رمان او خدایم بود پارت ۳
# پارت ۳
کتاب و جزوهاش را درون کیف دستی اش گذاشت و از جایش بلند شد.
کلاس هنوز شلوغ بود؛ اما او آرام بدون توجه به استاد جوانش که اشاره میکرد بماند و کارش دارد راه خروج را در پیش گرفت.
تقریبا حوالی ظهر بود و او منتظر اتوبوس کنار خیابان ایستاده بود.
پرشیا سفید رنگی جلوی پایش ترمز کرد.
راننده شیشه را پایین داد.
_ میخواهم باهات صحبت کنم سوار شو لطفا.
بی صدا در را باز کرد و سوار شد.
_ این کارها چیه جانان؟ چرا از دیشب تا حالا گوشی ات رو خاموش کردی؟
دست های حلقه شده بغض در گلویش نفسش را بند آورده بود.
به سختی لب گشود.
_ من که همه چیز رو برات توضیح دادم لطفا فراموشم کن.
_ یعنی چی ؟ مگه میشه؟ مگه ممکنه؟
_ حاج بابای من حرفش یک کلامه، قضیه این خواستگار برای حاج باباجدی تر از اونیه که فکرش رو میکنی.
_ پس تو چی؟ تو مهم نیستی؟ تو نباید بخواهی؟ پس من چی؟ یعنی همهی اون دوست دارم هات کشک بود.
بینی اش را بالا کشید
_ خواهش میکنم امیر. تو که میدونی من از دخترهایی نیستم که بخواهم کسی رو بازی بدم. خودت هم خوب میدونی که همهی علاقهام بهت چقدر واقعی بود.
_ باید زودتر از این ها با پدربزرگت حرف میزدم. اشتباه کردم که صبر کردم جانان
_ بهم فرصت بده.
_ که فراموشم کنی؟
اشک آرام از گوشهی چشمهایش شروع به غلتیدن کرد.
کاش میشد شجاع بودم. آن قدر شجاع
که بدون توجه به آدم ها، فکر هایشان، نگاه هایشان، چشم هایت،نگاه هایت ، حتی فکری که راجب من خواهی کرد.
دلم را به دریا بزنم و فریاد بکشم قلبم تنها برای تو جا دارد.
کاش میتوانستم.
همان روزِ اول كه آشنا شديم.
قرار گذاشتيم كه اگر روزى
زبانمان لال
زبانمان لال
زبانمان لال
خواستيم جدا شويم.
همه چيز دوستانه اتفاق بيفتد
كه فردا روزى اگر اتفاقى يكديگر را در خيابان ديديم
مسيرمان را كج نكنيم.
و عجب قرارِ شيرينِ تلخى بود!
مگر ميشود كسى را كه تا ديروز برايش ميمُردى
رهايش كنى به امانِ خدا؟!
اما قرارمان بود.
ميدانى
اولش همه چيز قشنگ است
شاعرانه
عاشقانه
هيچ پايانى را تصور نميكنيم
همه ى قول و قرارها رويايى.
اما به چشم بهم زدنى
خواهی فهمید
تصورت با ايده آل ات
زمين تا آسمان فاصله دارد.
تو ميمانى
و يك عمر پاسخ دادن به سوالاتى كه
جوابِ هيچكدامش را نمي دانى.
حالا پشتِ ميزِ هميشگىِ كافه ى دوست داشتنىِ مان
منتظرم تا براى آخرين بار ببينمش
و آهنگى كه پخش ميشود
ميدانم
تا آخرِ عمر ميشود بلاىِ جانم.
“قصه ى ما دارد تمام میشود
آن هم با يک علامت سوال”.
…………………..
نگاهش را به آیینه مقابلش دوخته بود.
مثل همیشه ساده و زیبا.
کت و دامن یاسی رنگ بلندی به تن کرده بود و رویش هم چادر سفید با گل های ریز صورتی.
با صدای زنگ حیاط به خودش آمد.
گویی خودشان بودند.
خانم جان در را باز کرده بود و صدای سلام و احوال پرسی مهمان ها در فضای خانه پیچیده بود.
همان لحظه پیامکی از جانب امیر برایش آمد.
پیام را باز کرد.
[ راستش را بخواهی .من روی آمدنت حساب کرده بودم.
باید میآمدی و روی تنهایی ام را سیاه میکردی.
باید میآمدی و دلتنگی ام را سر جایش مینشاندی .
این از خدا بی خبر ها مدام دارند نیامدنت را به رخم میکشند، نبودنت را دور گلویم میپیچند .
نفسم بند می آید از نیامدنت .
نمیدانم کدام دزدی، سر کدام گردنه تو را با خود خواهد برد؛ اما جانانِ من؟ .
من باور دارم مال حلال به صاحبش برمیگردد.
خاطراتت دست هایم را بسته؛
اسیر شده ام.
روی صندلی نشسته ام و درست به رفتنت نگاه میکنم .
رفتنت نه
به دزدیده شدنت خیره میشوم.
می دانم می آیی.
فقط کاش.
خیلی دیر نرسی .]
تاب نیاورد و اشک هایش آرام صورت ساده و بی آرایشش را خیس کرد.
گوشی را به قفسه سینهاش چسباند.
خانم جان داشت صدایش میکرد.
با سرانگشتان نحیف و ظریفش صورتش را پاک کرد و از اتاق بیرون رفت.
معصومه خانم به همراه دخترش مریضه و پسرش در پذیرایی نشسته بودند.
آرام سلامی کرد و کنار خانم جانش نشست.
فضای خانه سنگین بود و سکوت خفقان آوری حکم فرما شده بود.
بلاخره مریضه سکوت را شکست.
مریضه: حاج عمو اگه اجازه بدید، عروس و داماد سنگ هاشون رو باهم وا بکنند.
حاج فتاح تسبیح اش را در دست چرخاند.
حاج فتاح: دخترم برید حیاط.
آرام از جایشان بلند شدند و به طرف حیاط حرکت کردند.
کنار ایوان، روی تخت چوبی نشستند.
تازه آن وقت بود که توانست به مرد مقابلش نگاهی بیندازد.
قد بلند و خوش پوش بود. کت و شلوار طوسی رنگش حسابی به او می آمد.
پوستش را انگار برنز کرده بود، چشم و ابرو مشکی بود با ته ریشی که حسابی به صورتش میآمد. به معصومه خانم و حاج ناصر نمیآمد چنین پسر امروزی داشته باشند.
باصدای سروش به خودش آمد.
_ دید زدن هاتون تموم نشد؟
با خجالت سرش را پایین انداخت.
_ فکر نمیکردم حاج عمو، پسر داشته باشه.
_ مدتی میشه که کنار خانواده ام نبودم.
_بهتون نمیاد .
_ که سنتی ازدواج کنم؟
_ بله.
_ دختر باهوشی هستی. من به خواست خودم نیومدم این جا
خشم همهی وجود جانان را فرا گرفت
_ من هم به خواست خودم اینجا نیستم.
_چه تفاهمی.
سروش از جایش بلند شد و به طرف خانه حرکت کرد.
_ کجا میرید؟
_ میرم بگم که به تفاهم رسیدیم.
نفسش را با حرص فوت کرد و به دنبال سروش راه افتاد.
اندوه های یک مرد را گاهی
چند نخ سیگار هم می تواند به هم بدوزد
و از لبهایش بشکافد
و بیرون ببرد از پنجره.
اندوه های زنانه اما
خانگی تر ازین حرفها هستند.
درست مثل شیشه های مربا
مثل سبزیهای خشک معطر که می کوشند
یک تکه از بهار را
برای زمستان کنار بگذارند.
…………………
نگاهش را به درختان پشت پنجره دوخته بود.
بعد از یک ربع تاخیر جانان وارد کافه شد.
مقابلش روی صندلی نشست.
این دختر بیش از اندازه ساده و موقعر بنظر میرسید.
برعکس تمام دخترهای اطرافش، جانان نه آرایش میکرد نه لباس های جلف میپوشید.
_ فکر کردم اون روز گفتید که باهم تفاهم داریم.
به صندلی تکه زد و فنجان قهوهاش را به لب هایش نزدیک کرد.
_ راستش رو بخواهی بهتره از همین اول باهم رو راست باشیم.
_ یادم نمیآد دروغی گفته باشم.
_ این ازدواج نه به خواست منه و نه تو مجبوریم که بهش تن بدیم و جفتمون هم میدونیم که جای مخالفت برای هیچ کدوم از ما وجود نداره.
_ همهی این ها رو خودمم میدونستم جناب کیانی.
گارسون فنجان قهوه را مقابل جانان گداشت.
_ حالا که هردو ما میدونیم این ازدواج، یک ازدواج عاشقانه نیست پس بهتره هیچ توقع و انتظاری هم از همدیگه نداشته باشیم.
_ منطقیه.
_ از حرف هام که نرنجيدى؟
_ نه.
_ خوبه.
_ خانم جانم انسولين ميزنه. اولش خيلى دردش ميگرفت،بعدش كمتر شد،حالا هر وقت سوزن رو تو دستش فرو میكنه،فقط ميخنده
الان من هم همون حال رو دارم.
سکوت کرد و به چشم هایش، چشم دوخت.
خودش هم خوب میدانست که دختر مقابلش هیچ تقصیری ندارد ؛ اما مگر چاره دیگری هم برایش مانده بود.
علت به تمام جبری که بر زندگی چنگ میاندازد.
برای من که با دو انگشت تفنگ می ساختم .
پشت لباسم می نوشتم ده
کوچه می شد آرژانتین
برای من که با خودکار و چند خط خطی پشت لب
رنج پدرم را زود می فهمیدم.
روز مادر هر سال پارک های دو سه محله آن طرف تر را هم
کچل می کردم و روی دامنش بهشت را می ریختم.
برای من که روی مچ دستم جای دندان های خواهرم رویای ساعتی گران قیمت بود
چرا تصور تو این همه سخت است؟
هر چه سعی می کنم
کنار هم عاشقانه
یک خانه ی نقلی و دو تا بچه داشته باشیم
نمی شود که نمی شود..
…………………………..
گره کراواتش را شل کرد و با لوندی دستش را روی قفسه سینهاش کشید.
_ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
_ این مدت سرم خیلی شلوغ بود.
_ با من حرف بزن سروش.
_ دلت میخواهد چی بگم.
_ هرچیزی که تو رو بهم ریخته.
_ میدونی که نمیتونم، آرومم کن دلارام.
_ مگه بهش نگفتی که این ازدواج ، یک ازدواج عاشقانه نیست.
_ گفتم ولی …
_ نگران نباش، تو فقط صبوری کن.
_ دلم براش میسوزه.
_ بیشتر از همه باید دلت برای خودت بسوزه.
از قدیم گفتن خشک و تر باهم میسوزند.
شیشه ودکا را تا ته سر کشید و چشم هایش را بست.
میخواست
فراموشش کند
پاک کردن
حافظه اش آخرین راه بود
فقط تنها
نگرانی اش این بود
چگونه
بقیه عمرش را
دنبال کسی بگردد
که نمی شناخت.
دلم برای جانان کباب شد. پارت بعد رو زودتر بزارید ممنون
انشاالله حتما🌹
جانان با پدر بزرگ و مادربزرگش زندگی میکنه؟دلم نیخواد زودتر بفهمم چرا میخوان به زور بدنش به سروش ممنون مائده خانم خیلی قشنگ بود
بله با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکنه.
ممنون که خوندی عزیزم❤️
سروش کیو میخواد فراموش کنه.
همه چیز رو
سروش دقیقا نقطه مقابل جانانه. چون مشخصه گذشته سختی داشته و دلش سنگ شده.
اما جانان دقیقا برعکس دختر احساسی و زود رنجی هست. امیدوارم در آینده این موضوع باعث اختلافشون نشه😐
ممنون مائده جان🪻💜
درسته
سروش شخصیت پیچیده ای داره و جانان در مقابل دختری با روحیه کاملا متفاوت هست
من هم امیدوارم سرنوشت جفت رو عوض نکته
ممنون از نظرت افرا جان🌹
من فکر نمیکنم پروندهی امیر بسته بشه و شاید تاثیر مهمی توی زندگی جانان بذاره
مطمئناً اینطور نمیشه که زوجی مثل سروش و جانان با چند ماه زندگی عاشق هم بشن
باید ببینیم چه خوابهایی براشون دیدی😉😂
خیلی خوب تونستی با قلمت خواننده رو به خوندن جذب کنی عزیزم.
دکلمهها بینظیرن و زیبایی رمان رو افزایش میده.
اوه لیلا چقدر خوب مدل نوشتن من دستت اومده
اما خب این تازه شروع قصه سروش و جانانه و من همیشه شخصیت هام رو طوری خلق میکنم که بتونم شگفت زده تون کنم😉
ممنون از محبتت عزیزم❤️