رمان بوی گندم جلد دوم پارت بیست و هشت
یکماهی از سفرشان گذشته بود در همانحال که مشغول خواباندن آرش بود با لبخند به عکسهای چاپشده نگاه میکرد خاطرههای اصفهان جلوی چشمش زنده میشد
یکی از عکسها را برداشت که لبخندش عمیقتر شد
در این عکس چادر گلگلیش را سرش کرده بود و در آغوش امیر چقدر زیبا شده بود ؛ دلش برای خانه باغ تنگ بود به خود قول داد که به زودی زود باز هم به آنجا میروند
با دیدن چشمان بسته آرش آرام تن کوچکش را از روی پایش برداشت حسابی خسته شده بود این بارداری هم در تنبل شدنش بی تاثیر نبود
کلی کار نکرده داشت ، شامی بار گذاشت و رفت سر وقت کارش زهرا کلی فایل برایش فرستاده بود که باید بررسی میکرد
حدودا چندساعتی مشغول کار بود انقدر خسته بود که تا سرش را روی بالش گذاشت چشمانش گرم خواب شد
در عالم خواب بود که احساس کرد چیزی روی شکمش راه میرود خیلی گرمش بود انگار بدنش قفل شده بود
از بس خوابش میامد بیحصوله با همان چشمان بسته نامفهوم کلمهای از دهانش خارج شد
نفهمید چقدر گذشت حس کرد شکمش خیس شد
با تعجب چشمانش را باز کرد که امیر را بالای سرش دید. با دیدن چشمان باز گندم لبخندی گوشه لبش نشست لبش را از روی شکمش برداشت و خودش را بالا کشید در همان حال مشغول نوازش کمر و شکمش شد
_حال مامان کوچولوی من چطوره ؟
لبخندی روی لبش نشست از نگاهش خستگی میبارید، این روزها میدید که بیش از حد کار میکند، میگفت برای بهتر شدن زندگیمون بیشتر کار میکنم نمیخوام آب تو دل تو و بچههامون تکون بخوره… چقدر این مرد را دوست داشت، این مردی که بی دریغ برای خانوادهاش تلاش میکرد
دستی به ته ریشش کشید و خودش را در آغوشش جا داد
_خوبم تو کی اومدی ؟
لبهای خیسش روی گونهاش نشست
_ساعت خواب خانوم، یه بیست دقیقهای میشه اومدم…ببینم میخوای چشمای بچههام شبیه ژاپنیها شن آره ؟
لحنش از شیطنت موج میزد با ناز سرش را روی سینه برهنهاش چسباند
_به لطف جنابعالی که سرکار نمیرم…دیگه حوصلهام سر رفت بابا گفتم یهکم کارای موسسه رو انجام بدم و اِلا فقط باید به در و دیوار خونه زل بزنم
تک خنده ای زد و سفت به خودش فشارش داد جوری که جیغ دخترک بلند شد. به خاطر بارداریش لباس زیری بر تن نداشت، مردش هم فرصتی بهتر از این گیرش نمیاد و هر از چند گاهی ناخنکی میزد.
****
موقع خوردن شام آرش حسابی سرگرمشان کرده بود سر میز نشسته بود و تمام غذایش هم یا دور و بر ظرفش ریخته شده بود یا توی مشتش شفته شده بود
وضعیتش اسفناک بود نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد
با صدای زنگ گوشی امیر سرش را بالا گرفت
_صدای گوشی توعهها ؟
لقمهاش را قورت داد و نگاهی به صفحهاش کرد با دیدن شماره اخمی کرد و از پشت میز بلند شد
_چیشده کی زنگ زده ؟
بدون اینکه نگاهی بهش بیندازد دستی در هوا تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت
وا این چرا همچین کرد ؟
با صدای آرش به فکرش ادامه جولان نداد
_جانم مامان…ببین چیکار با خودت کردی !
بغلش کرد و به سمت سینک رفت پسرکش مشتهایش را در هوا تکان میداد و حسابی صدایش را بلند کرده بود
_یهههه آرش دستاتو تکون نده…بابا رو صدا میزنما
دست و صورتش را شست و به سمت اتاق رفت تا لباس هایش را عوض کند
امیر توی تراس مشغول صحبت با تلفن بود زیرچشمی حواسش بهش بود انگار داشت با کسی بحث میکرد
لباس های آرش را تنش کرد و از روی تخت بلند شد کنجکاوی امانش را بریده بود نزدیک تراس به دیوار تکیه داد و گوشهایش را تیز کرد
_نصرتی من فردا میام شرکت اونوقت هم تو رو ، هم اون رئیس بی همه چیزتو سر جات مینشونم
در دل هینی کشید وا چرا فحش میده ؟!!
اگر جای نصرتی بود اصلا جوابش را هم نمیداد این چه طرز صحبت بود ، نفهمید پشت خط چی بهش گفت که مثل انبار باروت منفجر شد
_دهن کثیفتو ببند مرتیکه…خود الدنگش کجاست نوچهاشو واسم فرستاده ؟
با صدای گریه آرش تکیهاش را از دیوار گرفت
کمی بعد امیر هم به اتاق آمد انقدر توی فکر بود که اصلا متوجه صدا کردنهایش نبود
با نگرانی دستش را جلویش تکان داد
_حالت خوبه امیر ؟
تازه متوجهش شد یعنی یک تماس او را اینطور بهم ریخته بود !!
روی تخت بالای سر آرش نشست و موهایش را نوازش کرد
پهلویش نشست و دست بر شانهاش گذاشت
_امیرجان چیشده…کی بهت زنگ زده بود ؟
انگار قصد جواب دادن نداشت یا نمیخواست بهش بگوید. بوسهای به گونه اش زد و از روی تخت بلند شد
_چیزی نیست…صحبت کاری بود تو بخواب خوشگلم، من باید برم اتاق کارم دیروقت میام
نگرانیش حالا بیشتر شد میدانست پشت خط حرفهای خوبی رد و بدل نشده بود که اینطور آشفته اش کرده بود حالا هم که…
سعی کرد افکار منفی را پس بزند دکتر گفته بود استرس برایش مثل سم است
خواب به چشمانش نمیامد نمیدانست ساعت چند بود با صدای در سرش را آرام بالا آورد
سایه اش را در تاریکی دید خودش را به خواب زد کمی بعد تخت تکان خورد و دستی دور کمرش حلقه شد
با نوازش دستش، بدنش منقبض شد این نوازشها را دوست داشت امیر هر چقدر که در بارداری اولش کم گذاشته بود میخواست این بار جبران تمام کارهای نکردهاش را کند
بوسه ای به سرشانه لختش زد
_میدونم بیداری خودتو به خواب نزن
پوف تیرش به سنگ خورده بود
برگشت و خودش را در آغوشش جا داد سرش را به سینهاش فشرد مامن آرامشش
این بار بوسهای روی موهایش زد و پشتش را نوازش کرد
_این مدت یکم سرم شلوغ کارا بود نتونستم درست و حسابی کنارت باشم…بهت قول میدم یه هفته دیگه چند روزی رو مرخصی بگیرم و دربست خونه بمونم
با عشق نگاهش را به تیلههای مشکیش که برق نگرانی نهفتهای درش بود داد
طبق عادت انگشت شصت و اشارهاش را بین ابرویش گذاشت و خط اخمش را محو کرد
_من راضی نیستم خودتو به خاطر ما تحت فشار بزاری…نمیخوام کلافه باشی
نگفت چه کسی باهاش تماس گرفته بود… نخواست بداند !
و این سکوت و چسباندن سرش به سینهاش قلبش را فشرده میکرد، دقیقا مثل آرش مظلوم شده بود و انگار به آغوش مادرش پناه برده بود
بعضی وقت ها باید مادرانه خستگیهای مردت را از روی شانهاش برداری…
سرش را بوسید و آرام مشغول نوازشش شد تا جایی که نفسهایش منظم شد و به خواب فرو رفت
********
توی حیاط خانه پدرش بغل باغچه نشسته بود و مشغول آب دادن به گلها بود،
حاج عباس هم با بیلچه خاک گلدانها را عوض میکرد
آن قدیما کار همیشگیشان بود پدر و دختری مینشستن و به گل ها رسیدگی میکردن خیلی هم بهشان خوش میگذشت
آرش از تو ایوان روی پای گلرخخانم نشسته بود و برای خودش حرف میزد به قول مادرش ترکی صحبت میکرد
_یه لیوان آب میدی بهم دخترم ؟
دستکش هایش را تند از دستش بیرون آورد و کمرش را صاف کرد
_الان میارم بابا
دست و پایش را لب حوض شست و وارد ایوان شد آرش با دیدنش تاتی کنان به سمتش آمد و خودش را به نرده تکیه داد
_جانم مامان…برم واسه پدرجون آب ببرم
گلرخ خانم با خنده دست آرش را گرفت
_بچم خودش میخواد ببره…قربون راه رفتنش بشم من
آرش با چشمان درشت شده یک قدم جلو آمد و همم بلندی گفت
حاج عباس از تو حیاط با دیدن نوهاش لبخندی زد و لیوان آب را از دست گندم گرفت
_آ قربون پسرم بشم…بیا بغل بابابزرگ ببینم
همه با ذوق به این صحنه خیره بودن
پسرک از قربان صدقههای پدربزرگش با شادی دستانش را در هوا تکان میداد این نشانه ذوق کردنش بود در حالی که در مواقع ناراحتی دستان مشت شدهاش را تکان میداد
با آن پاهای لرزانش جلوتر آمد و به نرده تکیه داد، حالا یک پایش را روی پله گذاشته بود
گندم ترسیده جلو آمد
_وای مامان مراقبش باش !
_نترس دختر داره یاد میگیره
_آخه حاج بابا میترسم یه چیزیش بشه
گلرخ خانم آرش را در آغوش کشید و به سمتشان آمد
_بچه هر چی زمین بخوره به نفعشه…آرشو مثل خودت ترسو نکن گندم
وارفته نگاهی به مادرش و بعد به چهره خندان پدرش انداخت
_دست شما دردنکنه دیگه…حالا من شدم ترسو ؟
به حالت قهر از کنارشان گذشت و روی پله نشست
حاج عباس عرق پیشانیش را پاک کرد. آستینهای پیراهنش را تا زد و روی حوض خم شد
_وقتهایی که تازه یاد گرفته بودی راه بری…. همین مادرتو میبینی…ذکر یا حسین از زیر لبش کنار نمیرفت…توام که الحمدالله حرف گوش نمیکردی یهو چشم بهم میزدیم، غیب میشدی
گلرخ خانم با حرص گفت
_خب حالا اون فرق داشت…گندم شیطون بود نمیشد یه لحظه ولش کرد
با لبخند به صحبت هایشان که از گذشته بود گوش میداد واقعا زمان چقدر زود میگذشت… آن دخترکی که روزی تنها دغدغهاش مریض شدن جوجه رنگیش بود و صبح تا شب ازش پرستاری میکرد تا خوب شود ، حالا مادر یک بچه یکسال و نیمه و یه دوقلوی توراهی بود کی فکرش را میکرد !!!
شب که شد امیر هم از شرکت به خانه پدرزنش آمد بعد از مدت ها شام را دور هم جمع شده بودن حتی حاج فتاح و تمام خانواده حاج رضا هم بودن
در آشپزخانه مشغول کار بود که دستی دورکمرش حلقه شد
هینی کشید و سرش را بالا گرفت با دیدن چهره امیرارسلان نفس راحتی کشید
اخمالود نگاهش کرد
_یه اهنی یه اوهونی زهره ترک شدم بابا
با لذت حرص خوردنهایش را تماشا کرد
در مقابل نگاه بقیه بوسه ای به گونهاش زد که از شرم صورتش گل انداخت
همینجا باید آب میشد…. گلرخ خانم نگاه دزدید و مشغول کار شد ریحانه خانم هم لبخند به لب نگاهش را بین پسر و عروسش میگرداند
دریا این وسط از خجالت گندم خندهاش میگرفت صورتش هر ثانیه رنگ عوض میکرد برادرش چقدر این دختر بیچاره را رنگ به رنگ میکرد خدا میدانست
بعد از شام همه دور هم جمع شدن و مشغول گپ و گفت شدن
گندم به خاطر خستگی و درد کمرش با یک ببخشید به سمت اتاق مجردیش رفت روی تخت یک نفرهاش دراز کشید تا کمی دردش کمتر شود این دردها به گفته دکتر طبیعی بود
کمی بعد در باز شد و صدای پایی در اتاق پیچید از بوی عطرش فهمید که امیر هست
تخت تکان خورد و چند لحظه بعد دستی نوازش وار روی کمر و شکمش نشست
این نوازشهایش مثل همیشه معجزه میکرد
به پهلو بالای سرش دراز کشید و یک آرنجش را روی بالش گذاشت و با دست آزادش از زیر لباس روی شکمش را ماساژ میداد
_بازم درد داری ؟
نفسهایش سنگین و منقطع بودن این بارداری نفس تنگی را هم به سراغش آورده بود.
به پشت دراز کشید و آهی کشید
_خیلی گرممه…پنجره رو باز میکنی ؟
روی تخت نیم خیز شد و پنجره را کمی باز کرد
با دیدن بی تابیهای گندم خم شد و دست زیر کمرش انداخت
_پاشو خانمم…پاشو باید بریم حموم
کسل و بیحال در آغوشش روی تخت نشست
این بارداری برخلاف حاملگی اولش سخت بود آن هم برای او که سنش کم بود و به یک بچهاش هم شیر میداد
دست بر سینهاش کشید و نفسی گرفت
_دهنم خشک شده….یه آب میدی…بهم ؟
قلبش فرو ریخت با نگرانی پارچ آب را برداشت و توی لیوان ریخت کنارش روی تخت نشست و دستش را روی صورتش کشید
_چیشده قربونت برم…بهم بگو…فقط تنگی نفس داری ؟
با بیحالی سر تکان داد و قلپی از آبش را خورد
امیر این وضعیتش را که میدید بر خود لعنت میفرستاد دست برد و بند لباسش را از پشت باز کرد
_همهاش تقصیر منِ لعنتیه…لعنت به من
لبش را گزید
_چی میگی خدا قهرش میگیره…من حالم خوبه
با اخم نگاهش کرد و کامل پیراهنش را از تن در آورد
_به من دروغ نگو…داری درد میکشی، فقط نمیگی
چیزی نگفت و سر پایین انداخت
حالا بدون هیچ لباسی با دستانش سعی میکرد ممنوعههایش را بپوشاند
به خاطر دوقلو باردار بودنش وزنش حسابی اضافه شده بود، نمیدانست چرا هنوز عادت نمیکرد…او شوهرش بود اما اینطور لخت جلویش ایستادن معذبش میکرد
با لحن مظلومی زمزمه کرد
_ میشه به مامانم بگی بیاد اینجا ؟
چیزی در قلبش تکان خورد دوست نداشت زنش را ناآرام ببیند
دست دور شانه اش انداخت و به خودش چسباند
_چرا نگام نمیکنی خانومم….با من راحت باش من اینجام…از چی میترسی ؟
لب فرو بست و دستش را روی شکمش فشرد لگدهای دو جنین داشت قلبش را میاورد توی دهنش
با بغض سرش را روی سینهاش فشرد
_درد دارم امیر…
در اتاق باز شد و ریحانه خانم آرش در بغل وارد شد با دیدنشان نگران گفت
_چیزی شده گندم، دخترم خوبی مادر ؟
سرش را تند بالا اورد و با خجالت ملحفه را روی خودش کشید
_آره..شما نگران نباشید
آرش در بغل مادربزرگش دست و پا میزد که برود پایین
امیر همانطور که گندم را در آغوشش داشت رو به مادرش گفت
_چیزی نیست؛ نیاز بود خودم دکتر میبرمش.. فقط آرشو امشب پیش خودتون نگه دارین
آرش با بغض و لجبازی پدرش را صدا میزد
ریحانه خانم مشغول آرام کردنش شد و رفت تا جوشوندهای برای عروسش درست کند صورتش زرد و نزار بود باید این ماه های آخر بیشتر ازش مواظبت کنند
****
الحق که پدر بودن به این مرد میآمد از همین حالا به دخترک توراهیش حسود امیر فرای تصورش بود بعد از حمام خودش موهایش را خشک کرد. آرام و با حوصله مشغول بافتنشان شد. یک مرد چطور از این کارها بلد بود ؟ مثل یک بچه جلویش نشسته بود و او هم موهای بلندش را میبافت
_فردا که بازشون کنم فر میشه…
از پشت، دست دور شکمش حلقه کرد و بوسهای به پشت گردنش زد
_بزار بشن..شبا همیشه بباف تا اذیت نشی
چیزی نگفت و گوشه تخت زیر پتو خزید چند لحظه بعد امیر هم بعد از خاموش کردن چراغ به سمت تخت آمد و کنارش دراز کشید فقط آباژور کنار تخت بود که روشن بود از بچگی تاریکی را دوست نداشت برعکس امیر حالا این مرد جلویش کوتاه آمده بود
از زیر نور طلایی به چشمان مشکیش خیره شد و سرش را روی بازویش گذاشت
_کاش آرشم بود بچم یه وقت گریه نکنه ریحانه جون بنده خدا اسیر میشه همه رو بد خواب میکنه
با عشق نگاهش را بهش داد و نیمچه لبخندی زد زل زد در آن عسلی های درشت و براق کمی خم شد و روی هر دو چشمش را بوسید
_یه امشب آرش نباشه چیزی نمیشه خانومم انقدر بچه رو وابسته خودت نکن حس میکنم تو از آرش دلتنگتری
با بهت نگاهش کرد چی واسه خودش میگه رسما داره میگه من بچم خب آرش هنوز کوچولوعه به مراقبت نیاز داره وا
امیر با دیدن نگاهش خنده کوتاهی کرد و ته ریشش را از گردن تا روی صورتش کشید
_عسل من چشات درشت که هست، صد بار گفتم گردش نکن وگرنه خودت میدونی
لبش را گزید مرد گنده این ادا اصولا چه بود آخه
نگاهش بهش یک جور دیگر بود از همانهایی که گندم مثل همیشه از شرم گونههایش گل مینداخت و مرد مقابلش هم دلش میرفت برای این رنگ عوض شدنهایش
رویش خم شد و طبق عادت اول بوسهای به لبش و بعد روی شکمش نشاند آن هم دو تا… به گفته خودش نمیخواست بین دوقلوهایش فرقی بزارد
با لبخند دستش را گرفت و گفت:
_امشب آرشو نبوسیدی بچم اگه الان بود حسودیش میشد
خنده کوتاهی کرد و لبش را به گردنش چسباند
_ هر چند تا بچه هم داشته باشم آرش واسم یه چیز دیگهست
یک ابرویش بالا رفت و سوالی نگاهش کرد
سرش را بالا آورد و نفسش را در صورتش آرام فوت کرد
حالا لحنش زمزمه وار بود
_ چون اگه نبود حالا مامانشو پیش خودم نداشتم
لحنش کمی دلخور شد
_یعنی اگه بچه نداشتیم عاشقم نمیشدی ؟
رنگ نگاهش عوض شد با شیطنت بینیش را به لاله گوشش چسباند و گفت
_نه خره .. کلی گفتم منظورم این بود که اگه اصرارهای حاجی و شرط بابابزرگم نبود همه چیز جور دیگهای میشد
به دنبال حرفش با انگشت شصت روی لبش را لمس کرد
_ ولی همه اینا بازی سرنوشت بود که تو مال من شی…که من طعم خوشبختی رو بچشم
لبخندش میامد روی لبش بنشیند که سرش را جلو آورد و بوسه تند و ریزی روی لبش نشاند
اصلا بهش امان نمیداد به خودش آمد دید تمام بدنش دارد زیر بوسههایش خیس میشود
نمیدانست چرا این وسط خندهاش گرفته بود
نمیتوانست خودش را کنترل کند همین هم باعث شیطنت بیشترش میشد
بریده بریده میان خنده کلمات را ردیف کرد
_تو رو خدا بسه…امیر…نه..
جیغش را فکر کند تمام همسایهها شنیدن
دریا از صدای جیغ گندم خواست از اتاق بیرون برود که اشکان جلویش را گرفت
_وایسا خانوم زشته کجا داری میری ؟
دستش را از روی دستگیره برداشت و آهسته گفت
_شاید گندم چیزیش شده باشه
نگاه عاقل اندرسفیانهای بهش کرد
_خانمم تو دیگه چرا…آقا داداشت الان رو ابراست بعد منو باش..تو الانش هم خونمو تو شیشه کردی وای به حال اینکه حامله بشی
با حرص پررویی نثارش کرد و روی تخت کنارش جای گرفت
_واسه من ادای مظلوما رو در نیار…همیشه خدا ذهنت منحرفه…برو یکم اونورتر جام تنگه
با عشق بوسه ای به گونه اش زد و از پشت بغلش کرد
_جات فقط و فقط تو بغل خودمه
چشم غرهای برایش رفت و لبخندش را جمع کرد ، این مرد زیادی عاشق و دیوانهاش بود
بهش حق میداد کم هم حرصش نداده بود خودش هم دوست داشت ازش آرامش بگیرد
در آغوش گرمش با بوسههای معجزهگرش…
پس مقاومت را کنار گذاشت و خودش پیش قدم شد برای بوسیدن
****
گفت: خیلی می ترسم
گفتم: چرا؟
گفت: چون از ته دل خوشحالم …
این جور خوشحالی ترسناک است …
پرسیدم: آخه چرا؟
جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد
عالی بود لیلا جوووونم 😍😍🧡🧡🧡😘😘
گندمم زیادی لوس شده هی آخ و اوخ میکنه یه شکم زاییده هنوز هم خجالت میکشه یه کم از ستی یاد بگیره 😅
لیلا به نظر من توی فصل بعدی یه اتفاقی خیلی خاصی میوفته اینجوری که کامنت هات معلومه بد خوابی برامون دیدی مثلا آرش دور از جونش میره تو کما امیر میمیره شایدم گندم شایدم ورشکستگی شرکت فقیرشون کنه البته نه این آخری نمیشه بابا امیر خر پوله
نمیدونم لیلایی دیگه قابل پیش بینی نیستی متاسفانه🙂🧡
بابا دوقلو خب فرق داره اونم با یه بچه😂
حالا چرا بعدی تو همین فصله دیگه
صبور باشید یکم رمان آنلاین همینه دیگه نمیتونم که همشو یه جا بذارم باید پله پله بریم جلو😊
نحوی پست گذاشتن در سایت
اون بالا مثبت رو بزنی بعد نوشته رو بزنی وارد قسمت گذاشتن رمان میشی
تو قسمت افزدون عنوان مثلامینویسی رمان فلانی پارت یک
تو قسمت زیر عنوان را اینجا وارد کنید چیزی ننویسید بزارید خالی بمونه
بعد میایی پایین اون صفحه سفید رمانتو قرار میدی یا بنویس یا اگه قبلا نوشتی کپی پیست کن بعد که تموم شد بیا پایین دنبال گزینه ای به اسم( تصویر شاخص ) از اون قسمت رو قرار دادن به عنوان تصویر شاخص کلیک کن بعد عکس رمانتو بزار
در آخرین کار که تموم شد دکمه انتشار بزن تا رمانت ارسال بشه به سایت و کانال
تمام
یه سوال عکس رو فقط برای بار اول میفرستن دیگه درسته؟
اره عکس زیاد حافظه سایت رو پر میکنه
اگه اسم رمانتو سرچ کنی عکس رمانت میاد
برای من مثبتی نیومده اینا مال سایت مد وانِ یا رمان دونی؟
نیومده برات؟ واسه من اومده شبیه رماندونی شده
فک کنم فقط به چهار نفر داده گت
گفت
البته فعلا
اها پس فقط چهارنفره
من به چهار نفر دسترسی دادم اگر کسی هم خواست بهم اطلاع بدین بهش دسترسی بدم
منم میخوااام ادمین😰
ممنون ادمین😁
اگه میشه لطفا به من هم دسترسی بدید
لطفا به منم دسترسی بدین
لطفا به من هم دست دسترسی بدین ممنون میشم
به به تارایی خبری ازت نیستااا دلمون تنگ شد برات🥺😂
تارایی کم پیدایی 😊😞
وایییی چقدر زندگیشون بی دغدغه و اروم شده بچشون بدنیا اومده که خیلللللللللیییییییی قشنگ شده البته قشنگ بود ولی خووووب حرصتو در میاورد خیلی وقت بود که نخونده بودم فکر نمی کردم انقد اوضاع اروم باشه
در هر صورت موفق باشی نویسنده عزیز❤
دیر رسیدی خواهر تازه ماجرا داره شردع میشه😁
از کی نخوندی؟؟
بچشون آرش که به دنیا اومده اونم فصل قبل الان یه دوقلو هم توراهی دارند
اولین کامنت
عالی 😍
بهبه😊
مرسی از اینکه وقت گذاشتی خوندی..بوس بهت😘
لیلاچه بلایی میخوای سرشون بیاری
بلا چیه؟ من که کاری نکردم هنوز🙄
ممنون لیلا جون عالی بود خدا کنه خوشحالیشون ادامه دار باشه
قربونت عزیزم مرسی از نگاه قشنگت🌻🏵
دستِ گُلت درد نکنه.😍😘مثل همیشه عالی بود.🤗
ممنون که خوندی مهربون🤗😘
کوچه باغ رو نمیزاری?😥
فردا میذارم😍
لیلا تروخدا کاریشون نداشته باش
بزار امیر هی بوسش کنه 🥲
هر دفعه رمانتیک میخونم استرس دارم تموم شه خیلی خوبهه
دیگه چی فقط بغل و بوس نمیشه که😬
خجالت بکش🤧
😂😂💔
عالی بود لیلا جون 😍
همینجوری داستانو آروم نگه دار ما خوش بگذرونیم 😁
رودل نکنی شما🧐😄
😅😅
لیلا ی خورده کار دارم
میام یکم بعد میخونم نظرررر میدم 😁
عالی بود👏👏
لیلا بلایی سر گندم و آرش بیاری شمشیر رو در میارم🗡🗡
منو تهدید نکن با دمپایی میام براتاااا😂
😁😁😁🗡🗡
وای…وقتی امیر نمیذاشت گندم موهای خودشو کوتاه کنه یاد خودم افتادم💔🥲
منم موهام تا بالای زانوهامه
علیرضا نمیزاره کوتاه کنممممممم😭
وای چه بلنده😂
خب دوست داره خره😉
خیلی سخته بخدا…میمیرم از گرما
میرم حموم، مامانم موهامو میشوره🤦♀️🥲
به علیرضا میگم وقتی ازدواج کردیم کی تو حموم موهای منو بشوره
میگه خودم میام هم موهاتو میشورم، هم خودتو😐🤣
یعنی اون لحظه، دلم میخواست زمین دهن باز کنه من برم توش….
لیلا اینا همش تقصیر توعه هااااا شوهر من اینجوری نبود
تو اینجوریش کردی😭
یا ابالفضل بدجور آتیشی شده دورش کن از سایت😂
😂🤦♀️
عالی بود سیب سرخ 😁
خب از اونجایی که دوست داری کامل شرح بدیم میگم
خب اول رمان رو تقدیم میکنم به ضحی 🤣
که متوجه بشی و میگم تقدیم به ضحی خله
بعدش امیدوارم بلایی سر بچه هایش میان..لحظه ای که داشت روی پله راه میرفت آرش واقعا گفتم الان میفته ی چیزی میشه🤦🏻♀️
و قسمت آخر رمان..امیدوارم چیزی نشه که البته بعید میدونم 😄😞
فدات گیلاسی🤗😅
مرسی که انقدر خوب و باحوصله کل پارت رو شرح دادی😊
چقدر به من مطمئنین شما🤦♀️ بابا من تو نویسندهها معروفم به خبیثه خاتون😂
بله میدونم خبیثه خاتون 😂
لیلا بخدا اگه بلایی سر گندم و بچه هاش و شوهر کراشش بیاری شمال ک هیچی تا اون سر دنیا میام میکشمت😂🤦♀️😁
خدایا خودت یه عدد شوهر کراش سر راه همه علافای سایت من جمله سعید ژووون قرار بده🤣🤣🤣
الهییییییی آااااااممیییین🤲🤲
شما متاهلی دیگه درسته!؟🤣
دیگه متاهلی روردکردم دوتاهم بچه دارم
اوه وکیلوصی گندم و خونوادهاش اومد🙄
الان من چیکار کنم خواهر🤷♀️
میخوای امیر رو از گندم جدا کنم تحویلت بدم😁
هیچ کاری نکن خواهر همین طوری با دست فرمون ماچ و بوس ادامه بده😁🤣
نههه امیرو خیلی دوست ندارمش به عنوان شوهر😁😁😁
چرا تو که گفتی کراشه … از دور خوبه نه ؟؟
علافای سایت 🤣🤦🏻♀️
ستی ایشالا هر چه سری تر ازدواج کنی 🤣🤣
..
😂😂
ستی نتایح دیدی من و ت ک واقنم باید عروس شیم تو کنکور که تر زدیم😂
خوب نبود؟😞
هعیی همچین خوبم نبود، از ت چطو بود؟
جز خانه شوهر جایی رام نمیدن
خدا نکشتت تو این همه مدت داشتی چه غلطی میکردی پس😂
بچهها من رمان دیگهامو قراره تو رماندونی بذارم البته به زودی حالا نه اسمش نوشداروعه
خوشحال میشم اونجا هم حمایتم کنید😊
قادر گفت فرق رماندونی با این سایت اینه که همون لحظه پارت قرار میگیره و نیازی به تایید نیست…میخوام اونجا هم خودمو امتحان کنم ببینم چی میشه😊
اگه نویسنده ها دوست داشته باشن میتونم اینجام دسترسی بدم خودشون مستقیم ارسال کنن به سایت نیاز به تایید نباشه
عه واقعا میشه؟؟ والا ما که از خدامونه☺
عااللییبی
میشه..لطفا همی امروز انجام بدین و اطلاع بدین بهمون
بله اگه میشه دسترسی بدید .🙏
خیلی خوب میشه اگه اینجوری باشه
این که خیلی عالیهههه
حتما همین کارو بکن🙏
قادر
قبلش، رمان هایی که دیگه پارت گذاری نمیشن رو پاک کن از سایت…خیلی شلوغ شده سایت
نصف رمان هایی که توی سایت هست، نصفه نیمه هستن
اوهوم🙃
آره دقیقا رمان هایی که دیگه پارت گذاری نمیشن رو پاک کنین لطفا که بقیه بتونن رمان جدید بارگذاری کنن
اره
رمان جدید هم میتونیم بزاریم اون وقت
پاک کردن مطلب از سایت گوگل بهمون نمره منفی میده بازدید سایت میاد پایین برا همین فعلا حذف نمیکنم این سایت هنوز چن ماهه کارشو شروع کرده بعد اینکه بازدید سایت بیشتر شد رمان های ناقص حذف میشن
میتونی به یه نفر از خوده ما هم دسترسی بدی که تایید کنیم اگه خودت وقت نمیکنی
چون اگه همه دسترسی داشته باشن، رمان ها خیلی زود از روی صفحه میره
فایده نداره اینجوری🤦♀️
به نظرم فعلا به دو سه نفر دسترسی بده
مثلا لیلا ، سعید یا نیوشا
دو سه نفر چیه
به یکیمون بده کافیه🤣
شاید بعضی مواقع اون دو نفر کار داشته باشن نفر سوم که میتونه تایید کنه
اگه قرار به یه نفر باشه که خود قادر تایید میکنه خب🤣
آخه همه باید داشته باشیم خب
به درد نمیخوره یکی داشته باشه😞😊
قرار نیست رمان های دیگران رو تایید کنن فقط رمان خودشونو ارسال میکنن
دسترسی دادین بهمون؟
خب یه کاری کن رمان خودمون رو فقط تایید کنیم
رمان جدید کی میتونیم ارسال کنیم؟
دسترسی بدین خودمون ارسال کنم
رمان های قبلی رو پاک کنید که پارتگذاری نمیشه..بزارید رمان جدید پارت گذاری کنیم
دقیقا …مثل رماندونی فقط باید رمان خودتو بفرستی دیگه بحث تایید و اینا نیست
قادرررر
تروخدا به من یاد بده چطوری باید تایید کنم🤣🤣🤣
دیگه برداشتم مث سابق رمان ارسال کنید خودم تایید میکنم
چون تو خودت که فعلا خیلی نمیای سایت
خب دیگه چه فرقی داره!!
وقتی میگی رمان ها از روی صفحه میره یعنی دیگه کلا نباید دسترسی بده دیگه 😞
سحر جان بهتره همه دسترسی داشته باشم
حالا از صفحه هم بره هر رمانی خواننده های خودش رو داره
اره راست میگی
قادر به همه دسترسی بده زود تند سریع🤣🤣
👍🤣🤣
منظورتو نفهمیدم سحری رمانها کجا میرن مگه؟ فقط همون لحظه که ارسال میکنی روی سایت قرار میگیره اینکه اشکالی نداره
منظورش فک کنم اینه
مثلا اگه همه بفرستن رمان ها دیگه میره پایین
البته من اینجوری متوجه شدم
آره منظورش همینه فکر کنم
اره منظورم همینه
خب همه همزمان نمیفرستن که🙄
منم همینو میگم خب 😞
با اینکه الان نمیخوام رمانم و بفرستم ولی چرا دوست دارم که همین الان به هممون دسترسی بده 😑😑😑😑
منممممم
دارم ناهار میخورم ولی منتظرم دسترسی بدن🤣🤣
ایشااالله 😊
سحر من رمان نمینویسم میتونن اگه اجازه داد ادمین شم شماها رمان مینویسین وقتتون کم میشه
بنظرم به نویسنده های رمان های ک پارت گذاری شون منظمه دسترسی بدین چون همیشه فعالن
من اصولا همیشه انلاینم این وظیفه ی خطیر رو بر عهده میگیرم😂
من فقط ساعت ۱۲ شب تا ۹ صبح نیستم 🤣
که اون زمان خوابم..وگرنه همیشه هستم منم🤣🤣🤣
ولی بهتره همه دسترسی داشته باشن تا اینکه یکی داشته باشه
بعدشم من سه ساعت منتظرم پس چی تایید نشد دسترسی 😞🤦🏻♀️
😂😂
آره اگه همه دسترسی داشته باشن بهتره
قادر من بهت تو تل هم پیام دادم من همیشه آنلاین هستم و میتونم تایید کنم اما خودتون ادمین نخواستید
من نویسنده نیستم
دوستان بزارید به همه دسترسی بدن 😞
اون طوری برای همه راحتتره😞😊
منظورم اینه اگه نخواست دسترسی بده ، ی ادمین داشته باشیم بهتره تند تند پارت هارو تایید کنه
وگرنه دسترسی که عالیه ولی به نظرم دسترسی هم داد هرکی ی ساعتی بهتره واسه پارت گذاری اون طوری پارت ها منظم میان تو سایت ، نظرتون؟
منظورم هرکی ی ساعتی پارت بزاره مثلا مهسا ساعت ۲ ، اینطوری
اگه داد حتما😞😊
اینکه سری قرار میگیره خوبه
گاهی وقتا باید چند ساعت صبر کنیم
عالی میشه اگه اینجا هم دسترسی بدن بهمون😞😊
آره عالیه اینجوری هر زمان بخوای رمانت روی سایت قرار میگیره🙃
لطفا همین کار رو بکنید
😞
عجیبه که نه خبری از تاراست..نه ضحی و نیوشا…غزلی هم نیست کس دیگهای هم مونده نگفته باشم ؟
خوابن لابد🤣
سلام بر میوه های عزیز
من الان درگیر اسباب کشی هستم واقعا نمیرسم بیام سایت دیروز هم تک و توک کامنت هاتون و میخوندم ولی نمیرسیدم نظر بدم🤣
😂
اوه پس حسابی سرت شلوغه خسته نباشی ولی تو این گرما آخه😩🤒
بله تو این گرما متاسفانه🤣
و اینکه من باید واسه آزمونمم بخونم چه بدبختیم من🤣🤣
لیلا میخوام اولین کسی که اونجا برای رمانت کامنت میذاره خودم باشم البته اگه اسباب کشی بذاره🤣🤣🤣
بابا حالا تا چند ماه دیگه که بتونم کاملش کنم ببینم چه میکنید😊😉
خب خوبههه🤣😎
نه لیلا🥺
همینجا بزارررر توروخدا
کسایی که توی رمان دونی هستن اینجام میان برای خوندن رمان
سحر ،لیلا دو تا از رمان هاش رو اونجا گذاشته . حالا چه اشکالی داره که بره اونجا
اتفاقا از نظر من کار درست رو میکنه . چون با رفتن به سایت رمان دونی بیشتر شناخته میشه . و شاید حتی رمان بعدش رو لتونه چاپ کنه!
عزیز من
اگه بحث سره شناخته شدنه، که همین جا هم میشه شناخته بشه و رمان هاشو چاپ کنه
نسبت به رمان دونی مد وان خیلی کمتر شناخته شده!!!
عزیزممم😍😟
میخوام خودمو محک بزنم نمیرم که بمیرم اونجا😂 اینجا خونه اولمه همینجا هم رمان میذارم…حالا ببینیم چه خواهد شد من هیچوقت نمیگم مطئنا میگم شاید چون یه بار دیدی فعلا نویسندگی رو کنار گذاشتم یه بارم دیدی همین الان پارت رو فرستادم غیر قابل پیشبینیام🤣
لیلا بری رمان دونی دیگه ستی رو نمیبینیاااا
من حالم بده افسردگی گرفتپ
وا چرا ؟ افسردگی چرا🤨
لیلا خانم شما خودتون نویسنده هستین یا ادمین؟رمان دونی خیلی خوبه فقط انشالله اومدی پارت گذاری زود به زود و منظم باشه خیلی طرفدار پیدا میکنی به خصوص که پارت طولانی هم می نویسی موفق باشی عزیزم
نویسندهام عزیزم فعلا تا قسمت نوزده نوشتم و میخوام کاملش کنم بعد بذارم حالاحالها طول میکشه
لطف داری گلم😍
آره لیلاحتمابزارتورماندونی خیلی خوبه مطمئنم کلی طرف دارپیدامیکنی مخصوصااگ پارت بلندومنظم بدی رمان ننه ندارومیبینی
رمان سهم من از تو رو میخونم اصلا اشتباه کردم بس که قشنگ و حرصدراره😩😩
ببین دیگه ماچی کشیدیم ازپارت اول تاالان
سلام لیلا چطوری؟
این پارتم عالی بود
فقد یع انتقاد داشتم
زیادی رمانتیک و آروم پیش نمیره بیشتر اینجوری شده که گندم بلاگرع و داره روزمرگی شو میزاره
البته ک قلمت فرقی نکرده درجه یکهه
روندشو میگم
انتقادیم ک گفدم چون یبار دیدم ک گفتی دوست داری یکی انتقاد کنه و ناراحت نمیشی😅
نگران نباش پارت های بعد بدبختی نازل میکنه الماسی🤦🏻♀️🤣🤣
بلا نازل کنه اصن امیر بندازه بیرون دل من خنک بشه🫤😂
من از گندم بیشتر کینه به دل گرفدم
🤦🏻♀️🤣🤣🤣
قطعا جای گندم بودی همین کار رو انجام میدی
شوهرش بود و بچه داشتن به هر حال باید میبخشید 😊
پارت های بعدی ی چیزایی میشه خیالت راحت 🤣
من جای گندم بودم امیر مینداختم دور😂
الماس جون کی پارت میدی
بنده دسترسی داده بشه میزارم😎
پارت طولانی بده ههااین مهران هم بایاموراه بیادهی نچزونتش
بیااااین دسترسی بدین دیگه 😂😞
تو چه پدرکشتگی با امیر داری؟😂
نمیدونم ازش خوشم نمیاد از سر همون شک کردن دلم سرد شد باهاش😂😂
سلام خانم کم پیدا این فصل روایت یه زندگی عادیه ولی خب زیاد منتظرتون نمیذارم و از فردا دچار فراز و نشیبهایی میشن😊
شاید خندهدار بشه ولی فصل قبل تلخیش زیاد بود ستی خیلی حرصش میگرفت برای همین این بار تصمیم گرفتم اوایلشو یکم آرومتر برم جلو تاکید میکنم اوایلشو😁
دیدی گفتم میخوای یه بلایی سرشون بیاری ازشعرآخرش یه حس بدی گرفتم به دلم افتاد
دیگه به هر حال نمیتونم تا آخرش با یه فرمون برم مسلما اتفاقاتب در داستان رخ میده🙂 صبر پیشه کنید فقط😂
نتایج دیدم پشمام ریخت حس و حالم پرید برای همون نیومدم سایت
سلیاااام بر گشنگای من چطورین🤗
وااای لیلا خوندم پارت رو الان خیلی قشنگگ بود به خدا آدم دلش ضعف میره براشون هر چند که هنوز از امیر متنفررررم🥲🥺❤😂😂😂
سلام توت فرنگی قشنگم😅
خوشحالم که خوشت اومده عزیزم حالا چرا متنفری از امیر🤔
لیلا گفتی باید اگه بخوام چاپ کنم ی جاهایی سانسور بشه
این دیگه کلا سانسور بشه باید 🤣🤣🤣
البته شوخی کردم…بعضی جاهایش😂
به بغل و اینا کاری ندارم ولی خب بقیه چیزاشو آره میدونم باید کجاها رو سانسور کنم که به داستان لطمهای وارد نشه😉😎
👍
😍😂
قربونتت😘چون یه آدم اسکل غد بیشعور و گاوه😂🤦🏻♀️🤣🤣
چیز دیگهای هم بود بگو رودرواستی نباش😂
نه من با امیر رودرواستی ندارم که🤦🏻♀️😂
چرامن نسبت به امیرخنثی هستم🤔🤔🤔
خب خدا رو شکر حداقل حس بدی بهش نداری😂 البته شاید نظرت در پارتهای بعدی عوض شه
شایدم باپیچ خم زندگی متاهی آشناهستم یه چیزیاییوتجربه کردم
سلامممم به همگی گلتون کم بود
که اونم اومد😊
سلام
ده دیقه دیگه بهتون دسترسی میدم
بچه ها دیگه از طریق ارسال مطلب رمانتونو نفرستید اون بالا توضیح دادم چجوری ارسال کنید حالا ببینید اون بالا منو ها اضافه شدن یا نه ؟
بچه ها الان یهم بگید تونستید وارد پنل بشید یانه اون بالا علامت مثبت براتون اومد ؟
بله درست شد
فقط میشه رمان جدید هم پارتگذاری کنیم؟
اره میشه فقط بعد ارسال پارت اول بهم بگید تو دسته بندی اسم رمان رو اضافه کنم
عالیه
باشه پس ی خلاصه از رمان ارسال میکنم
بعدش اسمش رو وارد کنید
اوکی
اگه به همه دسترسی دادید برای من نیومده
عالی بود لیلاییی 🥰😘
از صب اصلا نتونستم گوشی دستم بگیرم ولی الان اومدم عالی بوددددددددد😍😍
خدایی گناه دارن اگه بیلایی سرشون بیاد🥺🥺🥺🤕
خوش اومدی🎉🎊🎀
خبیثه خاتون وارد میشود😁😁
بله دیگه خیلی خبیث شدی🤕🥲😢