رمان بامداد عاشقی پارت ۵۶
یک هفته گذشته و امیر مغازه شو داره عوض میکنه..
مغازه ی بزرگی داخل ی پاساژ خریده و چند روزی هستش که واقعا به سختی داریم کار میکنم تا جابه جا بشیم..
مغازه ی قشنگی بود و فکر میکنم من بیشتر از امیر خوشحالم..
آخرین وسیله ها رو هم بردیم و آماده بودیم خودمون هم بریم
من مدت زیادی اینجا کار نکرده بودم ولی امیر سالها اینجا بود لحظاتی با غمگینی خیره مغازه شد که گفتم:
_جدا ناراحتی؟
با همون چشمان غمگین نگام کرد که با صدای بلندی خندیدم که چشم غره ی رفت و حرکت کرد..
منم کیفم رو برداشتم و به طرف پاساژ جدید رفتیم،البته زیاد هم دور نبود همون سر چهار راه بود..
همه ی آدمایی که اونجا بودن قدیمی بود و همه همو میشناختن الا ما..!
با آسانسور به طبقه ی سوم رفتیم و با خوشحالی وارد مغازه جدید شدیم..
خدایی فضای بهتری داشت و عاشقش شدم همون اول..
روبه روی ما هم مغازه لوازم آرایشی بود و با ورود ما اونم مغازه رو باز کرد..
_نمیخوای شیرینی بدی امیر خان؟
همون طور که مانتو ها رو آویزون میکرد گفت:
_ای شکمو
خواستم اعتراض کنم که دست از کار کشید و گفت:
_چرا..الان دارم میرم بگیریم
لبخندی از خوشحالی زدم که کیف پولش رو از روی میز برداشت و از مغازه خارج شد.
تا امیر بیاد سعی کردم خودم رو با کار مشغول کنم و به شدت منتظر مشتری جدید بودم..
نمیدونم چقدر توی کارم غرق بودم که احساس کردم کسی وارد مغازه شد و صداش باعث شد مطمئن بشم
_سلام همسایه
صدای آشنایی بود که به گوشم خورد..
برگشتم و با دیدن همون مردی که چند وقت پیش اومده بود مغازه ی ما و قصد داشت بهم شماره بده تعجب کردم..
_شما اینجا چیکار میکنید؟
شاید سوالم مسخره به نظر اومده باشه..
لبخندی کوتاه که مثل دفعه قبل تنها یک میلی متر با پوزخند فاصله داشت گفت:
_مغازه ی روبه رو ماله منه
سرم رو به طرف مغازه لوازم آرایشی چرخوندم..پس اونم اینجا بود..
سعی کردم عادی برخورد کنم
_خب بفرمایید کاری داشتین؟
_دفعه قبل نشد شماره مو بدم بهت..
واقعا نمیدونم قصدش چی بود اخمی کردم و گفتم:
_چه دلیلی داره شماره بدین؟
خیلی عادی گفت:
_آشنا بشیم
با دیدن امیر که نزدیک مغازه میشد سری گفتم:
_تمایلی ندارم آقا
_این همه رسمی حرف نزن با من
همون لحظه امیر هم وارد مغازه شد..نمیدونم چرا دست و پام رو گم کردم هیچ دلم نمیخواست منو با این مرد ببینه
_البته شماره رو هم قبول نکنی هر روز همدیگه رو میبینم اینجا
نگاهی به امیر انداختم:
_عه اومدی..
با این حرفم مرده برگشت سمت امیر و هر دو خیره به هم بودن که امیر اخم کرد:
_این یارو اینجا چیکار میکنه؟
_مغازه ی روبه رو ماله این آقاست
مرده بدون توجه به اخم امیر گفت:
_خوش اومدین جناب
گفت و بی هیچ حرف دیگه ای سری از مغازه خارج شد..
امیر با همون اخمش خیره به راه رفته اش بود..
_عجبا..حالا هر روز باید چشم تو چشم بشیم با این الدنگ
همون بار اول ذهنیت بدی از خودش به جا گذاشته بود
_بیخیال راه اون جدا..راه ما هم جدا
ولی گویا رقابت سر سختی بین امیر و اون مرد به وجود اومده بود..
امیر با چشمان پرسشگر گفت:
_برای چی اومده بود؟
_هیچی..خوش آمد بگه
بهتر دیدم چیزی نگم بهش.. هر چند نگفتم اما اونا رقابت و دشمنی زیر پوستی خودشون رو شروع کرده بودن..
شیرینی رو گرفتم و روی صندلی نشستم..همون طور که نشسته بودم روی صندلی نگاهم به مرد روبه رو خورد که خیره نگاهم میکرد..
معذب بودم از نگاه هایی که مانند دوربین روی من قفل بود..
چشماش رنگ آبی داشتن و ناخوداگاه باعث میشد ازش بترسم به خصوص که منو یاد چشم های کسری مینداخت بیشتر باعث میشد ازش فاصله بگیرم..
احساس میکردم آدم خوبی نمیتونه برای من باشه..
اما راهی نبود و باید هر روز چشم تو چشم میشدیم و فقط امیدوارم از این نگاه کردن های وقت و بی وقتش دست برداره..
همیشه مغازه رو زودتر میبست و میرفت خونه
هر وقت که از کنار هم رد میشدیم بوی عطرش از همون فاصله ی دور هم احساس میشد و خاطره ی آریا رو برام تداعی میکرد..
هیچ چیز خوبی نداشت جز خاطراتی که با هر بار دیدنش برام زنده میشد..
با تمام توانم سعی میکردم ازش فاصله بگیرم..
هرگز نمیخواستم یک شکست دیگه رو تجربه کنم..
شسکت بعدی یعنی حماقت..یعنی احمق به تمام معنی..!
(نظراتتون بهم انرژی میده پس فراموش نکنید ✨)
اولین کامنت برم بخونم
🎖️🏆🏆
برو بخون بیا نظرتون بگو
چرا آنا گفت دشمنی و رقابت رو شروع کردن آخه امیر و آنا که عاشق معشوق نیسن بنظرم مناسب نبود برا هم خط و نشون کشیدن بهتر بود
دشمنی کاری بود منظورم
رقابت و دشمنی کاری در اون محل 😊
وگرنه که نه عاشق و معشوق که نیستن
عالی بود بازم سوژه جدید 🤔🤔
کدوم سوژه دقیقا؟
پسر جدیده رو میگم دیگه چشم آبی
همون مرده است که داخل مغازه بود دیگه
ولی خب آره جدیده 😊🥺
عالی بود چقدر امیر حرص میخوره بامزه میشه😂
ولی اون مرده که اسمشو نمیدونم در عین مرموز بودن بسی جذابه🤣
اسمشو بذار مهراد
امیر به عنوان برادر و دوست نمیخواد آسیبی بزنه بهش..گفتم که اشتباه فکر نکن خواننده ها😊
کلا فکر کنم از کسری هم خوشتون میومد🤣
باشه میزارم مهرداد 😂
مهراد نه مهرداد..
آره هعی یادم ننداز خواهر خیلی خوب بود حیف که بدش کردی😥
باشه مهراد😂
حیف که بد بود🤣🥺
#حمایت از مهسایی🤍🥰
😊🥰
وای مهی تورو قرآن این یارو آویزون نشههه🗡😂😭
چرا🤣🤣🤦🏻♀️
چون نهههه چون نمیشه چون این باید بره با امیر نه با این گاوووو😑😑😑😑😑😑
آرام 🤣
اگه بره پارت های آینده میفهمید🥺
مثل همیشه عالی بود مهسا جان😙
مچکرم گلی🌷✨
آقا دیدید گفتم این یارو جدیده یه ربطی به انا داره😎😂
عالی بود مثل همیشه
آفرین🤣
ممنون که خوندی فاطمه جان😊🥺
خوب و عالی.😍😘ولیییی یه کم کمه خو🙈.چرررررا?نمیشه یکی دیگه بزاری?!👀لُدفا”.
امشب تایپ شده ندارم متاسفانه وگرنه میدادم
فردا زود میزارم کاملیا جان 😊🌿🌸
مُردم از خوشی.😃دستت درد نکنه عزیزم.ممنون که به درخواستم اهمیت دادی.😍😘
خواهش میکنم🥺🥺
به به عشقم مرتیکه چشم آبی
قربونت برم مننننننن
مهراد عزیز شد یکی از پسرای من 🤣🤣
رابطشون هم با امیر درست میشه نگران نباشیدددد🤣🤣
وای خدا 🤣🤣
بزار یکم بگذره شاید رهگذری بیش نباشه تو زندگیشون😂
نه مهراد پسر گلمِ . هست حالا حالا ها🤣🤣😂
از دست تو 🤦🏻♀️😂
والا یه نگاهی به بیوم بندازی بهتر متوجه میشی🤣
مامان پسرایی که تو بلک بیستم نیستن🤣🤣
عجب
*لیستم
سعید جونم پارت جدید میخواییم
چند دقیقه ی دیگه میفرستم
ادمین باید باشه تایید کنه حالا
آره ستی نیستش
منم فرستادم تازه پارت قبل رو گفتم یه ادیت بزنه یه جاش رو هنوز نیومده مثل اینکه☹😂
خدا کنه زود بیاد 🤣
مطئنم ۶_۷ شب میاد 😂
وااااای نه تورو خدا😭😨
متشکرم
🌷🍃