رمان بامداد عاشقی پارت ۲۱
نگاهم توی آیینه به خودم بود..سری خط چشم رو برداشتم و ی خط چشم نازک کشیدم و با ی رژ کم رنگ دیگه هیچ آرایشی نداشتم..کمدو باز کردم،حالا پالتو بپوشم یا مانتو..ولی عاشق سویشرت بودم از بچگی..پس همون سویشرت خیلی هم بهم میاد؛ولی یک جمله توی ذهنم رژه میرفت
٫دختره ی کل شق..٫
این جمله هم برای این بود چون پالتو نمیپوشیدم..من دیگه دلم نمیخواست بهم بگه کله شق،به هر حال تصمیم گرفتم طبق خواسته آریا پیش برم..ی پالتو شکلاتی رنگ برداشتم و تنم کردم شال نسکافه ای باهاش ست زیبایی میشد..
آماده از اتاق رفتم پایین
-مامانی من رفتم
-دیر نکنی دختر..هوا کم کم تاریک میشه زود بیا
-باشه،مامان پروانه هم هست نگران نباش
-باشه..برو به سلامت،گوشیتم جواب بده
-چشم
امروز قرار بود با بچه ها بریم بیرون..آتوسا برنامه چیده بود احتمالا پارکی جایی بود..آدرسی که فرستاده بود رو باز کردم،بله پارک بود قرار بود شام رو بیرون بخوریم اونجا..از شانس من پروانه هم تنها رفته بود خونه نبود با هم بریم..پارکی که آدرس داده بود دور بود یا تاکسی رفتم
گوشیم رو از جیبم در آوردم و شماره ی آتوسا رو گرفتم
-بله
-سلام آتی جان
جیغ زد
-نگو آتی..آنا میکشمتاااا
خندیدم و گفتم
-چشم آتی دیگه نمیگم
خواست دوباره داد بزنه که گفتم
-باشه باشه..من تسلیم،میگم من رسیدم کدوم ورین
قانع شد و گفت
-تو کجایی
– من اول همین پارک هستم
-منتظر باش..میام الان اونجا
یقه ی پالتو مو نزدیک دهنم کردم..آخه تو این سرما میرن پارک چند دقیقه ای گذشت که آتوسا رو از دور دیدم..دستی براش تکون دادم و رفتم به طرفش
-سلام..آخ آخ چقدر سرده هوا
-علیک سلام چه عجب اومدی..بیا بریم اونجا بشین پتو بکشی گرم میشی
با هم به طرف بچه ها رفتیم
کنار آلاچیق روی زمین نشسته بودن با دیدن ما همگی از جا بلند شدن سلام دادم که همه به گرمی جواب دادن
دوتاشون رو که میشناختم توی همون جشن خونه آریا اینا دیده بودم
آتوسا برای معرفی پیش قدم شد
-نازنین و پارسا رو که میشناسی..ایشونم آقا مازیار و خواهرش سارا
و با دستش بهشون اشاره کرد..ی دختر و پسر که کنار هم ایستاده بودن دختره ظریف اندام بود صورت گرد و زیبایی داشت..چشماش هم مثل برادرش قهوه ای روشن بود لبای کوچیک و صورتی..
برادرش مازیار هم پسر قد بلندی بود..با صورت شیش تیغ شده
با سارا دست دادیم و روبه مازیار هم گفتم
-از آشنایی باهاتون خوشبختم
آتوسا: ایشونم دختر عمه ی من هستش..دنیز شاید بشناسی
نگاهی بهش انداختم.. مگه میشد فراموشش کنم.. ناخودآگاه حس نفرت تو وجودم سرا زیر شد
دستمو جلو بردم
-سلام
اونم به اجبار که کاملا واضح بود دستمو گرفت و زیر لب حرفی زد
-آریا گفته بود ی همکار..فک نمیکردم تا این حد بین خانواده و دوستاش در رفت و آمد باشه
از نظر خودش نشنیدم.. ولی چه اهمیتی داشت؟!
و در آخر به پسری که گوشه ای ایستاده بود اشاره کرد
-ایشونم اسمش کسرا هستش
پسری که از نظر من عجیب بود.. نگاهش و به خصوص رنگ چشمای نامعلومش
مازیار:آتوسا ما رو معرفی کردی خودشونم معرفی کن خب
– آهان یادم رفت
دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت
-ایشونم آنا جان هستن
پارسا: خیلی خب خوش اومدین بفرمایید بنشینید..خسته شدیم دیگه
همه بودن به جز کسی که باید باشه..آریا
( نظرتون در مورد این پارت چیه..دوستانی که میخونن نظر نمیدن..شما هم نظر بدین 🥺🥺🥺
چشمامو ببینید..منتظر نظراتتون هستم)
عالی بود سعیده جون🤣😂
ولی دور از شوخی قلمت قشنگه و جای پیشرفت بسیار داره دست از تلاش برندار👌🏻👌🏻
از دنیز اصلا خوشم نمیاد در این بین حس میکنم کسرا نقش پررنگی تو زندگی آنا داره🙄
خوشم نمیاد اصلا🥺😂 ممنون از نظرت
ممنون لیلایی خودمم عاشق نوشتن هستم و تمام تلاشم رو میکنم 💫
😊👍👍
چه عالی موفق باشی عزیزجان😊
تقصیر خودته دیگه تا تو باشی اسم سعید رو خودت نزاری همون مهسا چی بود؟ پسر نداریم که اینجا تازه اگر هم باشه چه اشکالی داره …. #زنها سانسور شدنی نیستند
مرسی گلی🌼
نمیدونستم پسر نیس..بعدشم دیگه گفتم ولش کن عوض نکردم
فقط هشتگی که زدی 🤣😂
خیلی خوبه عزیزم یکم هیجانیش کن برخلاف انتظارمون پیش ببر
مچکرم 😊
👍
دست به قلمت خوبه منتظر پارت بعدی ام
ممنون از نگاهت سما جان 🌼
آریای بدجنس دوسش داره ولی نمیخواد قبول کنه
ممنون از نظرت رها گلی 🙂
ببینیم چه میشود در آینده..😂
خیلی قشنگ بود
اصلا حس خوبی نسبت به کسری ندارم نمیدونم چرا😂
ممنونم از انرژی مثبت🙂🌼
😂😂
پس کی میزارین پارت جدید رو
فرستادم چند ساعت پیش
منتظرم ادمین تایید کنه 🙂