رمان به کدامین گناه پارت ۷و۸
زمستان سال ..۱۴۰
صادق ترین شاهد#
عسل -بیاین بچه ها داره شروع میشه!
شادی-اشکان ،نیما بیاید!
طولی نکشید که هر چهار نفر روبه روی تلويزيون روی مبل های قهوه ای رنگ نشستند و با بغض به برنامه تلویزیونی نگاه کردند
برنامه ای که امروز زندگینامه ی خواهرشون؛ رفیق روزای سختیشون رو نشون میداد…
زندگینامه ای که از زبان دوستانش ؛شادی و عسل بازگو میشد!
فقط خدا میدونه که بغض توی گلوشون چند بار شکسته شد ،اشک های از سر دلتنگیشون بود چند بار گونه های رنگ پریدَشون رو خیس کرد…
ولی بلاخره تمام راز های پشت پرده آشکار شد؛برای همه مردمِ دنیا …
همه از داستان زندگیه بیگناه ترین آدم این بازی باخبر شدن!
داغ رفیق هاشون که زن و مرد نمیشناخت!
اشک این روزها مهمون چشم های هر چهار نفرشون شده بود …
آخه مگه کم کسی رو از دست داده بودن؟
“داغ خواهر و برادر سنگینه”
ولی چرا؟
“نابودی به کدامین گناه؟ ”
” تقاص به کدامین گناه؟ ”
گذشته:♡♡♡♡♧♧♧♧◇◇◇◇♤♤♤♤ دلوین:
مثل همیشه با اقتدار راه میرفتم و صدای پاشنه های کفشم توی فضای ساکت و آروم شرکت میپیچید و سرهای زیادی رو وادار به بلند شدن میکرد!
به دفتر بزرگی که جلسه توش داره برگزار می شه میرسم و به دو انگشتم ضربه ی آرومی به در میزنم با صدای بفرمایید مقتدرانه ی اشکان دست گیره رو پایین می کشم و وارد میشم
-سلام …
همه با احترام سلام کردن که ادامه دادم
-به خاطر تاخیرم عذر میخوام!
اشکان -لطفا بفرمایید خانم پناهی؛ من به دوستان اطلاع دادم که کار دارید و دیر میآید
-متشکرم
با تشکر کوتاه و مصلحتی از اشکان ،حامد بلند شد و صندلی کنار خودش رو از زیر میز بیرون کشید که منم رفتم جلو و با لبخند کوتاهی روش جاگیر شدم
اشکان-خانم پناهی اول قبل از اینکه شروع کنم باید شما رو با آقای ساعی آشنا کنم!
چشمم دست اشکان که به نزدیک خودش کشیده شده بود دنبال کرد که رسیدم به…
بله… دقیقا خودش بود !
-ایشون سهامدار و شریک جدیدمون هستن!
-اقای ساعی ایشون هم یکی از شرکای شرکت هستن؛ خانم دکتر پناهی…
هیرمان-بله آشنایی قبلی با ایشون دارم ولی به هر حال از دیدنتون خوش بختم خانم پناهی …
این مرتیکه اینجا چیکار میکنه اخه؟
احساس خوبی بهش نداشتم و حالا دقیقا اومده بود بیخ ریشم …
-منم همین طور جناب ساعی!
اشکان شروع کرد از مشکلات و معضلات جدیدی که سر راهمون بود حرف زدن ولی نگاه خیره ی ساعی تمام تمرکزم رو ازم گرفته بود ولی بی اهمیت تا آخر جلسه فقط به اشکان و حامدی که از چشماش کنجکاوی به وضوح معلوم بود نگاه کردم
این شرکت در اصل شرکت اشکان حساب میشد چون بالاترین درصد سهام متعلق اون بود ولی همه ی ما هم از درصد نسبتأ بالایی برخوردار بودیم و کار های اشکان و تصمیماتش باید زیر نظر ما هم انجام میشد
این شرکت، شرکت بزرگ طب و دارو هست شرکتی که مسئوليت بزرگی توی واردات تجهيزات پزشکی و دارو های خاص کشور داشت ؛ولی الان به مشکل قوانین جدید گمرک و تحریم های جدید بر خورده بودیم و این جلسه هم برای هم فکری و مشورت بود ولی اصلا نقش این شریک جدید رو توی قضیه متوجه نمیشم
با اتمام حرف های اشکان و نظرات متعدد همه افراد حاضر در جلسه همه از پشت میز بلند شدن به جز ماچهار نفر…
-از کجا این پسره رو میشناسی ؟
این رو حامدی میگفت که سرش رو آورده بود کنار گوشم و سعی داشت که آروم حرف بزنه
-بعدا بهت میگم -الان بگو…
-جانم ، الان وقتش نیست !
با چشم غره ازم فاصله گرفت و از پشت میز بلند شد …
-من دیگه باید برم اشکان جان !با من کاری نداری؟
-نه داداش نتیجه رو بهت میگم
-باشه فعلا بعد هم برگشت طرف من و گفت:ماشین آوردی یا برسونمت؟
-اوردم عزیزم تو برو به کارت برس
با خداحافظی سرد و کوتاهی از هیرمان از دیدرَسَم دور شد حالا ما سه نفر توی اتاق بودیم …
من هم با برداشتن کیفم و عقب دادن صندلیم ایستادم که اشکان حرفش رو قطع کرد و نگاهم کرد
-داری میری؟
-بله
-باشه مراقب خودت باش
به لبخند زیبای روی لباش نگاه کردم متقابل لبخند اطمینان بخشی بهش زدم و سرم رو آروم تکون دادم
-خدا نگهدارتون جناب ساعی
-منم دارم میرم خوشحال میشم همراهی تون کنم.
لبخند زورکی ای زدم
و -چرا که نه؟
…مردک زبون باز…
قبل از اتمام خداحافظیش از اتاق خارج شدم به سمت آسانسور قدم برداشتمو منتظر اومدنش شدم که کنارم ایستاد از گوشه ی چشم حواسم بهش بود که چطور دستاشو توی جیبش کرده بود و به عدد آبی رنگ آسانسور خیره شد
در باز شد نگاهم برای یه لحظهی کوتاه از توی اینه با نگاهش گره خورد و بعد هم وارد آسانسور شدیم سکوت عجیبی بود و اینکه از نزدیکی ای که بهش داشتم
حس عجیبی بهم دست میداد حسی که بهم میگفت برو ؛کنارش واینسا !
یه حسی هم قلقلکم میداد که بهش فک کنم و داشت تصویرش رو کاملا توی ذهنم نقاشی میکرد…
ولی مغزم سریع دهن این حسم رو سرویس کرد و بهش هشدار داد تا خفه شه و حرف نزنه
اینقدر به مرد جفتم فکر کردم که وقتی به خودم اومدم از شرکت خارج شده بودیم…
-خانم پناهی میتونم از گوشیتون یه تماس بگیرم؟
-بله از توی کیفم گوشیم رو در آوردم و بهش دادم
…. فقط با اثر انگشتم قفلش رو باز کردم و بدون اینکه وارد برنامه ای بشم گوشی رو سمتش گرفتم…. -بفرمایید
بدون هیچ حرفی گوشی رو ازم گرفت در حینی که یه شماره رو وارد میکرد چند قدم ازم فاصله گرفت گوشی رو کنار گوشش گذاشت ،که خیلی سریع برگشت فک کنم به کسی که زنگ زده بود جواب نداد
-ممنونم
-خواهش میکنم ؛خب من دیگه باید برم امری نیست؟
لبخند جذابی زد که چال گونه ی سمت چپش زیر ته ریش مرتبطش آشکار شد و در معرض دیدم قرار گرفت
– من مزاحمتون نمیشم خدا نگهدار
سری تکون دادم و خداحافظ آرومی گفتم و به سمت ماشینم رفتم
-دلوین خانم؟
برگشتم طرفش که دستشو جلوم دراز کرد که باهاش دست بدم
-از دیدنتون و اینکه فهمیدم باهاتون همکار هستم خوشحال شدم
شیطنت از چشماش میبارید معلوم بود که میخواد اون شب آشنایی و تیکه ای که بهش انداختم رو جبران کنه و دوباره شانسش رو امتحان کنه
مطمئنم که خودش میدونست بهش دست نمیدم ،این رو خوب از پوزخندش فهمیدم و میدونستم قصدش فقط تحقیره
البته تحقیر از نظر خودش چون فکر میکرد چون بهش دست نمیدم و گول جذابیت و چهره ی کاریزماتیک ش رو نمیخورم، اسکلم ولی این برای من افتخار بود که پای چیز هایی که بهش پایبندم ایستادم درسته از دختر های چادری و باحجاب نبودم ولی نزدیکی بیش از حد به جنس مذکری که باهاش آشنایی چندانی ندارم متنفرم ولی کور خونده بود هر جایی و هر چیزی یه قانونی داشت و منم مثل دخترای اطرافش که معلوم بود چقدر بهش پا میدن که اینقدر پر توقع شده ،نیستم این مرد باید میفهمید که با کی طرفه و
امثال این مردا اطراف من پره …
(😂سوس ماس لطفا😏🫡)
به دستش نگاه کردم و نگاهم رو دوباره به چشماش دادم ؛من آدم رو دادن به جنس مخالفم مخصوصا این که ازش معلومه چه آدمه لاشی ایه نبودم
-اثر خارج بودنه که …به زودی از سرتون میوفته البته خرجش یه چند تا بخیه و اممم یه چند تا کبودیه
منتظر جوابی از جانبش نموندم و با نگاه به پوزخند کنج لبای خوش فرمش رفتم سمت ماشین
… ای کاش کلکل نمیکردم …
من چرا یادم نبود بخت سیاهم همیشه به لبخند روی لبم میخنده و مثل دخترای دیگه از کلکل کردن به عشق نمیرستم؟ …
ای کاش زمانی که ذهنم نهیب زد ..دور شو .. با تمام توانم می دویدم و ازش دور میشدم
تا جایی که پاهام یاری نکنه و نفسی برام نمونه ؛
ولی نرفتم و این بزرگترین اشتباهم بود
اشتباهی که همه چیزم رو ازم گرفت …
اما این بار یه تفاوت بزرگ با بقیه داشتم
اینکه…اینکه اینبار اشتبامو خیلی
د.و.س.ت.د.ا.ش.ت.م…
(دوست داشتید؟)
فعلا۲۰ تا بازدید داشته اما دریغ از یه دونه کامت
ساعی چقدر مرموزه. ادم وقتی اسمشممیخونه مورمورش میشه😂🤦🏼 لعنت به عشق که همه چیو خراب میکنه. امیدوارم دلوین تا اخرش همینطور دربرابر این پسره مغرور بمونه.. حس خوبی بهش ندارم
داری خوب پیش میری افرین😂
ولی خداوکیلی از ارسلان تو که بد تر نیست هست؟🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
ممنون که خوندی و نظر دادی عزیزم😗😘
عی اسمشو نیار خودمم بدم ازش میاد🤣
دلوین دلویننننن آخ از دست تو دختر چیکار میکنی آخه؟؟🤧🫣
دوتا مغرور افتاده به جون هم🤭🫣
طوفان به پا میکنه این دختر
این که اولشههههعع😂😂
ممنونم که خوندی عزیز دلم😗😘😘😘😗☺️
طوفان به پا میکنه این دختر
این که تازه اولشههههعععع😂😂
ممنون که خوندی عزیز دلم😗😘😘😘☺️
صلواااااااااااات💚😁
بالاخره پارت شما از راه رسید
بلهههههعع با طی کردن هفت خان رستم و کمک های فراوان استاد مرادی عزیز😘🤩😗🥰😍
مرتیکه ساعی ای ای ای ساعی یزید🤣🤣🤣
کراشته که🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
بهش نگو یزید بگو ……..
بگم عشقم؟🤣🤣🤣🤣
نههههههههههه
خدا بخیر کنه عاقبت دلوین با ساعی رو
ممنون آلا جان قشنگ بود زودتر پارت بده
واقعاااااا😂😂😂
ممنونم عزیزم
چشم عزیزم تمام تلاشم رو میکنم😘🤩😘
چرا باید رو اسم ساعی کراش بزنم😐😂
خدا اخر عاقبت ساعیو و دلوینو به خیر کنه
خسته نباشیی❤
عکس رمانتم فک کنم درست گذاشتم اگر اشتباهه بگو درستش کنم🫂
روی هیرمان کراش زدی؟
ممنون عزیز دلم😃😃
اره درسته ولی همش معلوم نیست نمیشه مثل قبلن باشه؟
خداقوت عزیزم، زحمت کشیدی😍👏🏻👌🏻
با توجه به اوایل پارت کنجکاو شدم ادامه داستان رو بدونم. هیرمان عجب آدمیه، حتم دارم با موبایل دلوین شماره خودش رو گرفته!
امیدوارم دلوین از اون دست دخترها نباشه که اولش از تموم جنس مخالفها بیزارند بعد یکهو عاشق میشند😅
نگران نباش دلوین با همه متفاوته
ممنونم که خوندی لیلا جانم
درباره ی هیرمان هم در اینده قرار شکه شید
نکنه دلوین اخر رمان بمیره
هیرمانم باعث مرگش بشه