رمان او خدایم بود پارت ۸
# پارت ۸
( جانان)
مقنعه را روی سرم مرتب کردم و با کرم زخم گوشه لبم را پوشاندم.
_ همهی دانشگاه رو دنبالت گشتم بعد از کلاس کجا غیبش شدی؟
شیر آب را باز کردم.
_ گفتم که میرم دستشویی.
نیشگونی از بازویم گرفت.
_ تو که راست میگی جون اون شوهر جونت
ناله ام بلند شد.
_ وایی ستاره، دستم رو کندی چی میگی اصلا؟
شیر را بستم و از دستشویی بیرون آمدم.
پشت سرم آمد و بند کیفم را کشید.
_ کجا داری میری؟ چرا اینقدر گند اخلاق شدی؟ مگه کلاس نداری؟
صدایم را آرام کردم.
_ میخواهم کلاس هام با امیر رو حذف کنم.
با تعجب درچشم هایم خیره شد.
_ دیوانه شدی دختر! چی میگی برای خودت.
_ تو که جای من نیستی، نمیدونی چه زجری دارم میکشم.
_ جای تو نیستم ؛ ولی این رو هم خوب میدونم امیرجونت هیچ تلاشی برای داشتنت نکرد. چی داره آخه این پسره که تو عاشقش شدی؟ بخدا سروش خیلی از این امیر سرتره.
به طرف حیاط حرکت کردیم و روی یکی از نیمکت ها نشستیم.
_ مشکل دقیقا همینه دیگه، عاشق نیستی که حالم رو بفهمی.
_تو الان باید همهی فکرت شوهرت باشه، دست بکش از این عشق واهی قدیمیت.
_ کلافهام ستاره، داغونم. روزی صد بار خودم رو فحش میدم که این چه خریتی بود کردم.
_ بنظر من تو زیادی شلوغش کردی.
نفسم را فوت کردم.
_ بیخیال، اصلا حرف زدن دربارهاش چه فایدهای داره؟
_ فایده هم نداشته باشه، دلت که سبک میشه خواهر قشنگم.
لبخند زدم.
_ دیرت نشه. این دفعه دیر برسی معینی سرکلاسش راهت نمیده.
از جایش بلند شد.
_ میری خونه؟
_ نه، میخواهم برم چند جا دنبال کار بگردم.
_ کار دیگه چرا؟ مگه سروش میزاره؟
_ دلم میخواهد از نظر مالی مستقل باشم. بعدش هم اصلا به اون چه مربوطه.
کیف را روی شانهاش جا به جا کرد.
_ من هرچی بگم تو حرف خودت رو میزنی. بزار سر حوصله میام اون مغزت رو یک شست و شو اساسی میدم.
خندیدم.
_ لازم نکرده برو به کلاست برس.
صورتش را جلو آورد و گونهام را بوسید.
_ شب بهت زنگ میزنم فعلا خداحافظ.
آرام پلک زدم.
_ باشه، خداحافظ.
بعد از رفتن ستاره، من هم از جایم بلند شدم و به طرف خروجی دانشکده حرکت کردم.
هنگام خروج با امیر رخ در رخ شدیم.
آب دهنم را قورت دادم و با ببخشید کوتاهی فوری از در ورودی بیرون رفتم.
این که کسی را از ته جان دوست بداری ؛ اما حتی فکر کردن به او گناه باشد خودش یک عذاب مهلک است.
_ خانم نیازی میشه چند لحظه صبر کنید.
صدای خودش بود.
توجهای نکردم و باعجله شروع به حرکت کردم.
خیلی دور نشده بودم که خودش را بهم رساند.
نفس نفس میزد و دستش را روی قلبش گذاشته بود.
کمی که حالش جا آمد اخم هایش درهم رفت.
_ صبر کردن جانان ، چرا هرچی صدات میکنم انگار نه انگار.
سعی کردم صدایم نلرزد.
_ کاری داشتید جناب افخمی؟
از لحن رسمیام جا خورد.
_ چرا سر کلاس هایی که با من داری نمیای؟
ابرویم را کمی بالا انداختم.
_ دلیلش کاملا مشخصه .
هر دو در نگاه یکدیگر غرق شده بودیم.
شاید اگر همه چیز مثل گذشته بود.
خودم را لوس میکردم بهانه های کودکانهای میآوردم
تا نازم را بکشد و آخر سرهم با خنده بگویید
اگر کلاس و درس را جدی نگیرم حذفم خواهد کرد.
لب هایم را آویزان میکردم و میگفتم دلت میاید؟
دست ظریفم را در میان انگشتانش میگرفت و میبوسید و میگفت : دنیا نیرزد به اخم ها و اندوهگین شدن چشم هایت بانو جان.
قند در دلم آب میشد و با لذت ذره ذره این عشق را زندگی میکردم.
افسوس که راحت همه چیزام را باخته بودم.
_ لبت چی شده؟
دستش را نزدیک صورتم آورد و در چند میلیمتری لبانم انگشتش متوقف شد.
سرم را پایین انداختم.
_ طوری نیست.
دست هایش را مشت کرد.
_ کار سروشه؟ اذیتت کرده؟
_ از کجا میدونی که اسمش چیه؟
دستی درون موهایش کشید.
_ لابد خودت بهم گفته بودی، اصلا چه اهمیتی داره اسمش هرچی که میخواهد باشه.
_ من باید برم امیر.
_ کجا میخواهی بری؟
_چند جا کار دارم.
_ باشه.
_ امیر؟
_ جانم.
بند دلم داشت دوباره پاره میشد.
_ میتوانم یک خواهشی ازت کنم؟
_ آره حتما.
_ اون دوستت بود که دنبال منشی میگشت …
_ میخواهی بری منشی بشی؟ حالت خوبه جانان؟ اصلا شوهرت میدونه!
_ مگه چه اشکالی داره، دلم میخواهد از نظر مالی مستقل باشم در ثانی کار کردن من به سروش هیچ ارتباطی نداره.
_ یکم بهم فرصت بده باهاش صحبت میکنم.
با قدر شناسی به او نگاه کردم.
_ ممنونم ازت امیر.
_ من حاضرم برای خوشحال بودن تو هر کاری که ممکنه رو انجام بدم.
از درون کیفم سیب سرخی را بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم.
_ سرخه از همون هایی که دوست داری.
نگاهش را به من و سیب در دستانم دوخته بود.
فکرش را بکن .
بگویی صبر کن تا دکمه هایِ پیراهنت را خودم ببندم.
سرم را بالا بگیرم و تو شروع کنی به بستن.
از پایین تا بالا یکی را جا بیندازی
اخم کنم
مرا ببوسی
و با خنده بگویی دوباره
فکرش را بکن.
بگویم بنشین تا ناخن هایت را خودم لاک بزنم.
از راست به چپ یکی را جا بیندازم،
اخم کنی!
ببوسمت.
و با خنده بگویم دوباره!
فکرش را بکن
چه خاطراتِ اتفاق نیفتاده یِ زیبایی داشتیم
ما.
………………………….
( سروش)
از کابین بیرون آمدم و به طرف پله های هواپیما حرکت کردم.
ترلان، یکی از مهمان دار هایی که تازه به تیم ملحق شده بود.
با عشوه لیوان کافی را به طرفم گرفت.
_ خسته نباشید کاپیتان.
_ میل ندارم، ممنون .
از هواپیما بیرون آمدم و گوشی ام را روشن کردم
چنیدن میس کال ، که همگی از طرف امیر بود.
شماره اش را گرفتم و به طرف پارکینگ حرکت کردم.
بعد از چند بوق جواب داد.
_ سلام رفیق شفیق.
_ سلام زنگ زده بودی.
_ آره کارت داشتم، نمیدونستم پرواز داری.
_ خب بگو میشنوم.
_ میخواهم ببینمت.
_ چی شده مگه!
_ دیدمت بهت میگم.
_ بیا کافه، خودم رو تا یک ساعت دیگه میرسونم
_ میبینمت خداحافظ.
گوشی را قطع کردم و با رسیدن به ماشین دزد گیر را زدم.
_ کاپتان ببخشید.
صدای ترلان بود.
_ چیزی شده خانم مجد؟
_ ممکنه ازتون خواهش کنم من رو سر راهتون جایی برسونید.
ابروهایم را در هم کشیدم.
_ شما مگه میدونید مقصد من کجا است؟
به مِن و مِن کردن افتاد.
_ مگه اقدسیه ساکن نیستید؟
خندیدم.
_ چقدر خوب آمار من رو در آوردید.
_ سو تفاهم نشه، اتفاقی فهمیدم ، به پاس لطفتون میتوانم یک قهوه مهمونتون کنم.
_ من الان دارم می رم جایی ؛ اما میتوانم تا جایی برسونمتون.
خندید.
_ ممنونم
به طرف ماشین حرکت کرد و سوار شد.
……………………
وارد کافه شدم، برایم دست تکان داد.
به طرفش رفتم و پشت میز نشستم.
_ چی شده که نتوانستی تلفنی بگی ؟
به صندلی تکیه کرد.
_ امروز جانان رو دیدم.
_ خب ، اون شاگردته این که چیز عجیبی نیست.
_ قول دادی اذیتش نکنی.
ابروهایم را درهم کشیدم.
_ نکردم.
_ زخم گوشهی لبش که این رو نشون نمیداد.
عصبانی شدم.
_ میشه بگی ربطش به تو چیه؟ زن خودمه هر طور که بخواهم باهاش رفتار میکنم.
– زن ها، مردی با قدِ بلند نمی خوان.
مردی می خوان که از ارتفاعِ دلتنگی شون نترسه.
زن ها، مردی با شانه های پهن نمی خوان.
مردی لازم دارن که تویِ کلافگی ظهرها لبخند هایِ پهن بزنه
و شانه ای هم اگر هست انگشت هایِ مردانه اش باشد بر روی موهاشون.
زن ها، حسابِ بانکی نمی خوان.
مردی میخوان که حسابِ بی قراری هاشون را با ضمانت صاف کنه.
زن ها، بشقاب و لیوان هایِ سالم نمی خوان.
قلبی می خوان بی تَرَک که هیچ وقت ترک نشن
زن های عاشق ، عشق می خوان.
جانان عشق میخواهد چرا این رو نمیفهمی؟
_ عشق ؟ کدوم عشق! میدونی به من چی گفته؟ به من میگه شوهر شناسنامهای! میگه بیا تفاهمی ازهم جدا بشیم.
اون وقت تو حرف از عشق میزنی؟ اون هنوز داره به تو فکر میکنه.
تو اصلا میتونی حال من رو درک کنی؟
عاشقش نیستم درست، دوستش ندارم درست، ولی امیر اون الان زن منه.
از این که گستاخانه رو به روم می ایسته و از عشقش به یک مرد دیگه حرف میزنه خون تو رگ هام به جوش میاد.
_ بخدا اینا حق جانان نیست.
_ حق من هست ؟ اصلا مگه من خواستم که باهام ازدواج کنه.
از جایم بلند شدم.
_ کجا داری میری؟
_ خستهام ، این حرف ها تهش به جایی نمیرسه. تو هم بهتره بیشتر از این دخالت نکنی.
_ به حرف هام فکر کن سروش.
سرم را تکانی دادم و از کافه بیرون زدم. باران نم نم شروع به باریدن کرده بود.
سیگارم را روشن کردم و شروع به قدم زدن کردم.
در خاطرات غرق شدم ، آن روز هم باران میبارید
موهایش را خرگوشی بسته بود و داشت از چهره ام روی بوم نقاشی میکشید.
بی هوا پرسید:
_ دلم قرص بشه بهت ؟
چشمک زدم
_ کوه رو دیدی تا حالا ؟
خندید.
_ وای ، یعنی مثل کوه ؟
–
_نخیر.
_ پس چی ؟ باز سر کارم گذاشتی ؟
_ نخیر.
_ پس چی ؟
–
_ بابا سوال کردم ، میگم کوه دیدی تاحالا ؟
_ خُب آره . کی که ندیده باشه.
_ ببین ،کوه رو یک تیشه میتونه بشکونه ،
درخت ها رو سیل میتونه برداره ببره
خونه هارو طوفان میتونه خراب کنه ؛
اما من رو از کنار تو ، تیشه که سَهله ، زلزله و سیل و طوفانم نمیتونه. از کوه مُحکم تر بودن هُنره ،می شناسی از کوه مُحکم تر ؟ بلدی اسمش رو ؟ از این به بَعد اونی که پُشت تو از کوه مُحکم تر وایمیسته ، مَن هستم.
اسمش منه امّا برای توئه.
با صدای بوق ماشینی به خودم آمدم.
باران شدت گرفته بود و همهی لباس هایم خیس شده بود.
خسته و بی رمق روی جدول نشستم.
دقایقی در زندگی وجود دارد
كه دلت برای کسی آنقدر تنگ می شود
كه میخواهی او را
از روياهايت بيرون بكشی
و در دنيای واقعی بغلش كنی.
………………………
(جانان)
روی کاناپه نشسته بودم و خودم را با فیلم دیدن سرگرم کرده بود.
با صدا در از جایم بلند شدم.
سروش با سر و وضعی داغون وارد خونه شد.
مثل موش آب کشیده شده بود. فوری به طرفش رفتم.
_ چرا اینقدر خیس شدی؟
کمی سرفه کرد
_ بارون شدید بود.
_ بهتره دوش بگیری، لباس هات رو هم دربیار میندازم ماشین.
حرفی نزد و به طرف حمام قدم برداشت.
به طرف آشپزخانه رفتم و کتری را آب کردم و روی گاز گذاشتم.
لباس های خیسش را هم درون ماشین لباسشویی انداختم.
تلفن شروع به زنگ خوردن کرد.
نمیدانستم باید جواب میدادم یا نه!
دلم را به دریا زدم و گوشی را در گوشم گذاشتم.
_ بفرمایید.
صدای همان دختری بود که آن شب به گوشی سروش زنگ زده بود.
_ سروش خونه نیست؟ هرچقدر زنگ زدم به گوشیش خاموشه نگرانش شدم.
لبخند بدجنسانه ای زدم.
_ شاید خودش نخواسته که جوابتون رو بده. بلاخره هیچ کس مثل زن آدم نمیشه، متوجه هستید که چی میگم.
انتظار داشتم که عصبانی شود ؛ اما او بلند بلند خندید.
_ خیلی خودت رو دست بالا گرفتی جانان خانم. تو سروش رو نمیشناسی این رو کسی داره بهت میگه که هرشب، هر روز، هر ثانیه ، هر لحظه جسم و روح شوهرت رو لمس کرده.
حرصم گرفته بود انگشتم را گاز گرفتم.
_ اگه این طور بود الان باید شما به جای من زنش میشدید ؛ ولی،خب سروش ترجیح داده این بار به جای بدلیجات، از طلا استفاده کنه.
به او فرصت حرف زدن ندادم و گوشی را قطع کردم.
دلم خنک شده بود. دوباره تلفن زنگ خورد
تلفن را برداشتم تا چند تا بد وبیراه نثارش کنم
صدای معصومه خانم در گوشم پیچید.
_ سلام جانان جان خوبی مادر؟
_ سلام ممنونم شما خوبید؟ آبجی مرضیه خوبه؟
_ قربونت عزیزم، ما خوبیم شما چطورید ؟ سروش خوبه؟
_ شکر، آقا سروش هم خوبه.
_ الحمدالله، زنگ زدم برای آخر هفته شام دعوتتون کنم.
_ ممنون، راضی به زحمت نیستیم.
_ این حرف ها چیه دخترم، منتظرتونم.
_ چشم، خداحافظ.
_ خداحافظ.
تلفن را سرجایش گذاشتم.
_ کی بود؟
نگاهم را به سروش که با حوله جلوی آینه ایستاده بود دوختم.
_ مامانت بود.
_ چیکار داشت؟
_ آخر هفته شام دعوتمون کرد.
_ قبول نکردی که؟
_ نباید قبول می کردم یعنی؟
_ خودم بهش زنگ میزنم میگم نمیآییم.
با بی قیدی شانه هایم را بالا انداختم.
_ هر جور که خودت میدونی.
چیزی نگفت و مشغول خشک کردن موهایش شد.
به طرف آشپزخانه رفتم آب جوش آمده بود.
قوری را شستم و کمی چایی دم کردم
نگاهم را به بخار هایی که از کتری بلند میشد دوخته بودم.
مثل سوزنی
زیر دست مادر بزرگ
که از سؤ چشمانش می نالید
نخ نمی شد
سعی خواهم کرد
که دوستم بداری
و
نمی شود که نمیشود.
تو این پارت یکم دلم برای سروش سوخت.
ممنون مائده جان
چه عجب 😅
ممنون از شما گلم
دارم کم کم به سروش حق میدم
اینکه جانان کس دیگه ای رو انقدر دوست داره برا هر کسی که شوهر یکی دیگه باشه هرچقدرم الکی ولی باز یه حس خیلی بدیه خیلی💔
ورق انگاری برگشته طرفدار سروش شدین
ممنون از نگاهت گلم❤️
این امیر شده مو دماغ. فردا هم پارت داریم؟
یک گوشه نشسته داره ماستش میخوره بچه.
نمیدونم شاید داشتیم
الان من گیج شدم
امیر مشکلی داره که از سروش خواسته جانان رو نگه داره ؟
چطور گیج شدی در چه مورد؟
ازش خواسته که باجانان خوب رفتار گنه چون معتقده جانان تو کینه سروش بی تقصیره
همون بهتر که جانان کلاسای امیر رو حذف کنه دیگه شوهر داره هرچند قراردادیو موقت چه معنی داره چپ و راست با امیر روبرو بشه و باحسرت به هم نگاه کنن
همین رو بگو والا😅
ولی بنظرت واقعا این ها از هم دل میکنن؟
ممنون از نظرت گلم❤️
امیر شاید بتونه ولی جانان نه😂
ای بابا😂
سروش نمیذاره که فراموش کنه اگه یه ذره سروش بهش روی خوش نشون میداد نمیرفت پیش دوست دخترش اینم دل میداد به زندگی جدیدش امیر رو فراموش میکرد
البته این هم درسته.
هردو مقصر هستند تو این ماجرا
عاقا جدیداً دقت کردین چقد اسم ستاره ترند شده😐🤔؟
رمان پرتوی ظلمت ستاره
رمان اوخدایم بود ستاره
چه خبره اینجا😐😑؟کلا هرچی ستاره هست اومده مدوان رو گرفته دیگه 😐😑🙁☹️🤦.
گفتم بیا بهت نقش میدم
باور نکردی دیگه😂
دلم واسه سروش نسوخت میدونی هر چیزی بوده تو گذشته بوده و ربطی به جانان نداره اون نباید عقده هاشو سر جانان خالی کنه آدمایی که کسی رو دوست دارن فقط غیرتی میشن من مطمئنم سروشم جانان رو دوست داره وهمش داره تظاهر میکنه بهتره بگم باخودشم رو راست نیست…ممنون مائده جون امروز حسابی پارت پرو پیمونی بود سپاس فراوان🙏💐
ممنون از نظرت عزیزم.
خب بلاخره همیشه یک طرف ماجرا مقصر نیست، درثانی جانان هنوز داره به امیر فکر میکنه و دیگه اینکه سعی کردم طولانی تر این پارت رو بنویسم. امیدوارم راضی بوده باشید ❤️
عالی بود عزیزم عالی …خب فراموش کردم کسی که آدم عاشقشه و یه دنیا باهاش خاطره داره سخته ومعلومه که طول میکشه تافراموشش کنه اما سروش هم باید یکم نرمی به خرج بده اینطوری جانان زودتر بهش وابسته میشه و امیر رو فراموش میکنه…داستان هرروز داره جذاب تر میشه الان دوست دارم بدونم عشق سروش کیه وچرا از دستش داده…
اره درسته و هم جانان مقصره و هم سروش.
خب درمورد سروش و عشقش ترجیح میدم سوپرایزتون کنم.
شاید اصلا قضیه اون طور که فکر میکنید نباشه.😎
عجب پارت پر و پیمون و خفنی بود
فقط یه چیز رو نفهمیدم! این دلنوشتههای ادبی که به کار میبری توی دیالوگ شخصیتها هم هست؟ مثلاً امیر داشت با سروش حرف میزد و یهو اون جملات ادبی رو به کار برد غیرطبیعی بود ازش توی اون شرایط… .
خیلی دوست دارم بدونم نقش امیر چیه توی داستان، تبحر خاصی توی پیچیدن موضوع داری که من رو کنجکاو کرده بدونم چرا رابطهی امیر و سروش اینقدر نزدیکه
بیچاره جانان
خواستم مکالمه سروش و امیر احساسی باشه یکم
اون طور نوشتم که تو دیالوگ نویسی خیلی این فن جواب نمیده.
به مرور زمان همه چیز روشن میشه و اینکه ممنون از همراهیت لیلای عزیز❤️
آره در کل خیلی قشنگن ولی زیاد، میدونی توی گفتمان مناسب نیست
خواهش میکنم عزیزم داستانت خیلی خوبه
نه به سروش حق میدم نه به جانان، هردوتا توی فکر و خیال عشق گذشتشونن، جانان هم اصلا سروش رو آدم حساب نمیکنه چه برسه به شوهرش ولی حداقلش مثل سروش با فرد دیگهای توی رابطه نیست و خیانت نمیکنه. به هرحال فکر میکنن چون ازدواجشون صوری میتونن هرکاری دوست دارن بکنن و از یه سری خط قرمزا عبور کنن. در صورتی که حتی اگه از هم متنفر هم هستن باید به همدیگه احترام بذارن. مثلا مثل جانان که اگه خواست کار کنه با باید سروش مشورت کنه.
حالا از کجا مطمعنی سروش تو فکر عشق گذشته است؟
کاملا درست میگی جانان هم کم مقصر نیست و سروش هم تنوع طلبی اش رو قطع نمیکنه.
ممنون از نظرت عزیزم🌹