رمان بامداد عاشقی پارت ۳۴
انگشتر تک نگینی که داخل جعبه بود میدرخشید همچو قلب من..
یاد جمله ای که داخل کافه بهم گفت افتادم:
“من خودم کادو حساب میشم دیگه؟”
یعنی داشت ازم خواستگاری میکرد؟
کادویی زیباتر از این میتونستم بگیرم آخه!
سرمای شب در برابر گرمی دستام هیچ اثری نداشت..کاش همه چیز همون طور باقی بمونه..اصلا میشه من این لحظه رو تا ابد نگه دارم..زمان متوقف نمیشد آیا؟
به آرومی سرم رو به طرفش چرخوندم که با لبخند گفت:
_خوشت اومد..این قدر عجله داشتی زود کادوت رو بگیری
و چقدر این نگاه ها قشنگ بود..
“باید از عشق نگاه تو؛شهر رو بهم بریزم ی تنه”
سعی کردم به شوخی جواب بدم گرچه ممکن بود با مزه نباشه..با لکنت جواب دادم
_عالیه..کاره شوهر آیندمو راحت کردی
شیطنتی که از چند ساعت پیش تو صورتش بود بیشتر شد
_که کاره شوهر تو راحت کردم.. اینجوریاس
هر دو سکوت کردیم و خیره به ماشین هایی شدیم که مجال رانندگی بهم نمیدادن
_نظرت چیه؟
با تمام گیجی جواب دادم:نظر چی؟
_الان باور کنم متوجه نشدی یا..
مشخص بود جوابم چیه..برگشت کامل به طرفم و بدون مقدمه گفت:
_بامن ازدواج میکنی؟
کاش دراین موقعیت نبودم تا بتونم چند تا سیلی حواله ی صورتم کنم که اگر خواب باشم هرچه سری تر بیدار بشم
اگر چه رویای زیبایی بود.
_باشه عب نداره الان جواب نده..دو روز
بهت محلت میدم فکر کنی
این تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم الان
_چرا ماتت برده!
با حرص برگشتم طرفش و ی مشت حواله ی بازوش کردم..تو این موقعیت هم دست بردار نبود
_خیلی خب فعلا انگاری روزه ی سکوت گرفتی..پاشو برسونمت خونتون
عین فرفره بلند شدم از جام و حرکت کردم تا بیشتر از این فک نکنه خل شدم
سرکوچه که رسید بابا رو دیدم که وارد سوپر مارکت شد..الان منو با آریا ببینه
چه فکری میکنه با خودش..خداروشکر زود اومدم وگرنه دعوای حسابی داشتم
اگرچه بابام زیاد گیر نمیداد ولی این یکی فرق داشت..دم در که نگه داشت سری پریدم پایین
_ممنون..شب بخیر
خواستم به طرف در برم که گفت:
_تعارفی..کشکی چیزی؟
به هول برگشتم طرفش که گفت:
_نه…باشه تر طور راحتی
قیافش جوری بود انگاری به زور میخواد نخنده
_خب بفرمایین تو
_نه،مثل اینکه عجله داری برو..گوشیتو چک کن ولی
لبخندی ناخودآگاه زدم و وارد خیاط شدم فوری..بوی آبگوشتی که مامان گذاشته بود کل خونه رو گرفته بود
چند دقیقه بعد از من بابا هم وارد خونه شد..از دیدش فرار کردم که چیزی متوجه نشه..مامان هم آشپزخونه بود ولی متوجه اومدنم نشد
لباسام رو که درآوردم سری ی چیزی پوشیدم و از اتاق دراومدم
بابا کتش رو آویزون کرد و نشست روبه روی تلویزیون..گفت
_آنا کجاست..بگو ی چایی واسم بیاره
همون لحظه مامان با ملاقه تو چارچوب آشپزخونه وایستاد و با استرس مشخصی گفت:
_فک کنم خوابیده..الان خودم میارم
_نه مامان..تو حواست به غذا باشه الان میارم
برگشتم طرف بابا:
_سلام بابا..الان میارم
قیافه متعجب مامان دیدنی بود..لابد میگه این از کجا ظاهر شد
(منتظر کامنت های تک تک شما هستم💫)
دوستانیکه میخونید..تا شب حتما حمایت کنید
شب پارت میزارم..پس حمایت ها رو ببرید بالا
پارت طولانی ارسال میکنم 😊
اولییین کامنت برم بخونممم🤣❤
برو بخون نیوش گلی😁
بیا نظرتو بگو
دیشب شارژم تموم شد نتونستم بیام بگم😂🤦🏻♀️
الان بگم که به نظرت من برای جشن تعیین جنسیت بچشون چی بپوشم؟؟؟به نظر من دختره صورتی بپوشم؟😂😂😂💕💕💕💕
عب نداره😂
جشن تغییر جنسیت دیگه از کجا اومد الان🤣🤣🤣🤣
دیدم همه دارن میگن عروسی و اینا گفتم بذار من از بقیه دو سه سال جلوتر باشم🤣🤣😂
کار خوبی کردی😂
#حمایت از مهسا جونییی😍🥰
💛🌷
من یه دلنوشته فرستاده بودم چرا ادمین تایید نکرد🤕🥺
الان تایید کرد 😄
آره بلاخره😢
اونم مثل اینکه نیمه اومده
اوهوم
خب عزیزان فکر می کنید اسم نوه هاشون چی میشه؟🤠
بزار عروسی کنن🤣🤦🏻♀️
من ته ته های ذهنم دنبال اسم خوب برای نتیجه شونم چی میگی برا خودت بابا🤣🤣🤣
آهان
حالا کی گفته قراره ازدواج کنن اصلا 🤣
من و عمم🤣🤣🤣🤣🤣🤣
آها🤣
آره آها حالا فهمیدی نویسنده نکبت؟!🤣🤣🤣😎😎
نکبت😐🤦🏻♀️🤣
حقیقتا متوجه نمیشم 🤣
#حمایت_از نویسندگان
ممنون خانم اشرفی😁
🥸🥸🥸
همون بز صدام کنین🥸🤣
🤦🏻♀️ باشه
متشکرم😌😎
خواهش میکنم خانم بز
عالییی
ممنون از نگاهت 😊🌷
مهی جونم چی کرده همه رو دیونه کرده 😂😂
عالی بود عشقم🧡🧡🧡🤗🤗
🤣💃
ممنونم تارا جونی💛
عالی مثل همیشه …. 😍🙂
ممنون از نگاهت هلیا جان 🌷
پس بالاخره خواستگاری کرد😂💃
من برم لباسمو پرو کنم🤣🚶♀️
خواستگاری کرد😂
برو لیلا گلی 🤣💛
وای وای وای وای وای
خاستگاری کردد
لیلیلیلیلیلیلیل مبارکهههه
عالی بوددد بانوو💚
بله فعلا خواستگاری کرد 🤣
ممنون از نظرت فاطی گلی🌷🍀
خیلی ممنون از پارت خوبت✨
خواهش میکنم
ممنون از نظرت😊🪴