رمان باران که می بارد _ پارت 3
مهرآفرین خانم ، داشت برای پسر یکی و یدونه اش ساندویچ نون پنیر آماده میکرد و با خود می گفت : آخ از دست این پسر ، نمی دونم چرا ؟ حتما باید صبحانه اش را ، 2 ساعت بعد از بیدارشدنش بخوره ؟!
دیاکو با چهره ی خواب آلود وارد آشپزخانه شد که یک دفعه صدای کوک ساعت یکی از اعضای خانواده آمد .
_ دیاکو برو گوشی لامصب خواهرت رو خاموش کن !! الان بابات از خواب بیدار میشه !! بیدارشم کن ؛ نمی دونم اون که نمی تونه کله ی سحر بیدار بشه ، چرا کوک میکنه !!
+ باشه ، باشه .
دیاکو به سمت اتاق رفت ، اول گوشی را خاموش کرد و گفت :
+ دینگ دینگ ، از خواب بیدارشووو . دینی ، دیاناااااا.
_ هااااا، مردم آزار !
+ من مردم آزارم ؟! تو مردم آزاری که ساعت شیش و نیم صبح کوک می کنی ولی همه رو به جز خودت ، بیدار میکنی ؟! اصلا به من چه ؟!
دیاکو تا می خواست اتاق رو ترک کند ، یهویی دیانا مثل برق گرفته ها از تخت پرید و دستشو زد به پیشونیش و گفت :
_ واییی ، با علی کلاس دارم ! به فربد هم قول دادم که با اتوبوس بریم . دستت مرسی ، داداشی جونم .
پس از پایان صحبتش پرید بغل برادرش و لپ او را بوسید و سریع به سمت دست شویی فرار کرد ، چون همه ی اعضای خانواده می دانستند که دیاکو به جز بوسه های پدرش ، متنفر است که کسی دیگری او را ببوسد ! دیانا هم گاهی از روی دوست داشتن و گاهی از روی حرص برادرش را در بیارد ، این کار را انجام می داد .
دیانا بعد از انجام دادن کار های مربوط به دستشویی ، چشمش به اتاق والدینش و ویانا خورد ، در دلش به شدت به پدرش و خواهرش حسودی کرد ، چون آنها می توانند چند ساعتی بیشتر از او بخوابند .
هم زمان که دیانا در تفکرات خود بود ، آفرین خانم و دیاکو از آشپز خانه خارج شدن ، آفرین خانم گفت :
_ دیانا چند بار گفتم که اون لامصب رو زمانی کوک کن که بتونی بیدار بشی !! نون و پنیر رو روی میز گذاشتم ، کتری هم برای صبحونه ی بابات بزار روی گاز .
+ خوشگله آنقدر حرص نخور ! صورتت چروک میشه ! بعدشم بابام میره یک زن دیگه میگیره هااا !!! از ما گفتن بود . چشم کتری هم برای اقاتون میزارم .
آفرین خانم یک چشم غره به دخترش رفت و رو به پسرش گفت :
_ بیا بریم ، مدرسه ات دیر میشه !
مادر و دختر خداحافظی کردن و دیاکو هم دستی برای خواهر شیطونش تکان داد .
دیانا بعد از خوردن صبحانه، انجام کارهایی مربوط به سفارشات مادرش و خودش ، خانه را به سمت ایستگاه اتوبوس ترک کرد .
پس از گذشت نیم ساعت از رسیدن دیانا به ایستگاه ، اتوبوس خط 91 که به سمت دانشگاه آن ها می رفت؛ رسید اما دو دوست او نرسیدن . دیانا دید که با فاصله زیاد ، فربد و مرسانا دارن به سمت ایستگاه می دوند .
دیانا رو به راننده ی اتوبوس کرد و گفت :
+ سلام آقا، میشه چند لحظه واستید، دوستام الان میان .
_ فقط یک دقیقه!
+ ممنونم .
دیانا سرش رو از اتوبوس بیرون کرد و فریاد زد:
+ مری و فری ، بدویین !!!
مرسانا و فربد به سرعت خود اضافه کردن تا بالاخره به اتوبوس رسیدن . هر کدام از آنها دلایل خاصی برای رفتن با اتوبوس داشتن ، دیانا از این که مردم مختلف با داستان های متفاوت را میدید، لذت می برد . فربد برای این که بتواند نیم ساعت در هوایی که عشق ممنوعه او نفس میکشد، باشد . مرسانا هم چون دو دوست دیگرش علاقه داشتن می آمد بر خلاف حس خودش ، چه کند به اصطلاح عامیانه او ته ته مرام رفاقت بود !
بعد از کلاس احمدیان ، بچه ها خسته و کوفته از کلاس در آمدن . قرار شد که دیانا به سمت آموزش دانشگاه برود و تا وضعیت کلاس بعدیشان را بداند و بقیه به کافی تریای دانشگاه برن .
بچه ها بعد از گرفتن سفارشات خود ، منتظر دیانا بودن . دیانا یکی محکم زد پس کله ی آریانا و کنارش نشست . آریانا خواست او را دعوا کند اما مرسانا زودتر از او گفت : _ چی شد دینی ؟
+ نمی دونم این بلاها چه طوری تونستن تو یک هفته استاد پیدا کنند !
آریانا گفت : _ یعنی کلاس تشکیل میشه ؟
+ بلهههه .
مرسانا گفت : حالا کی هست ؟
+ والا طالبی گفت ، فامیلش کوثری هست . حالا اسمش که مهم نیست ! حتما یک اکبری ، اصغری ، یک چیزیه ! ولی من مطمئنم از اون استادای به شد مذهبی هست ! از اون هایی که ریش جو گندمیشون بلند و نامرتبه و از لباس های یقه سیاسی می پوشن !
فربد گفت :_ تو همه ی این ها رو از روی فامیلش حدس می زنی ؟
+ آره، دیگه ! مطمئن باش زمان رضا شاه ، وقتی مامور ثبت احوال آمده پیش جدش و گفته دوست دارید فامیلتون چی باشه ، جده چون مذهبی بوده به یاد سوره ی کوثر در قرآن افتاده وگفته کوثر ، ماموره هم آمده یک ی به تهش اضافه کرده و شده کوثری .
فربد :_ عه عه عه ، دختر چه ربطی داره ؟ الان من خانواده ی پدریم خیلی مذهبی اند اما من اون طوری نیستم !
دیانا می دانست که فربد راست می گوید اما دلش نمی خواست از زبان کم بیاورد . تا می خواست جواب فربد را بدهد ، آریانا گفت :
_ بچه ها دیر شد ، الان کلاس شروع میشه ! بریم .
دیانا سه دوست دیگرش رو مجبور کرد در ردیف اول بشینند ، چون اعتقاد داشت که ردیف اول آدم راحت تر درس را می فهمد .
کلاس درس پر از سر صدا بود و هر کدوم از بچه ها تفسیر مختلفی از این استاد جدید داشتن. در بین این سر صدا ها ، پسری جوان ، قد بلند و چهار شانه که یک کت اسپرت سورمه ای ، پیراهن ساده ی سفید ، شلوار کتان سفید و کفش کالج عسلی که بد جور با رنگ کمر بند و کیفش ست بود ، وارد شد و توجه همه را جلب کرد . چیزی که در این پسر بسیار جالب بود ، اخمای شدیدش بود که انگار یک متخصص پوست دو آبروی او را بهم بخیه زده است .
نوید که نمک پرون ترین پسر کلاس بود ، وقتی دید این تازه وارد به سمت میز استاد میرود، گفت :
_ دادا ، نمی خواد برای ما سیس استاد ها رو بگیری ؟ بیا بشین رو صندلی که الان استاد میاد .
مرد جواد کیفش را گذاشت روی میز و با اخم شدید تر روی بچه های کلاس کرد و گفت :
+ من کیاراد کوثری ، استاد درس سیستم های کنترل خطی شما هستم .
هیچ کدام از بچه باورشان نمی شد که پسر به این جوانی ، استاد آن ها باشد !!
کیاراد ادامه داد :
+ همین جوری که خودتون می دونید ، این درس 3 واحدیه و خیلی هم مهمه .
شروع به قدم زد در کلاس کرد و ادامه داد :
+ من روی حضور و غیاب خیلی حساسم و یک نمره ی شما رو ، این در نظر گرفتم ، شما ها فقط می تونید ۳ جلسه در طول ترم غیبت کنید و بیشتر از این رو نمی پذیرم و فردا بهم بهانه های این که استاد مامانم بچه زایید ، پدر بزرگم رگ قلبش گرفت ، تصادف کردم و…. نیارید . ۳ نمره ی ما رو بحث در کلاس در نظر گرفتم ، هر کی در کلاس در بحث ها شرکت کنه ، نمره اش رو میگیره !۸ نمره شما هم نمره ی میان ترم هست و ۸ نمره ی باقی مانده ام پایان ترم . بین صحبت هایش مکثی کرد تا تاثیر صحبت هاش رو روی بچه های کلاس ببینه ! سپس ادامه دهد:
+ من ۳ نمره ی اضافی برای کنفرانس در کلاس گذاشتم ، هر کی دوست داره در گروه های یک تا دو نفره میاد کنفرانس میده ، موضوع هم به دلخواه شما اما مربوط درس . این که بدونید بهترین کنفرانس ۳ نمره رو میگیره و بقیه هم به فاصله کسر نیم نمره به پایین بهشون داده میشه . خوب سوالی نیست ؟
ساناز که لوس ترین و نچسب ترین دختره کلاس هست ، گفت : _ استاد ازدواج کردید ؟
+ لطفا سوالات مربوط به کلاس رو بپرسید!!
کیاراد نگاهی کلی به کلاس کرد ، وقتی دید هیچکس چیزی نمی گوید ، گفت :
+ خوب کسی سوالی ندارد ، پس درس رو شروع کنیم . آها داشت یادم میرفت ، من به یک نماینده نیاز دارم که با شما در ارتباط باشد و پاورپوینت ها و خبر های کلاس رو به شما برسونه ! کدومتون نماینده میشین ؟
بچه های کلاس که دیدن که هیچ کدوم نمی توانند با استاد بد اخلاقشون کنار بیاد ، پس تصمیم گرفتن که خرخون ترین بچه ی کلاس رو فدا کنند ، پس همه بلند گفتن : _ استاد ، دیانا آریا منش .
کیاراد گفت : + خانم آریامنش کدومتون هست ؟
دیانا از روی صندلی بلند شد و گفت :
_ منم استاد ، مشکلی نیست و نماینده میشم و یک گروه میزنم .
کیاراد و قتی نگاه در چهره ی دخترک کرد و بسیار شکه شد و چون اون همان دختر بانمک دیشبی بود ، با خود گفت : پس اسمش دیانا هست . کیاراد بر خلاف ته دلش ، ظاهرش را حفظ کرد و گفت :
+ باشه ، پس آخر کلاس ، شماره ی من رو بگیرید .
سیستم دانشگاه را روشن کرد و بین روشن شدن سیستم ، یک حضور و غیاب کرد و سپس شروع به درس دادن از روی پاور ها کرد .
پس از گذشت یک ساعت و نیم ، کیاراد پایان کلاس را اعلام کرد ، بچه ها همگی خوش حال شدن چون هیچ کدام جرئت این را نداشتن که از استاد ، اجازه ی استراحت را بگیرن و او یک ریز کل کلاس را درس داد . دیانا به دوست هایش گفت برن به کافه و او رفت که شماره ی استاد را بگیرد . کیاراد بعد از دادن شماره اش به او تاکید کرد که در تلگرام به او پیام بدهد تا او هم شماره اش را داشته باشد .
دیانا به جمع دوستانش اضافه شد ، وقتی دیانا نشست ، مرسانا بهش گفت :
دینی ، بد بخت شدی ؟
دیانا با تعجب پرسید ، چرا ؟؟
مرسانا:_ بدبخت ، اون پسری که کنار اون پسر راه شیری نشسته بود ، استاد کوثری بود !!
+ مگه اصلا کنارش کسی بود ؟
مرسانا:_ بله دختره ی پسر ندیده ! تو آنقدر غرق اون راه شیری بودی که پسر به اون گندگی رو ندیدی !
+ نه بابا ، پسر تحصیل کرده ای هست ! نمی یاد اون دو موضوع رو باهم قاطی کنه !
این حرف را به زبان آورد اما خودش در دلش دعا کرد برای خودش ، چون هیچی از این بشر بد اخلاق بعید نیست!
اریانا: _ داستان از چه قراره ؟
مرسانا تمام داستان دیروز را توضیح داد ، آریانا و فربد بسیار به کار دوستشون خندیدن اما ته چشم هر دو فریاد میزد که خاک عالم بر سرت دیانا!
اریانا: حالا این شازده چشم کهکشانی چه شکلیه؟
مرسانا:_ این خنگول که غرق یکیشون بود ، بزار خودم بگم جانم . هم استاد و هم پسره پوست گندمی دارن ولی پسره یک کوچولو سبزه تر، خودت دیدی استاد چشمهایی درشت قهوهای تیره مثل تلخی قهوه ی اسپرسو داره ولی اون چشم های درشت مشی داره به رنگ کهکشان راه شیری ، پسره ابرو های کشیده مردونه ولی استاد ابروهای مشکی پهن و مردونه تره ، استاد موهای حالت دار و پرپشت مشکی داره ولی پسره موهای کوتاه لخت خرمایی ، هر دوتاشون بینی متوسط و صاف با لبهایی گوشت آلود، قد بلند و چهارشونه هستن ، اگر بخوام مقایسه کنم ، چهره ی استاد بیشتر به دل میشینه !!
دیانا تا خواست از پسر کهکشانی طرف داری کند ، یهو چشمش به در کافه خشک شد !! مرسانا وقتی رد نگاه او را گرفت و گفت :
_ عه پسر کهکشان راه شیری !!
فربد و آریانا بعد از حرف مرسانا به اون سمت نگاه کردن و هر دو نظر مرسانا را تایید کردن .
در طول نیم ساعتی که آنجا بودن ، دیانا تمام وجودش چشم بود و به اون پسر جذاب نگاه می کرد !
از طرف دیگر ، کیامهر وارد کافی شاپ شد و یک نگاه کلی به فضا انداخت تا دوستش مانی را پیدا کند . وقتی او را یافت به سمت او رفت اما متوجه ی دیانا و دوستانش نشد . وقتی به میز رسید ، گفت :
+ سلام بر مانی گل ، گلاب . چطور مطوری ، مثل پلو تو دوری ؟
مانی سرش را بالا آورد و او را دید و گفت :
_ سلام داداش ، خوبی؟ خوبم . چرا دانشگاهی ؟ تو که امروز کلاس نداری ؟
+ منم خوبم گل پسر . آمده بودم درمورد پایان نامه ام از استاد آهنگر مشورت بگیرم و نشونش بدم . راستی کلاست با خان داداشم چطور بود ؟
مانی:_ آخ آخ آخ، چقدر داداشت بد اخلاقه ؟ اصلا و ابدا فکرش رو نمی کردم ؟! امروز چیک هیچکس سر کلاس در نیامد !
+ حدس میزدم ، راستی تمام حرف های کلاسشو تو جزوه ات بنویس ! جون تو امتحاناتش فقط از حرف هاشه ، که خارج از متن پاورهاست!! جون تو راست میگم !! چون اگر آخر ترم انداختت ، نگی ، نگفتم !! اینم بدون این گند اخلاق به روابط اصلا توجه نمی کنه ، هرچی نمره ازش گرفتی ، همون رو به دانشگاه میده ، بدون اضافه کردن ۰.۲۵ نمره ی اضافه. این رو از من بشنو که چند سال باهاش زندگی کردم.
مانی:_ اوه اوه ، مرسی که گفتی. حالا یک جوری میگی زندگی کردم که انگار زنشی و ۶ تا بچه دارین !!
کیامهر خندید و گفت :
+ خداروشکر زنش نیستم ، خدا به زن داداش آیندم صبر جمیل بده!
………………………………….
کیاراد عصر پس از اتمام کار های دانشگاهش ، به سمت شرکت پدرش حرکت کرد . امروز اولین روز کاری او در آنجا بود . پدرش یک شرکت خصوصی در حوزه ی برق کاری ساختمان ها داشت ، برق کاری و خدمات پس از آن را در چند تا از ساختمان های معروف مشهد را شرکت آن ها انجام داده و سری بود در این حوزه در شهر مشهد .
کیاراد سوار آسانسور شد و به طبقه ی مربوطه رفت . در آسانسور باز شد و به سمت میز منشی رفت و گفت :
+ من با آقای کوثری کار دارم .
منشی پشت چشمی نازک کرد و با صدای تو داماغی که در اثر عمل ناموفق بینی اش بود، گفت : _ وقت قبلی داشتین ؟
+ خیر
منشی:_ آقای کوثری که بیکار نیستن که هر کس و ناکسی به دیدنشون بره ؟!
کیاراد عصبانی شد و در ذهنش آن جمله معروف که می گویند که منشی هر رشته ای از صاحب کارش بیشتر کلاس میزاره ، تکرار شد . تا خواست جواب دندان شکنی به منشی بدهد ، آقا مرتضی محمدی که دوست گرمابه و گلستان پدرش را دید که از قضا میدیر منابع انسانی شرکت پدرش است را دید . آقا مرتضی او را که دید ، ابتدا پدرانه بغلش کرد و گفت :
_ به به به ، ببین کی اینجاست ؟! آقا کیاراد گل. نکنه عدسی های عینکم خرابه؟
کیاراد سعی کرد که یک لبخند بزند اما بیشتر شبیه پوزخند بود و جواب داد :
+ سلام عمو . شما و خانواده ی محترمتان خوب هستید ؟
مرتضی : _ همه خوبن . حتما آمدی، باباتو ببینی . بیا بریم عمو جون .
آقا مرتضی بدون توجه به منشی او را به سمت اتاق پدرش هدایت کرد .
کیاراد بعد از خداحافظی با عمویش ، وارد اتاق پدرش شد . او را غرق در پرونده های روی میزش دید و به گونه ای که متوجه ی او نشد .
صدایش را صاف کرد و گفت :
+ رئیس ، من آمدم
آقا بهرام سرش رو از پرونده ها بلد کرد و گفت :
_ عه آمدی، کیامهر ! اصلا متوجه ی اومدنت نشدم. ببخشید پسرم .
کیاراد با خودش فکرد که چرا پدر و مادرش اسم او و برادرش را آنقدر شبیه به هم انتخاب کنند که همیشه اسم های آن ها را باهم قاطی کند . بچه تر که بود به این موضوع خیلی حساس بود اما الان خیر .
بعد اقا بهرام دو پرونده از روی میز ورداشت و به او داد و گفت :
_ اولین پرونده مربوط به مهندسینی هست که درخواست دادن و دومی مربوط به منشی !
فردا قرار همشون برای مصاحبه بیان ، البته مهندسین صبح و منشی بعد از ظهر . امیدوارم زود تر گروهت رو تشکیل بدی .
پس از پایان صحبتش، تلفن را به منشی وصل کرد و از او خواست که کیاراد را به دفترش راهنمایی کند . کیاراد بدون اتلاف وقت اتاق را ترک کرد چون می دونست که پدرش به خاطر پروژه ی مجموعه ی مسکن الماس درگیر است .
پس از پایان تماس رئیس با خانم احدی ، او بسیار شکه شد چون اتاق مدیر پروژه اجرایی ۱ ، مال پسر ارشد مدیر عامل بود ، اون مرد جوان همان فرد مذکور بود.
منشی کیاراد را به سمت دفترش راهنمایی کرد ، پس از این که کیاراد اجازه ی مرخص شدن را داد به جایگاه خود برگشت . در راه برگشت خودش را بسیار سرزنش می کرد که چرا متوجه ی شباهت ظاهری مدیر عامل و آن مرد جوان نشد بود ؟!
کیاراد نگاه کلی به اتاقی که تلفیقی از رنگ های فیروزه ای و سفید بود انداخت و یک لبخند کم رنگ روی لب هایش جوانه زد ، به راستی به سلیقه ی مادرش تزئین شده است .
وسایلش را روی میز گذاشت و نگاه کلی به پرونده ها انداخت اما در پرونده ی مهندسین اسم یک فرد آشنایی را دید ! در اون برگه دختری با چهره ی دوست داشتنی که البته از نظرش بانمکه تا خوشگل ، چشمهای متوسط مشکی ، لب و دهن متناسب، موهای مشکی ، به نظرش ابروهای هلالیش هستند که قشنگترین عضو صورت آن دختره هست که اونو شبیه به خورشید میکند.
هم زمان که غرق در عکس دختر بود ، پیامی به تلگرامش آمد که متن پیام این بود :
( سلام استاد و عصرتون بخیر. دیانا رادمنش هستم که کلاس سیستم کنترل خطی را در ساعت 10 تا 11:30 در روز یک شنبه با شما دارم . این شماره ی من هست .)
از تمام خوانندگان با صدا و بی صدا عذر میخوام، چون نمی تونم امروز پارت بدم 😭
انشاالله فردا با ادامه داستان سوتی های دیانا و بد اخلاقی های کیاراد و جنتلمن بودن کیامهر منتظر ما باشید
🕺🏻💃🏻🥳
این رمان تو دستهبندی قرار داده نشده؟ پیدا نکردم
نه مدیر هنوز دسته بندی درست نکرده واسش
حالا چی کار کنم ؟
برم آقا قادر رو دعوا کنم ؟
بهش پیام بده و بگو رمانت رو داخل دسته بندی قرار بده
چشم ، فردا میدم
مرسی ❤🌹
رمانت خیلی خوب و قشنگه خسته نباشی گلم
نظر لطفته عزیزم
ممنونم
موفق باشی 👍🏻
خسته نباشی نیکا جان عالی بود❤️😘
دقیقا منم همش اسماشون رو اشتباه میکنم 😅
راستی نیکا جان اگه فضولی نباشه چند سالته!؟
ممنونم عزیزم
😄🤣
خودم یک بار تو نوشتن همین پارت ، اشتباه کردم 🙈
آخر های ۲۲ سالگی ، در آستانه ی ۲۳ سالگی
موفق باشی 👍🏻
خسته نباشی عزیزدل❤️💋
ممنونم عزیزم❤💋
موفق باشی 👍🏻
خداقوت👌🏻فقط توصیفات قیافشون😂
مرسی عزیزم 🌹❤
امیدوارم که خوب گفته باشم 🙈
موفق باشی 👍🏻
موفق باشی گلم❤️
حمایت🙂
ممنونم عزیز دل ❤
همچنین 👍🏻
خیلی جالب بود برام آفرین نیکا جان قلم قوی دارید میتونیدخواننده رو با خودتون تو مسیر داستان همراه کنید❤😊
کیاراد هم از همین الان کراشههه😂😂😂
ممنونم عزیزم از نظر قشنگت ❤
عه عه عه ، چه زود کراش زدی !!!
اقاااااا ، باید از وسط ها کراش میشد!!!!
پس باید بد اخلاق ترش کنم 😈
موفق باشی 👍🏻
فدات❤
😂😂😂😂😂به چشمم جذاب اومد
هر چی بد اخلاق ترش کنی بیشتر همه روش کراش میزنن این هم از من نصیحت🤣
تجربه شو داشتم سر آرتا😂🤣
💋
اوووووو😄
پس به نصیحتت گوش میدم و زود تر پارتت های بد اخلاقی هاشو تموم می کنم
دیانا چه دختر باحالی هستش 🤣🤦🏻♀️
عالی بود خسته نباشی
نظر لطفته ❤😍
دخترم باید از خدا ، دو تا چشم بینا بخواد
مرسی💋🥰
موفق باشی 👍🏻
خسته نباشی نیکایی زیبا بود❤
ممنونم عزیزم
نظر لطفته
موفق باشی 👍🏻