صدای نفس کشیدن سهراب آمد.
صادق کی بود؟
رفیق صمیمی شایان.
آهان ممنون
🎈🎀