رمان امیدی برای زندگی پارت بیست و نهم
آنقدر غر غر کرد تا بالاخره به در خانه رسید…..همینکه دستگیره را پایین کشید و در را باز کرد حمید جلوی راهش سبز شد.
_عه خانم شما واسه چی اومدی اینجا؟
_چیشد کلاهو پیدا کردی؟
_نه نتونستم
ماهرخ به کنار هولش داد و وارد شد.
_بیخیال خودم پیداش میکنم!
_خیلی ببخشید ولی…..
میان حرفش پرید:
_خیلی ببخشیدا ولی شما تونستی پیداش کنی؟…..نه!
پس اجازه بده خودم انجامش بدم تا سریع برم اوکی؟
حمید به ناچار سر تکان و هنگام بیرون رفتن از خانه لب زد:
_فقط سریع تر این کار برای من مسئولیت داره اگه سهیل خان بفهمه منو از نون خوردن میندازه
ماهرخ دستش را در هوا تکان داد
_نگران نباش نمیزارم سهیل خان بفهمه!
بعد از رفتن حمید مشغول گشتن شد….یادش نمی آمد آخرین بار آن را کجا گذاشته بود.
طبقهی بالا، داخل کمد، زیر مبل ها…..همه جا را زیر و رو کرد اما کلاهش را پیدا نکرد!
دستش را مشت کرد و چند بار در سرش کوبید.
_وای خدا کجا گذاشتمش پس!
یک آن در خانه باز شد و او وحشت زده از جا پرید.
اول فکر کرد حمید است…..سر چرخاند اما با دیدن سهیل ماتش برد!
او دیگر اینجا چه میکرد؟ مگر در بیمارستان نبود؟
زیر لب زمزمه کرد:
_یا خدا…..این اینجا چیکار میکنه
الان حمید از نون خوردن می افته میاد یقه منو میگیره….توروخدا برو!
سهیل با عصبانیت به سمتش آمد و خواست سرش داد بکشد که ماهرخ سریع دستش را روی دهان او گذاشت و هول توضیح داد:
_صبر کن، صبر کن!
قبل از اینکه رگبار فحشو سمتم ببندی بزار خودم توضیح میدم!
بخدا کلاهمو اینجا جا گذاشتم وگرنه نمی اومدم….آقا حمید قرار بود برام پیداش کنه ولی نمیدونست کجاست پس خودم اومدم پیداش کنم
بعدم میرم…..باشه؟
سهیل سر تکان داد و او انگشتش را برداشت.
_خب نتیجه؟ پیدا کردی؟
ماهرخ ناامید سرش را به نشانهی نه تکان داد
_نه هنوز
_پس حالا که پیدا نکردی بفرما برو
به حمید میگم باز بگرده اگه پیداش نکرد دیگه بیخیالش شو!
_خب بزار یکم دیگه…..
با میخ شدن نگاهش روی دستان او هینی کشید و ادامهی حرفش را کامل نکرد.
بدون هیچ خجالتی مچ دست او را گرفت و لب زد:
_دستت چرا اینطوریه؟ پر خونه!
_فضولی مگه
ماهرخ جوابش را نداد، سریع به طبقهی بالا رفت و در همان حال لب زد:
_برو روی مبل بشین الان میام!
_الان به من دستور میدی؟
صدایی از ماهرخ نشنید…..کلافه خودش را روی مبل طوسی رنگ انداخت.
حوصله ی دردسر جدیدی را نداشت و دلش نمیخواست با ماهرخ کل کل کند چون هنوز عصبی بود!
به مبل تکیه داد و چشمانش را بست……جای زخم هایش درد میکرد……غیر از موقع هایی که در بیمارستان بود انگاری یک لحظه هم استراحت نکرده بود.
شانس با او یار بود که نمرده بود؟
نه……اتفاقا زیادی بد شانس بود…..زیرا اگر شانس داشت که از این زندگی فلاکت بارش خلاص میشد!
چند دقیقه بعد صدای قدم های ماهرخ را شنید.
_کجا رفتی تو؟
_رفتم جعبهی کمک های اولیه رو بیارم
به سرعت چشم هایش را باز کرد.
_بله؟ من به جعبهی کمک های اولیه نیاز ندارم….دستت درد نکنه
ماهرخ کنارش نشست و جعبه را باز کرد.
_نترس نمیخورمت فقط میخوام دستتو پانسمان کنم
_لازم نکرده!
بهت زده نگاهش کرد.
_وا میخوام کمکت کنم چرا نمیزاری؟
_نیازی به کمکت ندارم!
ابرو در هم کشید.
_ببین من فقط میخوام کمکت کنم……چیزیت میشه اگه بزاری دستتو پانسمان کنم؟
از وجناتت کم میشه؟ ابهتت میره زیر سوال؟
نه…..هیچیت نمیشه پس اگه دو دقیقه ساکت شی بزاری من کارمو بکنم ممنون میشم!
در دل لب زد:
“خیلی محترمانه ازت در خواست کردم خفه بشی……پس لطفا حرف نزن نزار دهن منم باز شه!”
دستش را گرفت و روی پایش گذاشت.
بتادین را از جعبهی کمک های اولیه برداشت و بدون اینکه به سهیل نگاهی بیندازد خواست آن را روی زخمش بریزد که او سریع دستش را عقب کشید و بتادین روی لباسش ریخت!
جیغ بنفشی کشید و از جایش بلند شد.
_چته دیوونه….لباسمو تازه گرفته بودم
واقعا مریضی!
سهیل در حالی که انگشتش را در گوشش فرو کرده بود و با اخم او را نگاه میکرد لب زد:
_هو چه خبرته…..خب اول زخمو تمیز میکنن بعد بتادین میریزن
حالام گمشو از اینجا بیرون!
تقریبا داد کشید.
_نمیتونستی اینو مثل آدم بگی؟ بعدم تو باعث شدی بتادین بریزه روی لباسم دوقورتو نیمتم باقیه هنوز؟
آره معلومه که میرم…..به نظرم تو اصلا لیاقت کمک کردن نداری آقای صدر!
این را گفت و از کنارش گذشت اما نرسیده به در قدم هایش از حرکت ایستادند.
اگر خودش هم پانسمان نمیکرد و زخمش عفونت میکرد چه؟
انگار که خود درگیری داشته باشد شانه هایش را بالا انداخت و در ذهن گفت:
“خب عفونت کنه به من چه؟!”
قدمی دیگر برداشت اما منصرف شد……محکم پایش را روی زمین کوبید و کلافه عقب گرد کرد.
_لعنت به عذاب وجدان……نمیدونم چرا نسبت به این مرد گنده احساس مسئولیت میکنم
شبیه بچه ها 3 ساله میمونه
باز کنارش نشست و دستش را گرفت.
سهیل شوکه نگاه کرد.
_چرا نرفتی پس؟
با لبخند ملیحی نگاهش کرد.
_خودمم نمیدونم
اینبار اول زخمش را تمیزد کرد و بعد ارام بتادین را ریخت که سوزشش چند برابر شد! چهره اش در هم رفت اما هیچ نگفت.
_میسوزه نه؟
یهو خندید و سهیل نگاهش کرد که مشغول بستن باند است
_منم وقتی بچه بودم دستمو با شیشه بریدم….بعد خالم میخواست روش بتادین بریزه اما من از دستش فرار میکردم!
آخه میترسیدم سوزشش بیشتر بشه….آخرش خالم بیخیال شد ولی یک ساعت بعدش خودم پشیمون شدم!
رفتم کنارش نشستم بتادین هم دادم بهش گفتم بریز…..اونم صورتمو بوسید، خواست بتادیتو بریزه که من یه تیکه از شالم که سرم بودو به دندون گرفتم، چشمامو هم محکم بستم!
حالا خاله توکام هم میخندید منم منتظر بودم سریع بریزه تموم بشه!
آخر حرفش آهی کشید.
_خیلی دلم براش تنگ شده……حیف که دیگه نمیتونم ببینمش!
سرش را که بلند کرد با سهیل چشم در چشم شد، تازه آن موقع متوجه شد که چقدر به او نزدیک است.
کمی فاصله گرفت.
_چرا دیگه نمیتونی ببینیش؟
لبخند تلخی زد.
_توی خواب ایست قلبی کرد!
_خدا رحمتش کنه
سری تکان داد.
_ممنون
ام…..اون یکی دستت رو هم بده
اینبار بدون هیچ مخالفتی دستش را روی پای او گذاشت و به حرکات دخترک خیره شد…..اما با سوزش بیش از حد دستش آن را عقب کشید و آخ بلندی گفت.
ماهرخ لب گزید.
_ای وای ببخشید زیاد ریختم!
بلند شد و به طرف آشپز خانه رفت…..شیر آب را باز کرد و دستش را زیر آن گرفت تا سوزشش کم شود!
سرش را روی سینک گذاشت و نفس های عمیقی کشید تا خودش را آرام کند.
ماهرخ بی صدا خندید.
_آخيش……دلم خنک شد…..باعث میشی روی لباس من بتادین بریزه؟
با چهره ای مثلا نگران به داخل آشپزخانه رفت و کنارش ایستاد.
_خوبی؟ بخدا نمیخواستم……
سهیل شیر آب را بست و عصبی به سمتش چرخید ولی نگاه ماهرخ خیره ماند به زخم بزرگ کف دستش.
مچش را گرفت و با چهره ای وا رفته آرام انگشتش را روی زخمش کشید…..دستش را چگونه بریده بود؟
_چیکار میکنی؟ نکن!
دستش را چرخاند و اخم کرد.
_وا ببین کل دستتو نابود کردی….وضعیت دست راستت بهتر بود!
_من دستمو نابود کردم تو چرا بتادینو خالی میکنی روش؟
صادقانه جواب داد.
_به خاطر اینکه باعث شدی لباسم کثیف بشه!
سهیل نیشخند زد.
_دستت درد نکنه!
ماهرخ رویش را برگرداند اما دست او را ول نکرد.
_مثلا دارم بهت لطف میکنم زخمت عفونت نکنه
جای تشکرته؟
دستش را از دست او بیرون کشید و چند قدم عقب رفت…..تشکر؟ مگر او خواسته بود زخمش را پانسمان کند؟
_واسه کاری که کردی منت نزار…..مگه من ازت خواستم؟
تو که داشتی میرفتی!
خواست پانسمان آن یکی دستش را باز کند که ماهرخ هول جلو رفت تا مانعش شود ولی پایش پیچ خورد و روی سهیل افتاد……جفتشان زمین خوردند!
زخم پهلویش تیر کشید و فریادش را در گلو خفه کرد.
به زور لب زد:
_دخترهی دست و پاچلفتی!
_پسرهی بیشعور بی ادب!
ماهرخ سر بلند کرد و چهرهی درهمش را دید.
_جات راحته؟
دخترک نیش چاکاند و با شیطنت لب زد:
_آره خیلی!
_بلند شو از روم
ابرو بالان انداخت و نوچی کرد.
_نوچ…..اصلا راه نداره
درمانده چند بار سرش را به زمین کوبید.
_آخ…..بلند شو دیگه ماهرخ!
خشکش زد…..او الان چه گفت؟ اولین بار بود دیگر؟
اولین باری بود که اسمش را صدا میکرد؟
الان باید بگوید چقدر تلفظ اسمش از زبان او زيباست؟
نه…..کلیشه ای بود…..در واقع بیشتر برایش عجیب بود……سهیل هیچ وقت اورا به اسم صدا نکرده بود.
ضربان قلبش بالا رفت…..چش شده بود؟ چرا تکان نمیخورد و خیره نگاهش میکرد؟
نمیتوانست نگاهش را از چشمان مشکی او بگیرد!
انگار سهیل هم با جدیتی خاص قفلی زده بود روی چشمان سبز رنگش و نگاه نمیگرفت!
عاشقانه نبود…..بیشتر میخواست با نگاهش به او بفهماند از رویش بلند شود……اما دخترک گیج تر از این حرف ها بود که حرف نشسته در چشم هایش را بخواند.
_ماهرخ پهلوم درد میکنه بلند شو!
با صدای او یکدفعه به خودش آمد و سریع از رویش بلند شد.
سهیل نشست و دستش را روی پهلویش گذاشت.
_بلند شو کلاهتو پیدا کن بعد برو…..مثل اینکه یه نفر داخل ماشینت منتظرته
انگار تازه یادش آمده که ماهرو هم همراهش است…..دستش را روی سرش گذاشت.
_وای بدبخت شدم….قرارم با بچه هارو هم یادم رفت!
بلند شد و بلافاصله از آشپز خانه بیرون رفت.
ابرو درهم کشید.
_حواس پرت لوس!
چند لحظه بیشتر طول نکشید تا ماهرخ جوابش را دهد.
_کله شق عصبانی!
_ببین پنج دقیقه بیشتر برای پیدا کردن کلاهت وقت نداری
عالی بودخسته نباشی نویسنده
ممنون 🤍