نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان باران که می بارد

رمان باران که می بارد _ پارت 6

4.1
(23)

پس از مدتی که پسرک رفته بود و دیانا حالش بهتر شده بود ، تازه متوجه شد که آن کسی که بهش کمک کرده بود ، همان چشم کهکشانی بود !

نمی دانست چرا اما اون گوشه و گوشه های دلش ،  دوست نداشت که آن مرد جوان او را در این حال و روز ببیند ، این موضوع غمی بر غم های دلش اضافه کرد .

غم و ناراحتی دیانا و اطرافیانش فقط 36 ساعت دوام داشت ، چون با آمدن پیامک استخدام او در شرکت ، این غم خودش را به خوش حالی وصف نشدی داد ! دیانا به این باور رسید که در وجود آن لرد ، مقداری انسانیت وجود دارد .

……………………………

یک هفته از استخدام دیانا گذشته بود ، تو این مدت ، برای تمام نیرو های جدید شرکت کلاس های آشنایی و آموزش مربوط به کارشان دادن تا آن ها برای وظایف خود ، آمادگی کافی داشته باشند ، این یک هفته به جز روز یک شنبه ، بهترین هفته برای دیانا بود چون لرد را ندید !

دیانا اطلاعات خیلی زیادی به دست آورد ، مثلا فهمید که آن پسر چشم کهکشانی، اسمش کیامهر است و برادر کوچک تر لرد و هر دوتاشون پسر مدیر عامل هستند !

به نظرش اسم کیامهر که معنی پادشاه مهربان هست ، بسیار به پسر چشم کهکشانی می آید ، چون دلی که او دارد بزرگ تر از اقیانوس است و او خوش برخورد ترین پسری است که او در عمرش دیده است و این نظر در ذهنش جذاب ترش می کرد ، اما از برادر بزرگترش ! پسری عبوس و مقرراتی ! الحق که اسم کیاراد که به معنی پادشاه عادل به او می آمد !

شنبه ، اولین روز هفته ! دیانا به شدت استرس داشت و با نگرانی لباس می پوشید . آفرین خانم که حال و روز دخترش دید به گفت :

_ خوبه خوبه ، می خوای بری شرکت ! حالا روز اولتم نیست ! چرا انقدر مثل گچ خونه سفیدی !

+ واییی مامان !! امروز اولین روزم با لرده ، می فهمی !؟ لرددددد ! دارم از استرس میمیرم ؟!

_ به نظرم تو اون رو در ذهنت بزرگ کردی! چون به عکسش که نشون دادی ، اصلا نمی خوره که انقدر بد اخلاق باشه ! دیانا به نظرم بیا مخش رو بزن !!!

+ واااااا ، ماااماااان ! من واقعا تو خونه اضافی ام ؟

_ دیونه !!! پسره خوشتیپ نیست که هست ! تحصیل کرده نیست که هست ! درآمد خودش رو نداره که داره ! خانوادش پر اصل و نسب نیست که هست !! خانوادش تحصیل کرده نیستن که هستن !! تو دیگه از خدا چی می خوای ؟ مخش رو نزنی ، لقد به بختت زدی ؟!

+ مامان ، حاضرم تا آخر عمرم سینگل باشم ولی زن لرد دراکولا نشم !!

_ باشه ، باشه . زود آمده شو که دیرت نشه!

آفرین خانم از طرفی با استخدام شدن دیانا از اینده ی کاری دخترش مطمئن بود و می‌دانست با پشتکاری که او دارد بالاترین قله های موفقیت را در حوزه ی کاری و درسی به دست می‌آورد  ولی این هم باور داشت، لازمه ی هر دختر و پسری در کنار شغل ، داشتن یک یار و همدم مناسب هست تا در مشکلات و تلخی ها، یار و یاور هم دیگر باشند و از هم دیگر حمایت کند ، چون پدر و مادر  تا آخر عمر که زنده  نمی مانند و خواهر و برادر هم در آینده زندگی های خودشون را دارند و با مشکلات خودشون . مثل مادر ها نگران زندگی فرزندانش بود !

………………………….

دیانا حاضر و آماده به سوی شرکت رفت . به دلیل ترافیک مشهد مقداری دیر تر به شرکت رسید، در راهرو داشت تمام راه کار های احتمالی که بتواند تاخیرش را برای آن غول بی شاخ و دم توضیح بدهد تا او را متقاعد کند را فکر کرد !

وقتی رسید دید تمام همکارانش به جز لرد حضور داشتن ، بسیار خوش حال شد و به قول نوجوانان درش بندری رقصید!!

کیاراد پنج دقیقه بعد از دیانا با اخمی که جز عضو جدا نشدنی از استایلش بود ، وارد شد و به همگی گفت که جلسه دارند . در جلسه به صورت کلی در مورد پروژه ی مجموعه ی مسکن الماس با گروهش صحبت کرد ، این پروژه برای شرکت خیلی مهم بود و کیاراد دوست داشت که برای اولین پروژه ی کاریش ، ایده و نظر او مورد قبول شرکت باشد ؛ دو هفته دیگر، جلسه ای برای انتخاب شرکتی هست که تمام مسئولیت برق کشی حدود ۱۰۰ واحد پنج طبقه ی ۱۰ واحده ، باید طرح شرکت آن ها قبول بشود چون سود کلانی برای آن ها به همراه دارد !

پس اعضای گروه او ، تمام تلاششون رو کردن که بتوانند رئیس سختگیر خود را راضی کنند تا شغل خود را از دست ندهند و رزومه ی کاری عالی داشته باشند !

اعضای گروه مهندسین شامل ، ۲ تا مهندس برق و دو تا کارآموز که دانشجو بودن ، شامل می‌شد که هر کارآموز زیر نظر یک مهندس بود و همگی زیر نظر کیاراد . دیانا زیر نطر آقای صمدی که مردی حدود ۴۰ ساله که مردی آرام و با صبر حوصله بود ، کار می کرد .

……………………………..

حدود یک هفته و نیم گذشت . توی این مدت تمام اعضای گروه تمام تلاش خود را کردن که بتوانند یک طرح عالی و با هزینه ی کم را آماده کنند و در آخر طرح دیانا و آقای صمدی مورد تایید قرار گرفت ، اما کیاراد به میزان بسیار کمی تغییر داد و باعث به یک طرح بی نقص تبدیل بشه .

سه شنبه شب ، خانم خدا دوست داشت کار های نهایی پاورپوینت را برای ارائه پنج شنبه صبح انجام می‌داد، اما یهو که کیاراد او را صدا زد ، دست پاچه شد و پاورپوینت را حذف کرد و از طرف دیگر چون اون ذخیره نکرده بود ، همه چیز از بین رفت !!

کیاراد وقتی فهمید ، بسیار عصبانی شد و او را دعوا کرد .

دیانا وقتی دید که دخترک بی چاره از ترس رنگی به رو ندارد و نزدیک است که گریه کند ، رگ پوریای ولیش از خواب بیدار شد و پس یک صندلی برداشت و بین او و خانم الهه قرار داد و روی صندلی رفت تا هم قد کیاراد بشه چون او قدش ۱.۶۸ متر بود و کیاراد ۱.۹۰ متر بود .روبه کیاراد قرار گرفت ، مستقیم و چشم های گرد به او گفت :

+ هیییی اقاهههه ، چه خبرته آنقدر صداتو بالا بردی ؟ مگه اینجا سر گردنست؟ اگر صداتو می بری بالا، منم بلدم ببرم بالا!! خیر سرت تحصیل کرده ی مملکتی ، این چه طور صحبت کردن با کارمندته!! به خدا میگن که سواد ، شعور نمیاره ! راست میگن . نمونه ی بارزش روبه رومه!! خوب پاور رو از بین برد ، فدای سرش ، اصلا خودم تا فردا صبح در شرکت می مونم و پاور رو درست میکنم ، فردا صبح ، ساعت ۸ رو میزتون هست!

در حین صحبت دیانا ، آقای صمدی به او چشم قره میرفت تا او ساکت بشود چون مطمئن بود که اگر او ادامه بدهد ، پرونده ی هر دو فردا صبح دم حسابداری هست برای تصویه ی کامل !!

کیاراد تا خواست جواد کارمند زبان درازش را بدهد تا ادب شود ، صدای پدرش را شنید .

مدیر عامل : _ چی شده کیاراد که صدا تو اینجوری بردی بالا !! کل ساختمون صداتو شنیدن ! پاور از بین رفته که رفته ! از حقوق این ماه کارمند خطا کار کم میکنی و مجبورش می کنی که دوباره درست کنه ، ولی این درست نیست که سلامت روانش رو به خطر بندازی !!!

دیانا : + رئیس اگر اشکال نداشته باشه ، من امشب شرکت می مونم و پاور رو درست میکنم .

مدیر عامل : _ دخترم ازت ممنونم ولی تو که کار اشتباهی نکردی ، بعدش برو خونتون و درستش کن !

تا دیانا خواست جواب مدیر عامل را بدهد ، کیاراد زود تر گفت : _ رئیس من امشب به خانم خدادوست شرکت می مونیم و اشتباه ایشون رو درست کنیم و از طرفی دیگر خانم آریامنش هم خیلی مایل هستن به همراه ما می مونن .

کیاراد از قصد نام دیانا را آورد تا امشب در درست کرد پاور آن قدر او را اذیت کند تا او باشد که برای او بلبل زبانی می کند!

مدیر عامل که دید که هیچ کس شکایتی ندارد ، حرف کیاراد را قبول کرد و آنجا را ترک کرد .

آقا بهرام که از اول شاهد دعوای کیاراد با کارمندش بود ، بسیار از دیانا خوشش آمد و به نظرش او کسی هست که نمی تواند در برابر ناعدالتی در برابر هم نوعش ، ساکت بشیند و به نظرش این یک ویژگی فوق‌العاده برای انسان هست و از طرف دیگر این که یک دختر از پسر بد اخلاقش نمی ترسد ، خوش حال شد .
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ببخشید که دیر فرستادن، چون یک کوچولو از نظر بدنی وضعیتم خوب نبود 😔
.
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

nika 😜😝

‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏واقعیت اینه که هیچ‌کس قرار نیست دنیاتو عوض کنه ؛ همه‌ش خودتی،‏ همه‌ش . 🦋❄
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
1 سال قبل

خسته نباشی عزیزم.
میگم دیانا چطور جرعت کرد اون حرف ها رو به کیاراد بزنه.
بنظرم رفت تو دل شیر

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

بلا بدور عزیزم قشنگ بود خسته نباشی

𝐸 𝒹𝒶
1 سال قبل

واقعااا راس میگن که زبان سرخ سر سبز را به باد میدهد🤦🏻‍♀️😂😂😂
خیلیی خوشم اومدد فقد دوس دارم بیشتر از کیامهر بفهمم
خسته نباشییی❤

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
1 سال قبل

خسته نباشی قشنگ بود🙂🫂

امیر
امیر
1 سال قبل

چرا دیگه پارت نمیدی

امیر
امیر
1 سال قبل

چرا دیگه پارت جدید نمیدی

امیرمحمد
امیرمحمد
11 ماه قبل

نویسنده عزیزچرا دیگه پارت نمیدی

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x