نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۴۵

4.5
(232)

بی هیچ حرفی از جام بلند شدم و راه اتاق رو در پیش گرفتم که دنبالم اومد..تعارف کردم نشست روی تخت و خودمم چهارپایه ی گوشه ی اتاق رو برداشتم و نشستم روش..
با اخم خیره بودم بهش تا خودش اگر دلش میخواد شروع کنه..
حالا با اون لبخندش سرفه ای کرد و شروع کرد:
_میتونم بپرسم چند سالتون شما؟
_۲۳سالمه
دیگه هیچ چیزی نگفتم که دوباره خودش گفت:
_درس میخونید
_نه
کمی تعجب کرده بود گفت:
_شما چیزی نمیخوای بپرسی
_نه..من قصد ازدواج ندارم فعلا
کمی به جلو خم شد و گفت:
_چرا…از من خوشت نمیاد؟
_به نظر من حرف زدن بی فایده اس
بنده بنا به دلایلی فعلا قصد ازدواج ندارم و الان به احترام خانواده م اینجام
پس اگر حرفی نیست بریم..
قیافش رفت توهم و برای اینکه بیشتر از اون ضایع نشه از جاش بلند شد حالا هر دو با اخم از اتاق خارج شدیم..دوباره مادرش با لبخند به حرف اومد:
_چی شد..مبارکه ایشالا؟
آیا اخم های ما معنی نداشت؟
چرا فکر می‌کنه جواب مثبته..کمی درست فکر کن خانم!
آروم برای اینکه بی احترامی نشه گفتم:
_به تفاهم نرسیدیم
پدر و مادرش هاج و واج نگاه میکردن
تصمیم نداشتم دیگه توی اون جمع باشم روبه پدر کردم و گفتم:
_من میرم بالا بابا
سرم و انداختم پایین و گفتم:
_با اجازه
و بی هیچ مکثی از اونجا زدم بیرون و از پله ها بالا رفتم..حوصله ی بودن تو اونجا رو نداشتم..
جاهارو پهن کردم و بعد از در آوردن لباس هام طبق تمام این روزهام دستمال آریا رو از کشو برداشتم و دراز کشیدم توی جام..
من باشم و تاریکی و یادگاری های به جا مونده از آریا..آیا اون لحظه میتونم جلوی ریزش اشکام رو بگیرم؟
گریه کردم به خاطر حماقتم..به خاطر اشتباهم با این که از حرف های دنیز خبر داشتم..ولی موندم و عاشق تر از قبل شدم..

” از این ناراحت نیستم اونی که باید میشد نشد!
از این ناراحتم چرا با این که میدونستم
اشتباهه، با سماجت تمام ادامه دادم.
از اینکه ایستادم تا به بدترین شکل ممکن ببازم.”

توصیفش واقعا سخته.. ولی واقعا درحد یک هفته مانند یک دیوانه شده بودم..دیوانه ای که لحظه به لحظه دلش پر میزنه برای یک بار دیدن آریا..آه از اون آریای بی رحم و سنگدل..

” دلم آن روز که چشمان تورا دیدم رفت
آخرم رفتی و خواب از همه شب هایم رفت
عاقبت رفتی و این قلب من آرام نشد
دم آخر هر چقد کردمت اصرار نشد
بیا بیا مرا ببر که بی تو دلتنگم
با زمانه در جنگم برس به دادم
بیا بیا مرا ببین نشد فراموشم بوسه ات در آغوشم
برس به دادم ای برس به دادم ”

چهار ماه بعد:
آخرین مشتری که کارش خیلی طول کشید و راه انداختم رفت…نگاهم رو برگردوندم سمت امیر که سرش توی گوشی بود و نیشش تا بناگوش باز بود پوفی کشیدم و گفتم:
_باز داری چه غلطی میکنی..دوباره اون دختره اس؟
از گوشی دل کند و سرش رو بالا آورد:
_بله اون دختره اس…کارت تموم شد؟
_آره
از جاش بلند شد و دستشو توی جیب شلوارش گذاشت و راه افتاد..
_پس سرت تو کار خودت باشه بچه..این همه به من گیر نده
گفت و بی هیچ حرف دیگه ای لباس ها رو برداشت و رفت..
لبخندی از دست کاراش روی لبم اومد.. امیر مثل یک برادر این مدت کنارم بود
ماه هایی که به سختی سپری میشد امیر بود که مرحم تمام درد هام بود..
از تمام ماجرا با خبر بود و از این بابت خوشحالم که با کسی مثل اون آشنا شدم
بهار بود و بارون می‌بارید..
از پشت میز بیرون اومدم و صندلی‌ رو گذاشتم جلوی در و خیره شدم به خیابون..آسمون ابری بود و واقعا منظره ی قشنگی شده بود..
آخ از این بارون که برای من چیزی جز فکر آریا نبود..
آخ از خاطراتش..قدم زدن توی بارون کنارش چه لذت بخش بود همین که یادش افتادم قطره ای اشک از گوشه ی چشمم پایین افتاد..

“آهای صدای بارون؛ دقیقه های بی؛جون…
بهش بگید؛ یادم نمیره تمومِ لحظه هامون”

امیر: باز داری به اون الدنگ فکر میکنی؟
همین که متوجه حضور امیر شدم اشکم رو پاک کردم و سعی کردم با لبخند نگاهش کنم:
_نه این طور نیست
با دستش به صورتم اشاره کرد:
_آره معلومه..منم لابد خرم
لبخند و بغضم تضاد جالبی بود
_جمع کن خودتو دختر..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 232

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
44 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
HSe
HSe
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

واقعا خیلی حس خوبی داره وقتی که وقت میزاری و مینویسی و سعی میکنی بهترین موضوع رو ارائه بدی ، کسانی که رمانو میخونن نظرشون رو بگن …نه تنها نقاط مثبت رو بگن بلکه حتی اگر جایی اشکالی هست توضیح بدن .
واقعا انرژی مثبتیه که به نویسنده وارد میشه و باعث میشه پرقدرت ادامه بده …
علاوه بر کامنت ، بالا رفتن ویو هم تاثیر داره …

پس در نهایت ….
#حمایت_از_سعید_جوننن
#حمایت_از_رمان_بامداد_عاشقی
#حمایت_از_نویسندگان
#حمایت_از_رمان_شاه-دل

HSe
HSe
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

مرسی سعید جونممم😍😍

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

اولین کامنت😱

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

آخ آخ از پسرم که اینقدر آقا و متینه ‌. عزیزمه🤣🤣

𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
1 سال قبل

ممنون از قلم زیباتون ⁦❤️💛🧡
موفق باشی⁦✿⁠

Ghazale hamdi
1 سال قبل

#حمایت از مهسایی🥰🤍

مینا
مینا
1 سال قبل

سلام

یکم سرعت داستان زیاده و تصویرسازی محیط کمه
اما داستان موضوع خوبی داره
پرتلاش و موفق باشید انشاالله

Fateme
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود
آریا رو ولش مت کراش زدم رو امیر🥲😂❤️

Fateme
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

ولی جدیدا خیلی ویو ها اومده پایین 🥲

Fateme
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

دقیقا

Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

آخيش خوب جواب خواستگار داد فک کردم الکی الکی بدبختش میکنن

Mahdis Hasani
Mahdis Hasani
1 سال قبل

تشکرمندم

HSe
HSe
1 سال قبل

مثل همیشه عالی بود سعید جون 💜💜
خسته نباشی😍

HSe
HSe
1 سال قبل

راستی یه سوال فنی داشتم😅🙂
چجوری میتونیم داخل رمانمون فایل بزاریم … مثلا فایل عکس یا صوتی یا حتی فیلم … چون من برای رمانم لازم دارم 🤔

HSe
HSe
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

اوکیه …. مرسی جونم 😍❤️

لیلا ✍️
1 سال قبل

آخ چقدر بهم میان اینا امیر هم مثل امیرعلی نازی میتونه مرهم دردهای آنا شه میتونه کاری کنه که عشق واقعی رو بچشه

گل کاشتی مهی‌جون هم قلم هم موضوع داستانت به دلم میشینه👌🏻👏🏻

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

مگه میشه نخونم😂

ولی حتما از حال آریا و وضعیتش هم بذار

M Af
M Af
1 سال قبل

بلاخره رسیدمممم لیلیلی😍
سعیده جانیم واقعا کیف کردم دست مریزاد عالیه هم موضوع هم شخصیت‌ها خیلی خیلی کنجکاوم بدونم قرار آخرش چی بشه خسته نباشی عزیزجان✨🤍🌱

،،،
،،،
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

ممنون عزیزم ادم هرچی میخونه سیرنمیشه بازم میخوادبخونه قلم قشنگی داری مطمئنم که نویسنده موفقی میشی😍😍😍

M Af
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

اره عزیزجان خوندم خیلی خوشم اومد پر قدرت ادامه بده 😍
قربونت🌱🤍

،،،
،،،
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

سعیدژوون کی پارت میدی من منتظرم

،،،
،،،
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

وای خیلی ممنون خیلی دوس دارم تندتندپارت بدی تابرسیم به روزی که اریاحقیقتومیفهمه قیافش دیدنیه

لیلا ✍️
1 سال قبل

زبونم نمیچرخه بهت بگم سعید مهی‌جون برو پی‌وی

دکمه بازگشت به بالا
44
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x