نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۳۸

4
(118)

سعی کردم به حرفش گوش کنم و حواسم رو پی کارم بدم..ولی واقعا چه لذت بخش بود در کنارش کار کردن و در این حد نزدیک بودن
سرم پایین بود و داشتم کار میکردم که احساس کردم آریا داره نگام می‌کنه..سرم و‌ بلند کردم و غرق شدم توی چشم های مشکیش..
“غرق شدن در چشمان تو اگر تقدیر من باشد؛شنا کردن را نمی‌آموزم.”
لب زد:
_این قدر جدی ندیده بودم کار کنی..جدی بودن بهت میاد
دیوونه این همه از من تعریف نکن..من توانایی شو ندارم..فاز شوخی گرفتم:
_چون هیچ وقت ندیده بودی پیشت کار کنم..وگرنه همیشه همینم
خودم خوب فهمیدم سوتی دادم..صدبار تو شرکت دیده منو
_نیازی نیس به چیزی فکر کنی و این همه جدی رفتار کنی
دوست نداشتم به حرفای پدرش فکر کنم دوباره،پس سری گفتم:
_بیخیال شو دیگه آریا..به چیزی فک نمیکنم
با نگاه خاصی بهم گفت: چقدر اسمم زیبا بود و من تازه متوجه شدم..
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
_البته از زبون تو
حالا متوجه حرفش شدم و با خجالت سرم رو انداختم پایین..
حالا این وسط معلوم نبود مامانش کجا رفت ی هو..که از آشپزخونه در نمیاد بیرون
_نمیخواد حالا خجالت بکشی،چیزی نگفتم که خانم خجالتی
هر چیزی هم که تو فکرم باشه با حرفاش باعث میشه یکی کی از مغزم پر بزنه و بره و چقدر خوب بود که تمام حواسش بهم بود.. ناخودآگاه آهنگ امیر شهیار اومد رو زبونم و منم آروم زمزمه کردم
_احتمالا احتمالا دارم،عاشقت میشم
با شیطنت گفت:عه..که داری عاشقم میشی،خانم من قصد ادامه تحصیل دارم
از خنده غش کردم که از شانس بد من مامانش همون لحظه با سبد میوه از آشپزخونه خارج شد..کلا آبروم رفت
سری خودم رو جمع و جور کردم و درست نشستم ولی آریا عین خیالش نبود و خنده روی لبش همچنان باقی بود
مادرش با ذوق به پسرش نگاه میکرد..سعی کرد به روم نیاره میوه رو گذاشت جلومون و گفت: بخورید..منم یکم کار دارم برم..شما هم به کاراتون برسید
دوباره برگشت آشپزخونه..نگاهش کردم و دوباره لبخندم عمق گرفت و مشغول کارا شدیم..سرم پایین بود که دستم رو گرفت یعنی دستش رو گذاشت روی دستم و گفت: اشتباه داری انجام میدی بزار کمکت کنم
و با دست خودش هدایت کرد دستمو..چقدر دوست داشتم رگ های برجسته دستشو نوازش کنم..تقریبا ساعت ۶بود که کارامون تموم شد و جمع و جور کردیم..
قرار بود دوباره خود آریا برسونه منو‌‌ خونه..مامانش اصرار داشت که شب رو هم اونجا باشیم و بعد شام بریم ولی دیگه شدنی نبود واقعا..
_خب چند ساعت دیگه شام حاضر دختر،آریا میرسونتت
از طرفی دوست داشتم قبل از برگشت باباش برم که حس خوبی نمیگرفتم ازش
_دست شما درد نکنه..ی خورده کار داریم ،مزاحمتون شدیم
_نزن این حرفو دختر..بازم تشریف بیار
کنار در خونه خدافظی کردیم و داشتم کفش هامو می پوشیدم که آریا انگاری چیزی یادش رفته باشه سری دوباره برگشت خونه که ی دقیقه بیشتر طول نکشید دوباره برگشت و با مامانش خدافظی کرد و از خونه زدیم بیرون..
همین که سوار ماشین شدیم حرکت کرد و چند لحظه بعد سر خیابون نگه داشت..
دستشو داخل جیب کتش کرد و ی جعبه بیرون آورد
_بیا…این برای شماست
هدیه گرفته بود برام..با ذوق ازش گرفتم و باز کردم..ی ساعت خیلی شیک و زیبا بود..
_خوشت اومد
_معلومه…خیلی قشنگه آریا
جعبه رو از دستم گرفت و ساعتو‌ برداشت از توش
_دستتو بیار جلو..
کاری که گفت رو انجام دادم که ساعت رو بست مچم..واقعا بی نظیر بود و سرش رو خم کرد و بوسه ای به دستم زد..دوباره گر گرفتم تپش قلبم بالا رفت..
متوجه شده بود این جور مواقع خجالت میکشم
_ممنونم..خیلی قشنگه
_مبارکت باشه عزیزم
و چه عزیزمش آوای زیبایی داشت..
تا رسیدن به خونمون دیگه حرفی نزد همین که رسیدیم خواستم پیاده بشم که گفت:
_آخر شب گوشیتو چک کن..دوباره مثل دیشب نشه
عجبااا..دیشب فقط چند دقیقه دیر دیدم پیاماش رو..
_خیلی خب..به شرط اینکه آبروم رو نبری
سرش رو مثل تعظیم پایین آورد و گفت:چشم بانو
لبخندی به چهره اش زدم و وارد حیاط شدم..منتظر شدم حرکت کرد و بعد در رو بستم

“زمستان برای من
همیشه هدیه می آورد
و این بار تو را…”

(احساس میکنم حمایت هاتون کم شده🥺
فراموش نشه حمایت های این پارت🍀
ویو بره بالای ۵۰۰ پارت میدم
راستی خوشحال میشم رمان بعدی من رو هم بخونید..البته از فردا پارت میزارم😊)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
74 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

اولین کامنت
تارا جوون🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

بگم که خوندمشااا

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

آریا ی سگ واسش ساعت خریده
خب که چی پاچه خوار حال بهم زن چاپلوسه رو مخِ بچه ننه ی دماغوی آب حوض کش ننه من قریب ، نکبت ، کثافت ، بیشعور ، پفک نخورده، کاکتوس، بی آگاهی محیطی ، جاهلللل ،نکبتتتتت بگیری ایشاللله🤣🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

بدم میاد ازش🤦‍♀️😁

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

ایش حالمو بهم زد با اون بوسه هاش و رگ های دستش
بگید من فقط نیستم که از دگ های برجسته چه برای مرد و چه برای زن منتفرممممم🥸

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

مال مرد جذابه زن چندشه😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

نه اصلا دوتاشون زشتننن
خیلی چندشه واقعا اه اه🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

مامان من رگش مشخصه😐🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

اتفاقا مال مامان من بدتر از مرد هم 🥸مشخصه حالا خوابه وگرنه از دستش عکس میگرفتم برات🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

منم دوسش ندارم سعید ژووون
یه کراش خوب میخوام خو🙁😁🤦‍♀️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

کراش فقط خودم🤓
منتظرم یکیتون بیاید بگید زرشک خشک شده🤣🤣🤓

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

تازه هنوز بعصی از فحشامو بهش ندادم
گذاشتم واسه پارت های بعد
ولی چرا احساس میکنم این دماغو پلیس باشه؟🐵🥸🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

خببببب پس باید یه بار دیگه با دقت تمامممداستان و از اول بخونم تا یه چیزی دستم بیاد 😎

،،،
،،،
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

مرسی سعدژوون

،،،
،،،
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

آره خوندم ولی یه حسی دارم انگارقراریه بدبختی یه چیزی تواین مایه هانازل شه سرشون کارشون به جدایی برسه

Ghazale hamdi
1 سال قبل

#حمایت از مهسایی😘🥰

تارا فرهادی
1 سال قبل

میکشمتتتت ضحی🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  تارا فرهادی
1 سال قبل

هاهاهاها تارا جون عشقشششش🤪🤣

تارا فرهادی
1 سال قبل

عالی مهی خوشملم😍😍🧡

Fateme
1 سال قبل

نره خاستگاری دنیز تروخداااا تروخدا تروخدا🥲خیلی زوج قشنگین

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Fateme
1 سال قبل

نه بابا بره گمشه لیاقتِ این دماغو همون دنیزه .
به قول یکی از دوستان سایت شیپِ آنری فقطططط😎🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
نمیدونم باید یکیشون اسمش امیر باشه که خب یا دماغو هست یا کسری عشقش یا آرش دیگه🤣

Fateme
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

😂😂😂😂آنا و کسری هم خوب میشن
من حس میکنم آریا اصلا عاشقش نیست و داره گولش میزنه

Fateme
پاسخ به  Fateme
1 سال قبل

همش دلم میخواد پارت جدید رمان خودمو بزارم هی وسوسه میشم برم بزارم😂😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Fateme
1 سال قبل

بله دیگه بچه ننه ی دماغوی …. استغفرالله استغفرالله خواهرم قبله کدوم وره 📿📿📿

Fateme
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

😂😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

ها فردا صبح میشنم میخونم قشنگ میفهمم چی به چیه خالقِ دماغو🤠

HSe
HSe
1 سال قبل

عالی بود سعید جوننن 💜😅
خسته نباشی…
دیگه فوشی نمونده که من بخوام بگم ولی همون دماغو برازندس 🤣🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

سلامممممممم
سحری اومددددد

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

یعنی همتون خوابین؟؟
لیلا که فکر کنم داره خواب عروسی ستی رو میبینه🤣🤣🤣🤣

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

من بیدارم😁

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

عه خداروشکر😂

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

😅😅

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

من در تعجبم چطوری خوابش میبره🥲😂

نسرین احمدی
نسرین احمدی
1 سال قبل

فکر کنم دختره اشتباه متوجه ذوق مامانه شد نه موفق باشی

Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

خیلی خوب بود مرسی مهسایی

لیلا ✍️
1 سال قبل

خیلی قشنگ و رمانتیک بود امیدوارم مشکلی واسشون پیش نیاد که البته بعیده🤦‍♀️

خسته نباشی مهسا‌جان😊👌🏻👏🏻

Newshaaa ♡
1 سال قبل

آخییی بگردم ساعت گرفت براش😂🥺❤

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

حسودیم شد🤣🤣🤣🤣
قربونت🥰

،،،
،،،
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

نیوش پارت نمیدی

Newshaaa ♡
پاسخ به  ،،،
1 سال قبل

چرا عشقم امشب میدم پارت😅💋

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

ویرایش پارت جدید مونده ولی پارت خفنیه ماجراش دو تا سه پارت طول میکشه😂

Newshaaa ♡
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

الان باشگاهم اومدم خونه انجام میدم تا بعد از ظهر میفرستم

دکمه بازگشت به بالا
74
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x