رمان انتقام خون پارت ۸
خود را درون اتاق پرت میکنم و با بستن در به آن تکیه میدهم
چه شد که به اینجا رسیدم
من نمیتوانم تن به همچین خواستهای بدهم
به سمت تخت میروم و با چند نفس عمیق سعی در مهار کردن بغض خفه کنندهام دارم
چه کاری درست است؟
آیا هدف من ارزش فدا کردن دخترانگیام را دارد؟
چند تقه کوتاه به در میخورد و بعد آرمان آرام وارد میشود
نگاه خیرهام را از چهره غمگینش نمیگیرم تا جایی که کنارم بر روی تخت مینشیند
نگاهم را به زمین میدوزم
آرمان_هلما…………..میدونم برات سخته اما بهمون شک کردن…………….خودم دیروز شنیدم رایان داشت به محمد میگفت اگه ما این کار رو انجام ندیم مطمئن میشه که ماموریم……………….برای لو نرفتنمون مجبوریم قبول کنیم
با صدای بغضآلودی میگویم
_به منم فکر کردی که میگی باید قبول کنیم؟…………….من چی میشم پس؟
با لحن آرامی میگوید
آرمان_زنمی هلما…………..خلاف شرع که نیست
اینبار نمیتوانم جلوی بغضم را بگیرم و بگیرم و با گریه و صدای تقریبا بلندی میگویم
_خلاف دلم که هست………………تو چه میفهمی من چه آرزو هایی برای زندگیم داشتم………………
بازویم را به سمت خود میکشد که در آغوشش پرت میشوم
دستهایش را دورم حلقه میکند
در آغوشش به تقلا میافتم و جیغ میکشم
_ولم کن………………نمیخوام بغلم کنی……………….ولم کننن
حلقه دستهایش به دور کمرم تنگتر میشود و زیر گوشم پچ میزند
آرمان_قول میدم نزارم اذیت بشی هلما……………..میترسم اگه انجامش ندیم خودش با زور انجامش بده……………..از کسی که آدم میکشه هیچ انتظاری نمیشه داشت…………………قسم میخورم اذیت نشی
با بغض و چشمانی پر آب تنها نگاهش میکنم
حالا آرمان شوهرم محصوب میشود و رابطه با او منطقی تر به نظر میرسد
بوسهای به پیشانیام میزند و آرام بر روی تخت درازم میکند و لبهایش را بر روی لبهایم میگذارد
هیچ حرفی نمیزنم
هیچ حرکتی نمیکنم
درست مانند یک جنازه
گویی قدرت تکلم ندارم که اینگونه لال شدهام
در ذهنم پر از سوال است
پر از حرف
آنقدر حواسم پرت است که نمیدانم چقدر از بوسههای آرمان بر تک تک نقاط بدنم میگذرد
حتی متوجه نشدم چگونه لباس هایم را از تنم بیرون آورد
افکار بهم ریختهام اجازه تمرکز نمیدهد
با پیچیدن دردی درست زیر دلم آخ بلندی میگویم
آرمان بوسهای بر روی گونهام میزند و صورتش را به صورتم میچسباند
آرمان_جانم…………تموم شد
اختیار قطره اشکی که از کنار چشمم راه میگیرد با من نیست
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
آرمان
قلب خودم نیز از عذاب کشیدن او به درد میآید
کاش همه چیز اجبار نبود
نمیتوانم بگویم لذت نمیبرم اما هلما گویی اصلا در این دنیا نیست
تنها آخ بلندی میگوید و قطرههای اشک از کنار چشمم بر روی بالشت میچکد
خودم را آرام به تنش میکوبم و دست هایش را در دست میگیرم
برای درد نداشتن خودش مجبور به ادامه دادن هستم
کاش حداقل میتوانستم دلش را به دست بیاورم تا آنقدر عذاب نکشد
بوسهای بر کف دستانش میزنم و قصد دارم دستش را آرام رها کنم اما با دیدن مچ دست چپش بر سر جایم خشک میشوم
امکان ندارد
بر روی مچ دستش رد بخیه حک شدهاست
با نوک انگشتانم آرام محل بخیه را نوازش میکنم
حس میکنم قلبم هم از حرکت ایستاده
آرام خود را از روی تنش کنار میکشم
باورش برایم به شدت دشوار است
کنارش بر روی تخت دراز میکشم و اورا تنگ در آغوش میکشم
اگر مقصر آن رد بخیه من باشم هرگز خود را نمیبخشم
هرگز
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
هلما
نمیدانم چرا در تمام طول رابطه روز آخر با هم بودنمان از جلوی چشمانم میگذرد
کاش میتوانستم آن روز را برای همیشه از زندگیام پاک کنم
جوری که هیچ چیزی از آن روز باقی نماند
(فلش بک:
آرمان تماسی با من گرفته است و مرا به اینجا خوانده
کافهای که همیشه با هم میآمدیم
نگاهی به ساعت مچیام میاندازم
کمی دیر کردهاست
نمیدانم چرا از من خواسته تا به اینجا بیایم
شاید میخواهد تولدم را تبریک بگوید
با شنیدن صدای قدمهایی حواسم جمع میشود
نگاهی به سمتش که آرام بر روی صندلی روبهروییام مینشیند میاندازم
مثل همیشه جذاب است اما امروز یک تفاوتی با همیشه دارد
کمی آشفتهاست
نگران میشوم
دستهایش را که بر روی میز است در دست میگیرم
_چیزی شده آرمان؟
نگاهش را بالا میآورد
آرمان_چی گفتی؟
دلشوره عجیبی دارم و نگرانیام با حواس پرتیاش بیشتر میشود
دستانش را نرم میفشارم
_خوبی آرمان؟چیشده؟
بنظرتون چه اتفاقهایی قراره بیافته؟😉
نمیدونم چی میشه اما امیدوارم اتفاقای خوبی بیفته غزل جان🫢
انشالله🥲🙃🙃
وای چقدر قشنگ بود دوست نداشتم تموم بشه😟
حس میکنم رایان میخواد دردسری درست کنه امیدوارم اتفاقی واسه آرمان و حلما نیفته .
خوشحالم که دوسش داشتی لیلایی😘🥰
باید منتظر ادامه داستان بمونیم تا ببینیم چی میشه🤷♀️😉
چقدر قشنگ بود غزلی💕
بی صبرانه منتظ دلیل رفتن آرمانم😁😁
خوشحالم که دوسش داشتی ستی خوشگله🥰😘
توی پارت بعدی معلوم میشه🤗
دلم برای ارمان میسوزه🥺💔
حالا چرا آرمان؟
عالی❤
امیدوارم این رایان شر درست نکنه و اتفاقی برای آرمان و هلما نیفته
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم😘🥰
باید ببینیم چی میشه🤷♀️
خسته نباشی چقدگناه داشت دلم گرفت یعنی امروز دست به دست هم دادین حالموخراب کنیدا
مرسی نازنینی🥰😘
آره خیلی گناه داره😮💨😮💨
تازه در ادامه بیشتر به گناه داشتنش پی میبرید😁😁
مگه من چیکار کردم خب🥺🥺🥺🥺