رمان بامداد عاشقی پارت ۲۷
——
با دستم پرده ی اتاق رو کشیدم و طاق باز روی تخت دراز کشیدم و تمام به امروز فک کردم..توی فکر بودم که صدای گوشیم فضای ساکت اتاق رو شکست
کی بود این وقت شب ساعت از یازده گذشته بود.پروانه بود
_خجالت بکش الان وقت زنگ زدنه
_سلام..مرسی منم خوبم تو خوبی
_کوفت..چته واسه چی زنگ زدی
_منو باش زنگ زدم به کی خبر خوب بدم..اصلا نخواستیم
خواست قطع کنه که گفتم
_وایستا..خبر خوب؟
_آره ولی منصرف شدم
_پروانه بنال حرص منو درنیار
سرفه الکی کرد و گفت
_خیلی خب بابا..راستش از اونجایی که فردا جمعس و از اونجایی که کاری نداری..
واقعا داشت کلافم میکرد
_بگو دیگههه اه
_چته بابا پاچه میگیری..خب فردا با اکیپ بچه ها میریم کوهنوردی
_کدوم اکیپ؟!
_آتوسا اینا..بهم زنگ زد گفت به تو هم بگم..
شاید بهترین خبری بود که میتونست بهم بده..
گوشی و قطع کردم و بعد تنظیم ساعتم گرفتم خوابیدم.
———
با کلافگی گوشی رو زیر پالشت قایم کردم که صدای زنگش بیشتر از این رو مخ نباشه..آخه روز جمعه هم نباید استراحت کنم آخر سر دیگه طاقتم تموم شد و جواب دادم
_کیه..عین مگس رو مخ من رفتی
که همون لحظه جیغ پروانه بود که گوشم رو کر کرد یکم از گوشم فاصله دادم که گفت
_دم در منتظریم..مارو اینجا کاشتی خودت گرفتی کپیدی
مغزم شروع کرد به فکر کردن و فهمیدم قرار بود بریم کوه..واااای
_دو دقیقه ای پایینم
سری بدون اینکه منتظر جواب اون باشم قطع کردم.. جلوی آینه ایستادم..موهام فر خورده بود سری شونه رو برداشتم به زور مرتب کردم
چپیدم تو کمد دنبال لباس..هودی پسته ای با ی شلوار اسلش مشکی..کوهنوردی بود دیگه باید متفاوت تر میپوشیدم
پالتمو انداختم روی تخت که دوباره گوشیم زنگ خورد..سری پریدم بیرون.
همون طور که پامو بلند کرده بودم کفش اسپرتمو بپوشم..لی لی کنان به طرف در رفتم
دوتا ماشین دم در بود ی کمری آریا بود و ی ۲۰۶ نوک مدادی که نازنین پشت فرمون نشسته بود.. بوق زد که سری به طرفش رفتم
دخترا تو ماشین نازنین بودن و بقیه ماشین آریا.
کاش الان میدیدمش ولی خب خداروشکر بازم یکم دیگه میخواستم ببینم
پروانه: عین یابو گرفته خوابیده..ما هم اینجا کشیک بدیم باید
_سلام..اصلا کلا یادم رفته بود
با آتوسا و نازنین سلام کردم که راه افتاد ..چهار نفر بودیم کلا.. خداروشکر خبری از دنیز بود حداقل
نیم ساعتی توی سکوت گذشت و بالاخره رسیدیم..ماشین رو کناره ماشین های دیگه پارک کردیم..همین که پیاده شدم سوز شدید صبح باعث شد بلرزم،نگاهم رو داخل ماشین انداختم..خاک بر سرم عجله ای اومدم پالتوم موند خونه یادم رفت…( مسخره هم نکنید بس که کله شق هستم)
دستمو داخل جیب کوچیک هودی گذاشتم و به طرف پسرا راه افتادیم
آریا و آرش بودن پارسا هم خب نازنین بود اونم قطعا میومد..کسری هم که شناخت زیادی ازش نداشتم ولی خب اومده بود
بعد سلام و احوال پرسی آرش گفت
_کافیه دیگه بابا.. کوله هاتون رو بردارید بریم
منظورش با پسرا بود.
نگاهم روی پیرمردی خورد که دکه ی کوچیک اون پایین داشت و انواع لواشک ها رو میفروخت با خوشی به طرفش رفتم و یکم آلوچه برای خودم گرفتم
برگشتم که همه آماده بودن خواستم بخورم ولی دور از ادب بود تعارف نکنم به طرف دخترا گرفتم که کسی نخورد و گفتن ناشتا هستن..پسرا هم که بیخیال
ی خورده ای راه رفتیم که بند کفشم باز شد..نشستم ببندم همین که سرمو بلند کردم دیدم بچه ها چند قدمی دور شدن ولی آریا یکم اون طرف تر منتظر بود راه افتادم کنارش که گفت
_ کدوم آدم عاقلی اول صبح لواشک میخوره
برگشتم چپ چپ نگاهش کردم
_این حرف یعنی من دیوونه ام یا عقل ندارم!
_نه بابا فقط گفتم آدم عاقل این موقع لواشک نمیخوره
با رسیدنمون به جمع حرف هامون نیمه تموم موند..
( حمایت ها اگه زیاد بشه بیشتر پارت میزارم..منتظر نظراتتون هستم😊)
عالی 🥰🥰😍😍
ممنون فاطمه جان 😊🌷
خسته نباشی عزیزم پارتها رو یکم طولانیتر کنی بهتر میشه🙃
ممنون لیلا جان
حتما 😊💫
عالیه فقط یکم طولانی تر
ممنونم..باشه حتمااا 😄🌷