رمان بامداد عاشقی پارت ۵۹
لبخند چندشی رو صورتش نشوند و گفت:
_بیا تو حرف میزنیم حالا
نه راه پس داشتم نه پیش و حالا توی خونه اش گیر افتاده بودم اما با تمام اینا سعی کردم عادی و خونسرد رفتار کنم
_با زنت کار داشتم
نگاهی عجیب انداخت گفت:
_فکر کردی من این قدر احمق هستم که متوجه کارای تو نشم خانم!
نزدیکم شد و گفت:
_میگم برو تو حرف میزنیم
خواستم مخالفت کنم که نزدیک شد و قبل از اینکه دستشو بزاره پشتم قدمی به جلو برداشتم
_آفرین دختر خوب حالا همین طور برو تا خونه
میترسیدم اما چه غلطی میخواست بکنه مثلا، با های لرزون به سختی وارد خونه شدم
خونه که چه عرض کنم تنها ی فرش بود و گوشه ای هم بخاری گذاشته بودن
پشت سرم وارد شد..
_بشین
دیگه جلوتر نرفتم و همون جا جلوی در نشستم روی زمین
روبه روم نشست و از اینکه فکری فعلا توی سرش نیست خیالم راحت شد خواست حرف بزنه که صدای گوشیش اجازه نداد رد تماس داد و شروع کرد:
_من واقعا قصدم اینه باهات ازدواج کنم آنا نه هیچ چیز دیگه
حالا اون وسط اسم منو از کجا فهمیده بود خدا میدونه!
پوزخندی زدم و گفتم:
_تو زن داری،خجالت بکش
_واسه تو ی خونه ی دیگه میگیرم..بهتره بگم کلا حساب تو و اون زنم جداست تو با بچه های آینده ات توی ی خونه جدا زندگی میکنید
حالم از حرف هاش بهم می خورد!
تا کجا هم پیش رفته بود
_میدونی..من حالم از مردایی مثل تو بهم میخوره مهراد
چشم هاش به یکباره آرامش قبل رو از دست داد و خشمگین شد
_حرف دهنتو بفهم بچه
_تو باید حرف دهنتو بفهمی.. تویی که زن داری و به چه غلط های فکر میکنی
حالا اون شهامت رو از کجا آوره بودم خدا میدونه
با عصبانیت گفت:
_خفه شو دختر
از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم:
_حقیقت تلخه دیگه میدونم
قدمی برداشتم و خواستم از خونه خارج بشم که با چنان سرعتی خودش رو بهم رسوند که شاخ درآورم..
دستم رو گرفت و محکم به دیوار پشت سرش کوبید
شاید سرم زخمی شده بود که درد تمام وجودم رو گرفته بود!
_بگی و بری نه…سخت در اشتباهی جانم
درد سرم که آروم شد خواستم حرکت کنم که دستشو گذاشت کنار سرم روی دیوار گفت:
_داشتی میومدی باید فکر اینجاشو میکردی خب!
حماقت کردم..اعتماد به یک مرد شاید حماقت محض بود!
دستش رو آروم روی صورتم کشید ولی صداش هنوز خشم داشت
_ولی حالا دیره
تمام وجودم یخ کرده بود
صدای زنگ گوشیش برای بار دوم بلند شد و انگار اعصابش رو خط خطی کرده باشند با عصبانیت گوشی رو از جیبش بیرون آورد
شاید قصد داشت گوشی رو بکوبه به دیوار که مزاحم کارش میشد!
از استرس داشتم میمردم
خواست خاموش کنه که برای لحظه ای خیره مخاطب شد و نگاهش رو به صورتم انداخت
_از جات تکون نمیخوری
گوشی رو برداشت و گویا پسرش پشت خط بود
در این فاصله سری کیفم رو از روی زمین برداشتم چرا باید منتظرش باشم!
_چرا اینقدر زود وقت زایمان مادرت شده آخه..
کلافه بود انگار!
این آخرین چیزایی بود که شنیدم زنش داشت زایمان میکرد و اون به چه غلط هایی فکر میکرد
کتونی هام رو برداشتم دستمو از حیاط با سرعت تمام خارج شدم..
تا سرکوچه بی وقفه دویدم و در آخر خودم داخل سوپر مارکت پرت کردم..
سرعت بالا باعث شده بود دل درد بگیرم و کفش پام نبود برای همین فروشنده یک جور عجیب نگاهم میکرد!
لبخندی مسخره روی لبم نشوندم و ازش خواستم برام تاکسی بگیره و تا اومدن ماشین از جام تکون نخوردم
———-
وقتی رسیدم خونه حالم اصلا خوب نبود و عرق کرده بودم مامان و بابا با تعجب نگاهم میکردن
خستگی رو بهونه کردم و از اتاق خارج نشدم بعد از یک دوش که کمی از خستگی مو از بین برد از حموم خارج شدم
اون شب با تمام سردرد هام تا صبح خوابم نبرد..
به تمام روز هام فکر کردم به تمام این چند ماه و شاید یکی و دوسال اخیر نگاهی انداختم
هیچ چیز خوبی به چشم نمیخورد جز شکست هایی که راه به راه نصیبم شده بود
شخصیت اصلی این شکست ها تنها مرد هایی بودن که غرورم رو به یغما برده بودن!
مرد هایی بود که تنها دنبال خوبی و خوشی های خودشون بود..
کسری نامرد که اولین ضربه ی کاری رو بهم زد و رفت برای همیشه
آریایی که قلبم رو به بازی گرفت و رفت و تنها نفرتش توی قلبم جا خشک کرد!
در آخر مهرادی که با وجود زن باردار و بچه اش داشت بهم پیش ازدواج میداد
در تمام این راه ها شاید تجربه کسب کرده بودم و شاید خودم رو نابود کرده بودم
نمدونم انتخاب بین اینا کار بسیار سختی هستش..
ولی حالا خوب میدونم اعتماد به یک مرد هرگز!
بدون اینکه بخوام توی گذشته ها فرو رفته بودم و قطرات اشک بالشتم رو خیس میکرد
شاید آنایی که از روزهای بعدی ساخته میشه با آنای سال های گذشته زمین تا آسمون فرق داشته باشه!
شاید دیگه هرگز با هیچ مردی برخورد نداشته باشم..!
دلدادگی که دیگه عمرا..!
تجربه ها کمکم میکنن و شاید نفرت ها اجازه نمیدن که بشکنم
(نظراتتون بهم انرژی میده پس کامنت فراموش نشه 🙂)
چقدر گناه داره آنا🥲🥲🥲
شاه دلو نمیدی؟؟؟😁
میخونی 🥺🥺
هستی بفرستم؟
آره بفرس😁
دیر کردم مثل اینکه 😞🤣
رفتی نه؟
نه هستم هنوز😁🤣
نریییی دارم میفرستم
اوکی😁
تایید🤣
بدووو
فرستادم
بخون امیدوارم خوشت بیاد
آنا بیچاره خدایی خیلی دلم براش سوخت
همه ی مردای زندگیش نامردن🥺🥺
البته به جز امیر🤣🤣🤣
مرسی از قلم زیبات😍💜
اره متاسفانه همه ضربه زدن بهش 🥺🙂
ایش 🤣
ممنون از نگاه قشنگت تارا جون🥰
آخه آنا بیشعور نفهم گلابی واسه چییییی رفت اونجاااا🤬🤬🤬
گلابی رو خوب اومدی🥲🤣
آخههه واقعا احمقههههه خیلی نفهمهههه تو پنجاه و نه پارت هزار نفر سرشو کلاه گذاشتن🤬😡
متاسفم 🥺
به هر حال سادگی نباید بکنه😄
🤣🤦🏻♀️
به خیر گذشت حالا 🤣🤣
ممنونم که زود گزاشتی.😍🤗😘میشه یه خواهش بکنم…نمیشه لطف کنی یا پارتارو یه کم طولانی کنی,یا دوتا پارت بزاری!🙈لطفا.
اگه بتونم شب ی پارت دیگه هم میدم کاملیا جان به شرط اینکه حمایت فراموش نشه 😊🌷
من شاید به جرئت بگم همیشه هستم.🤗😘
مچکرم ازت😄
شب میفرستم حتما 🥺
مررررررسی.😘😘😘😍😍😍😘😘😘😍😍😍😘😘😘😘😍😍😍
خواهش میکنم 😄🌸
عالی ❤️❤️خسته نباشی
ممنون تینا جان 🌿🌼
🥰🥰
دلم به آنا میسوزه واقعا🥲
خیلی قشنگ بود خسته نباشی❤️
اره واقعا 🥺
ممنون فاطمه جان 🌼
دختره احمق
دستت درد نکنه خیلی خوب بود یکم طولانیییی🙏🙏
🥺😄
ممنون از نظر قشنگت..چشم💐
اگه آنا جلو دستم بود دوتا مشت تو صورتش خالی میکردم تا انقدر ساده بازی درنیاره 🤕🤧
چرا من انقدر باید حرص بخورم …. خدایا
متاسفم که اعصابتون خراب شد🥺
خواستم تصویر دختر ساده رو به رخ تون بکشم😄🥺
واقعا خوب به تصویر کشیدی 😅😅
خسته نباشی … عالی بود 💜
ممنون گل😊
این دیگه مرز سادگی رو رد کرده سعیید🤣🤦♀️
#حمایت از سعیدیییی🥰🤍
🥺🥰💐
متشکرم
خواهش گل🥺💐
مهراد یه تنه مرزهای بیشعوری رو جا به چا کرد
خسته نباشی مهسا جانم🌈
دقیقا🥺
ممنون نوشین گلی😊🌿🌷
قلمت مثل همیشه عالی بود گلم👌🏻
ولی کاش میفهمیدیم قصد مهرداد چی بود چون انقدر کارا و رفتاراش مرموز بود که فکر نکنم فقط به خاطر یه ازدواج به سمت آنا اومده باشه
لیلا تو اومدیییی
ممنون لیلا جون 🥺 🌸
قصدش خب وقتی زن و بچه داره چیزی جز هوس نیست لیلا گلی 😄