رمان ارباب عمارت پارت ۲۴
( ببینین چه نویسنده ی خوبیم😎چند روزه پشت سره هم پارت میزارم براتون🤕🤌🏻
پارت ۲۴ تقدیم به نگاهاتون قشنگای من🥹💜)
ارسلان_منو میبخشی؟
ضحا_تو خجالت نمیکشی واقعا؟؟
ارسلان از بغلش بیرون امد…
به ضحا نگاه کرد…
ضحا_الان که پسرت مرده اومدی سراغ من؟
چیشد پس؟
مژگان جون مژگان جون میکردی!
الانم برو پیشش…شاید دوباره بچه دار شین!
ارسلان_ضحا…
ضحا_ضحا کوفت…ضحا زهره مار… دیگه چی میخواین از جون من؟ ولم کنین دیگه اَه…
ارسلان چیزی نگفت!
به ضحا حق میداد….بالاخره او را در سخت ترین مراحل زندگیش تنها گذاشته بود…
سرش را پایین انداخت…
ویولت هنوز با خودش حرف های نامعلوم میزد… ارسلان چشمش را به ویولت دوخت…
شبیه خودش بود!
چشم های ابی و موهای بور…
به سمتش رفت و دخترکش را بغل کرد…
از جایش بلند شد و به سمت در رفت…
ضحا از جایش بلند شد و جلوی در ایستاد و جلوی رفتن ارسلان را گرفت!
ضحا_کجا میبری بچمو؟!
ارسلان_یه ذره پیشم باشه…میارمش باز
(ووییییی
مادر بمیره برای تو🥺💔)
ضحا از جلوی در کنار رفت و ارسلان رفت…
خسته شده بود!
بعضی شب ها…ویولت تا صبح بیدار بود و گریه میکرد… معلوم نبود دردش چیست!
کسی هم نبود کمی پیشش درد دل کند…
مارال و سوگند کمک دستش بودند و هوایش را داشتن، ولی او دلش میخواست…حتی یک شبم که شده، ارسلان به کمکش بیاید! دلش برای ارسلان پر میکشید….
با اینکه ارسلان تنهایش گذاشته بود، ولی او هنوز ارسلان را دوست داشت…
برایش جای احتشام را نمیگرفت…ولی ارسلان هم شوهرش بود!
خیلی وقت بود به احتشام سر نزده بود…
الانم که ویولت پیشه ارسلان بود، فرصت خوبی بود تا کمی از عمارت بیرون رَود و هوایش عوض شود…لباس هایش را پوشید و از عمارت خارج شد…ارام ارام برای خودش قدم میزد و به اینده ی نامعلومش فکر میکرد!
سره راه….دختری را دید که یه گوشه نشسته است و گریه میکند…
کناره دخترک رفت و پیشش نشست…
ضحا_چیشده عزیزم؟ چرا گریه میکنی؟
دخترک سرش را بالا گرفت و به ضحا نگاه کرد…اشک هایش را پاک کرد و گفت
دختر_ هیچ کس ازم گل نمیخره…اگه تا شب نتونم گل هارو بفروشم، نمیتونم غذا بگیرم برای خودمو مادرمو داداشم!
ضحا_پدرت پس کجاست؟
دختر_مُرده!
ضحا_ای وای…متاسفم!
مادرت نمیتونه کار کنه؟داداشت چی؟
دختر_نه!
مامانم مریضه، داداشمم ۶سالشه…خونه میمونه از مامانم مراقبت میکنه…
حالا چطوری شام بخرم؟!
دوباره اشک هایش سرازیر شد…
ضحا_گریه نکن قشنگم…
من همه ی گلات رو میخرم…به شرط اینکه هر روز برام گل بیاری
دختر_راست میگی خاله؟!
واقعا ازم میخری؟
ضحا_اره جونم…میخرم ازت…
ضحا گل ها را از دخترک گرفت و پول زیادی به دخترک داد…
دختر_اما این که خیی زیاده!
ضحا_اینو بگیر…برو برای مامانت و داداشت غذا بگیر…یادت نره فردا بیای پیشم!
منتظرتمااا
دختر_باشه خاله میام…بخدا میام… قول میدم بیام
دخترک از خوشحالی فقط میخندید….
ضحا لبخند روی لبهایش نشست… حس خوبی داشت از اینکه تونست دلِ دخترک را شاد کند!
از دختر خداحافظی کرد و رفت…
قبر را شست و تمیز کرد…
گل ها را روی قبر احتشام گذاشت…
ضحا_باهام قهری؟!
بخدا کار داشتم… خودت میدونی این روزا چقدر حالم بده،حتی حوصله ی ویولت رو هم ندارم!
اینقدر دلم برات تنگ شده… دلم میخواد یکباره دیگه بغلت کنم! کاش هیچ وقت تنهام نمیزاشتی…همه تنهام گذاشتن…
اول عرفان، که منو با دروغ هاش خام خودش کرد…
دوم خانوادم، که منو از خونه بیرون کردن و من مجبور شدم پا بزارم به اون عمارت لعنتی… سوم تو، که اون همه قول بهم دادیو تنهام گذاشتی…
چهارمم اون ارسلان نامرد….
به خودش پوزخند زد…
هم عاشق ارسلان بود… هم باهاش قهر بود! عجیب بود…
بعد از چندساعتی که در قبرستان بود، راه خانه را در پیش گرفت….
وقتی وارد عمارت شد دید…
خاتون و ارسلان و مژگان و سالار و خانواده مژگان همه توی سالن نشستن…
سوگند و مارال و حسین هم بودند…
ویولت هم در بغل ارسلان بود…
چطور اینقدر راحت به ارسلان عادت کرده بود؟ ه…بالاخره پدرش بود دیگه…
او باید درد و رنج ها را به دوش میکشید، بعد ویولت در بغل پدرش ارام میشد!
به طرف ارسلان رفت…
دستانش را باز کرد تا ویولت را بگیرد و به اتاقش رود… ولی ارسلان نزاشت…
ارسلان_کجا بودی تا الان؟
بدون اینکه به ارسلان نگاهی کند گفت
ضحا_سره خاک…
ارسلان_ویولت بغلم هست…
بیا کنارم بشین…
پوفی کرد و نشست…
پدرِ مژگان_ارباب
ما با پزشک مهرایین صحبت کردیم…گفت بچه مصموم شده…
باید قاتل رو پیدا کنیم…
خاتون_شماها به کسی شک ندارین؟!
مژگان_من به یکی شک دارم!
خاتون_به کی؟!
مژگان_به ضحا!
ضحا سرش را بالا گرفت و با چشم های گشاد شده به مژگان نگاه کرد…
ضحا_حرف دهنتو بفهم… من به بچه ی تو چیکار دارم؟ من که یکسره توی اتاقم بودم!
مژگان_خفه شو!
تو از حسودی بچه ی منو کشتی… من میدونم
ارسلان
به خدا این پسرمون رو کشته..
سالار پوزخندی زدو گفت
سالار_پسرمون؟؟؟؟؟
مژگان_یعنی چی؟ خب اره دیگه
سالار_مگه مهرایین پسره ارسلانِ؟
همه ی نگاه ها برگشت سمت سالار…
ارسلان_چی میگی سالار؟
سالار_ارسلان… مهرایین پسره تو نیست… الکی خودتو ناراحت نکن!
خاتون_حرفِ دهنتو بفهم سالار! چی میگی پسر؟
سالار_بسه دیگه مژگان
چقدر میخوای دروغ بگی؟؟؟
من اون شب دیدم محمد اومد توی اتاق تو…
نصفه شبم صدا های محمد و تورو شنیدم…
حتی فیلم هم دارم از اینکه محمد اومده تو اتاقت…
مژگان انگار لال شده بود!
فکر نمیکرد نقشه اش به همین راحتی لو به رود!
خاتون_چی…چی میگی… سالار!
ارسلان از جایش بلند شد و به سمت مژگان رفت…
یه سیلی به مژگان زد…
ارسلان_اشغال عوضی…به من خیانت میکنی کثافت حرومزاده؟؟
سرت به تنت زیاده جن*ده خراب……..
پدره مژگان_به چی حقی دست روی دختره من بلند میکنی هاااا؟؟؟؟
ارسلان با عصبانیت به پدرِ مژگان نگاه کرد…خون جلوی چشم های ارسلان را گرفته بود….
(صحنه ی حساسی شد😂پارت بعدیو جمعه میدم…)
وای ایول ارسلان فهمید مرسی سحر جون
قربونت😂👌
جان من فردا بزار بعدیو🫡😂😂 دمتم گرم ممنون از قلمت❤️ همچنان انتقام گرفتن و ادامه بده😂
خدا نکشتت چه بامزه گفتی ،ولی دمت گرم ها جدیم گفتی ،این مژگان خیلی رو اعصاب
دیگه بدونین ارسلان چی میکشه ازدستش
قربونت عزیزم💚
ندیگه…الان همش دارم پشت سره هم میزارم…جمعه میزارم براتون😘
تَق جای حساس تموم کردی🙄
چرا دست از سر این ضحای بیچاره برنمیدارن
مژگانو بدین به من آدمش کنم اَه😑👊🏻
😂😂😂😂😂
سلام عزیزم
خوبی♥️🍓
گلم چطوری رمانت تو سایت گذاشتی ؟؟؟
فقط منم که بخش های که مربوط به ویولت و ارسلانه رو ذوق میکنم…. !؟
فدای ذوقت شم🥹🌿💚
لطفا زودتر پارت بده ولی کاشکی انقدر زود مهرایین نمیمرد و ارسلان هم با یکم هیجان ماجرارو میفهمید
مهرایین که زیاد مهم نبود…ماجرای بعدش مهمه
تازه شروعشه…الان خون جلوی چشمهای ارسلان رو گرفته🫣
سلام عزیزم وقتتون بخیر💚💚
یه سوال داشتم چطوری رمانتون گذاشتید داخل سایت؟؟
من که یکی دارم نگران ادمین میشم
سابقه نداشت انقدر دیر کنه !
دقیقا
نمیخواد نگرانش شی…
من خیلی وقته اینجا عضوم…عادت کردم به این دیر کردنش هاش
نترس سالمه😂👌
پوففف اگه کاری براش پیش اومده بود باید از قبل خبر میداد که ما الان اینجوری
به هول و ولا نیوفتیم😑
👌🤷♀️
توک خودت نویسنده هستی کی پارت میدی گفتی جمعه پس کو
ادمین تایید نمیکنه دوست عزیز 💫🙃. منم قرار بود دیروز بفرستم وقتی تا الان هر چی ارسال میکنم ادمین تایید نمیکنه . معلوم نیست کجاست اصلا😩
ادمین باید تایید کنه..
دست من که نیست…
ولی من چند روز دیگه میزارم پارت ۲۵ رو