رمان بوی گندم جلد دوم پارت بیست و چهار
چند روزی گذشت… مادربزرگ کم مانده بود گندم را بیرون بیندازد
در همین چند روز مهر امیر حسابی بر دلش افتاده بود
حرصش میگرفت…پسره سه نقطه همه جا باید خودتو شیرین کنی .. اَه ، اَه خدایا شانس ما رو ببین انگار من اینجا اضافیم ببین چه خوش و خرم دارن واسه خودشون حرف میزنن و میخندن…. نمیگن زن حامله اینجا نشسته واسه خودشون انار دون کردن
حالا امیر نمیدونه مامانبزرگ که خبر داره اصلا انگار نه انگار
با غیض سر و وضعش را درست کرد و از اتاق بیرون رفت
بدون ذرهای توجه به آن ها وارد آشپزخانه شد تا برای خودش خوراکی بردارد
صدای مادربزرگ را از درون هال شنید
_دختر داری میای دو فنجون چایی واسمون بریز بیزحمت
کفرش داشت در میآمد مگر نوکرشان بود
این دیگر چه وضعی بود
لیوان آب را محکم روی میز کوبید و از آشپزخانه بیرون زد
امیر با لباس راحتی به پشتی تکیه داده بود و داشت با لپ تاپش ور میرفت
چشمانش را یک دور ، دور کاسه چرخاند
وسط چله زمستون واسه من تیشرت میپوشه
خب حالا فهمیدیم جنابعالی پرورش اندام کار میکنی هوف خدایا نه مثل اینکه اصلا منو ندیده
دست به کمر جلویش ایستاد
_خجالت هم خوب چیزیه والا
با شنیدن صدایش سرش را بالا گرفت
مادربزرگ که منتظر همچین زمانی بود ظرف میوه اش را برداشت و فلنگش را بست و چپید توی آشپزخانه
گندم با حرص دستی زیر موهای پریشانش کشید
_تو این چند روز واسه خودت خوردی خوابیدی….دیگه بسه کار و زندگی نداری مگه ؟
امیر خونسرد یک تای ابرویش را بالا زد و با جدیت گفت
_حالا تو چرا جوش میزنی کوچولو…مگه جای تو رو تنگ کردم
صورتش از حرص و خشم قرمز شد
دستانش را مشت کرد و با ترشرویی گفت
_حد خودت رو بدون…تا اینجام زیادی تحملت کردم…برو تهران و منتظرم باش تا دادخواست طلاق برات برسه…در ضمن…
انگشتش را جلوی صورتش که حالا عصبی بهش خیره بود تکان داد
_حضانت آرش رو هم ازت میگیرم….شده تا پای جونمم واسه بچم میجنگم….ولی نمیزارم زیر دست تو…
با خشم حرفش را برید
_دهنتو ببند
با حرص لبش را بهم فشرد و رویش را برگرداند
جلویش ایستاد و سرش را کج کرد تا بتواند صورتش را ببیند… چشمانش را تنگ کرد
_تا الان کجا بودی مادر نمونه ؟
حرفش مثل پتک بر سرش کوبیده شد
حس کرد کلمات را از یاد برده است تا جوابش را دهد… یا شاید هیچ جوابی نداشت مرد روبرویش مثل گذشتهها داشت با کمال
بی رحمی خردش میکرد
شانهاش را گرفت و محکم تکانش داد لحنش از همیشه تلختر بود
_وقتی که شب ها شکمش درد میگرفت چون…
رهایش کرد و پوزخندی زد
_ چون بدنش با شیر مادرش سازگار بود…شب تا صبح بالا سرش نبودم که الان وایستی جلوم بگی حضانتشو میگیرم
با ناباوری زمزمه کرد
_من…من…
ماند چه بگوید ، حرف حق جواب که نداشت داشت ؟!
امیر اخمالود سرش را تکان داد
_,تو چی…تو چی هان…بگو یه حرفی بزن…آره من لعنتی یه غلطی کردم….ولی بچمون چه گناهی داشت…همین الانشم داری در حقش ظلم میکنی….تو چه جور مادری هستی ؟
به ضرب سرش را بالا آورد حس کرد هوا برای نفس کشیدن کم دارد
ناباور چند قدم عقب رفت
امیر کلافه وسط هال ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد
اشک هایش یکی یکی شروع به ریختن کرد
سرش را با گریه به طرفین تکان داد
مادر بدی بود ؟ امیر راست میگفت…
بچهاش را ول کرده بود ، چکار کرده بود !!
دستش را جلوی دهانش گذاشت و به سرعت وارد اتاقش شد …تا پایش به اتاق رسید
هق هقش بالا گرفت
از روی دیوار سر خورد و روی زمین نشست
دستش را دراز کرد و عکس آرش را از بغل رختخوابش برداشت
از روی عکس بوسه محکمی به صورت پسرکش زد
_دوست دارم…دوست دارم مامانی دروغه…
من…من خواستم بیام دنبالت … ولی نشد…. خواستم جای خوبی بزرگ بشی نخواستم اذیتت کنم….
گریهاش شدت گرفت
دلش برایش پر میکشید این مرد چه میدانست که در این مدت چهها کشیده بود حالا سرزنشش هم میکرد !
******
مادربزرگ با نگاه شماتتباری بهش چشم دوخت
_همین بود حرفهات…تو حق نداشتی این حرف ها رو بهش نسبت بدی…من شاهد بودم تموم این روزها یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون…همون روز اول میخواست بیاد دلش واسه آرش خون بود….من نزاشتم...گفتم این دوری واسه هردوتون خوبه…باید…صبر کنی…حالا این حرفها چه معنی میده….تو شرایط اونو نداشتی که حالا اینطوری قضاوتش کردی
امیر سردرگم دستی بر صورتش کشید و نفسش را در هوا فوت کرد باز هم خراب کرده بود دلش را شکسته بود
مادربزرگ آهی کشید یکطرف نوهاش داشت از غم میسوخت و حالا شوهر دخترکش حالش خراب بود…. باید کاری میکرد
زبانش را تر کرد و مردد سر حرف را باز کرد
_نباید اینو از زبون من میشنیدی…ولی خودتون کاری کردین که مجبورم حرف بزنم
امیر سرش را بالا آورد و چشمانش را ریز کرد
با صدای خفه ای لب زد
_چه حرفی ؟
آهی کشید و نگاهش را به نقطه دیگری داد
_گندم هر حرفی میزنه…از عصبانیت و حرصه دنبال تلافیه….خودت که میشناسیش…اگه میخواست طلاق بگیره همون اول میگرفت…. اون الان نیاز داره بری سمتش
اخم کرد
_تو این چند روز مگه نرفتم….کاری نبود که نکردم….نوهات دیگه منو نمیخواد….میخوام ببینم تا کجا فقط میخواد پیش بره
لبخند مهربانی زد و دست بر بازویش گذاشت
_نه اینطور نیست….بهت حق میدم رفتارهاش یه کم تند شده…ولی درکش کن پسرم…زنت حاملهست
یکه خورده سرش را برگرداند… حس میکرد درست نشنیده است
مادربزرگ تعجبش را که دید لبخندش بیشتر شد
_یکماهشه پسرم….چشمت روشن….میدونم تعجب کردی….ولی کار خدا بوده برو پیشش برو پسر جان….الان بیشتر از هر چیزی نیاز داره کنارش باشی
ناباور چنگی به موهایش زد
حالا همه چیز برایش روشن شده بود
میفهمید در این چند روز مادربزرگ حرفی میخواست بهش بزند که هر بار انگار جلوی خودش را میگرفت
حالا که کارهای گندم را میدید میفهمید که مادربزرگ راست میگوید… همین دیشب بود که سر شام تمام ظرف ترشی را تمام کرده بود چطور نفهمید
آخ گندم ، آخ… دیگر وقت تعلل نبود حسابی از زن و زندگیش غافل بود همین امشب همه چیز را تمام میکرد
********
سینی غذا را در دستش گرفت و به طرف اتاق قدم برداشت
تقهای به در زد صدای گریه ضعیفی به گوشش رسید نفس عمیقی کشید و در را باز کرد
با دیدنش که در خود جمع شده بود و قاب عکسی را بغل کرده بود قلبش تیر کشید
هنوز متوجه آمدنش نشده بود
دوست داشت زنش را در آغوش بگیرد و تمام زخم هایش را مرهم بزارد حیف که..
روبرویش نشست و سینی را میانشان گذاشت
با دیدنش سرش را بالا گرفت و اشکهایش را با پشت دست پاک کرد
امیر تکیهاش را به دیوار داد و سیگاری از جیبش در آورد
گندم با نگاه بی فروغی بهش زل زد
چطور شد که به اینجا رسیدن راه بن بست بود یا ؟…
صدایش انگار از ته چاه بیرون میآمد
_آرش بهونه منو میگرفت ؟
نیم نگاهی بهش کرد و پکی عمیقی به سیگارش زد
نگاهش را دزدید و قاب عکس را پایین آورد
_من مادر بدیم میدونم….اشتباه کردم…ولی…
سرش را بالا گرفت و با چشمان اشکی نگاهش کرد
_ ولی اون لحظه ترسیدم…گفتی…گفتی میخوای آبروم رو ببری….نخواستم اینجوری شه….نخواستم بچم که بزرگ شد همه بهش بگن مامانت هرزه بود…تنها فکری به که سرم زد همون بود دیر شد مگه نه ؟
نگاهش قلبش را آتش میزد
سیگار را در جاسیگاری خاموش کرد و به طرفش رفت
این زن چقدر در این مدت درد کشیده بود
روا نبود که این حرفها را بهش بزند
شانهاش را در برگرفت و به خودش نزدیک کرد…موهایش را پشت گوشش فرستاد
_تو مادر خیلی خوبی هستی…دروغ نمیگم گندم….من اون لحظه عصبانی بودم تند رفتم ببخش منو
با غم نگاهش کرد عجیب بود که دیگر جلویش را نگرفت.. که در آغوشش گرفته بود
این مرد در این چند روز یکجور دیگر شده بود ، مهربانیش صبرش… فقط همین امروز بود که بهش بیتوجهی کرده بود باز هم همان گندم کم طاقت شده بود
سرش را در سینه اش مخفی کرد
بگذار هر چه خواهد شود آرامشش همینجا بود
حرفی نزد دلش نمیخواست نوازشهای معجزه گرش لای موهایش یک ثانیه هم قطع شود
صدای گیرای مردانهاش بلند شد
_زندگی با من برای همه عذابه میدونم…ولی من با تو از جهنم بیرون اومدم…وقتی تو نباشی میشم یه آدم بی اعصاب و دیوونه….
مگه میتونم آبروتو ببرم….تو نفس من بودی…
اون لحظه حالم انقدر خراب بود که باهات همچین رفتاری کردم….میخواستم تا ابد پیش خودم زندانیت کنم….مگه میذاشتم بری با خودم میگفتم زنت دوست نداره خب نداره تو که نباید ولش کنی…گندم مال توعه نمیدونستم فرار میکنی….نفهمیدم انقدر ترسیدی که….
آهی کشید و ادامه نداد
شوری اشک را روی لبش حس کرد
حرف هایش حالش را بیش از پیش خراب کرده بود
با عجز نگاهش کرد و نالید
_امیر ؟
با شنیدن اسمش از زبان او جان تازهای گرفت صورتش را با دستانش قاب کرد و با هیجان گفت
_جون دل امیر…چرا حالتو خراب میکنی ؟
نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفی آهسته گفت
_ دلم دلم واسه آرش تنگ شده….چرا نیاوردیش ؟
با عشق در آغوشش گرفت و بوسهای به موهایش زد
_نتونستم بیارمش عزیزم….آرش جاش پیش مامانم اینا خوبه….چشم انتظار مامانشه فقط
به دنبال حرفش دستش را روی شکمش کشید و زمزمه کرد
_منتظر مامان و آجیشه…
یک لحظه فکر دارد اشتباه میشنود سرش را تند بالا گرفت که با قیافه جدیش مواجه شد
اخم ریزی میان ابروانش خودنمایی میکرد
سرش را خم کرد
_چیه مگه دروغ میگم…یادگار اون شبه دیگه… و چشمکی به دنبال حرفش زد
با حرفش تا بناگوش سرخ شد
دستپاچه و مستأصل به دور و برش نگاه کرد
که صدای قهقهه خنده امیر بلند شد
بغض کرده خواست از آغوشش بیرون بیاید که نگذاشت و سفت و محکم دستش را دور شکمش حلقه کرد
لبش را به گوشش چسباند
_کجا خوشگلم….ببینم این یکی دختره دیگه ؟
از اضطراب به جان پوست دور ناخنش افتاد
همهاش کار مادربزرگ بود نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت حسش را نمیفهمید
امیر لبخند کجی زد و قاشق غذا را به طرف دهانش برد
_بیا خانم بخور تا بچم از گشنگی تلف نشده… در ضمن….
انگشتش را جلوی چشمان گرد شدهاش تکان داد و گفت
_ بار آخرت باشه چیزیو ازم مخفی میکنی فهمیدی ؟
از بهت بیرون آمد اخم ریزی کرد و مشت آرامی به بازویش زد
_انقدر بچم بچم نکن….بعدشم کی گفته دختره ؟
با عشق نگاهش را بهش داد
_از اونجایی که اون شب خیلی استرس کشیدی…واسه آرش شوهرت اونقدر عصبی نبود
از حرص کم مانده بود منفجر شود مردک بیحیا چه از شاهکارش هم تعریف میکنه
امیر با دیدن صورتش نوک بینیش را کشید و با شیطنت گفت
_حرص نخور حسود من…شیرت خشک میشهها
با جیغ اسمش را صدا زد که خندهاش بلند شد و بوسهای کوتاه به لبش زد
_جونم جیغجیغوی من ؟
مات ماند… چقدر لبخند و نگاهش خواستنی بود ، حسش بهش دروغ نمیگفت دلش برای این مرد تنگ شده بود
در تمام این مدت دوست داشت به زندگیش برگردد ولی با فکر خیانتش پشیمان میشد حالا که همه چیز برملا شده بود میدید که مردش چقدر برای این حفظ این زندگی تلاش میکرد
حالا که قرار بود یک بچه دیگر وارد خانواده کوچکشان شود پس باید ؟ …
💚 بچهها این پارت یه جورایی پایان فصل اول بود فصل دومش به زودی در همین جلد پارتگذاری میشه….
مرسی که تا اینجا با من همراه بودین و بهم دلگرمی دادین ❤
چقدر قشنگ بود 🥺😊
مرسی از نگاهت عزیزم🌻💚
عاخخخ امیر چقدر خوبه اخهه
عالی بود لیلا بانو
بدجور چشمتو گرفتهها😂🧐
مرسی که خوندی گلم🤗
وا ادمین چرا رمان منو نزاشته
ادمین دیوونه شده…
مال همه رو نذاشته
همین دوتارو گذاشته من از صبح منتظرم
به هر حال ادمین باید مارو هم در نظر بگیره اکه نمیتونه آنلاین باشه یک نفر دیکه رو هم برای کمک ادمین کنن
ای بابا منم از صبح پارت دادم تایید نکرده 😑😞
خیلی قشنگ بود لیلا جونم🥺❤😭
نگاهت قشنگه مرسی که تا اینجا با نظرهای قشنگت بهم انرژی دادی😍
چقدر امیر رو توی این پارت دوس داشتم😋😉
خیلی پارت قشنگی بود🥺
بازم اکلیلی شدم🥰
فقط لیلا تروخدا آنقدر بلا سرشون نیار😢😢
ممنون غزل بانو مرسی از دلگرمیت🤗❤
مثل همیشه عالی و بی نقص …وای چقدر این پارت قشنگ بود ولی لیلا سرجدت بیا وبیخیال شو مثل اینکه تاایناروازهم جدانکنی بیخیال نمیشی ها….
قربونت برم خوشحالم از اینکه خوشت اومده❤
😂😂چقدر من تو ذهنتون خبیثم🤦♀️
ممنون عالی بود فصل بعدی رو زودتر بده
مرسی از همراهیت عزیزم💖
باشه سعی خودمو میکنم😊
یه توصیفی راجع به این فصل بُکنم؟؟
این فصل تلخ بود؛ ولی قدرتِ فهم و پذیرش، شیرینش کرد …
شروعش با قلبِ تازه ضربان گرفتهِ زندگیِ امیر و گندم ، مام تازه زندگی گرفتیم …
تا اینکه صدایِ قدمایِ مزاحمِ علیرضا سلبِ آرامش شد برامون …
با شکه رخنه کرده تو دلِ امیر نسبت به همه شک کردیم!!!
پا به پایِ گندم اشک ریختیم…و از دَر و دیوار غم برامون بارید …:(((
مثلِ یه مادر (گرچه به گردِ پایِ محبتِ مادرا نمیرسید) برایِ بیخوابی هایِ آرش دل سوزوندیم…
و در آخر از «خورشید خاله» رمز و رازِ زندگی رو آموختیم!
و در حالِ حاضر در بی صبرانه ترین حالتِ ممکنم ، برایِ این زندگیِ پر ماجرا…
مرسی از شما خانمِ مرادی، بابتِ رمانِ زیباتون👌🏾❤️ دمتون گرم🙌🏾
من تموم غمم نبود کامنت تو بود😟
این دایره لغاتت از کجا میاد هان چرا انقدر قشنگ بلدی نظر بدی نه نه تعریفاتو فقط دوست ندارم دلم میخواد نقد کنی یا حتی انتقاداتتو بخونم تا بفهمم کجا مشکل دارم
مرسی که اینهمه بهم انرژی میدی…در ضمن فصل دوم این رمان ادامه همین جلده
این همه محبتِ شما واقعا منو به وجد میاره؛ خدا شما رو برامون حفظ کنه با این دلِ مهربونتون✨❤️
راجع به نقد ، این رمان از اولش بحدی برایِ من متفاوت و عاری از عیب بود ؛ که خودم در عجب بودم… منی که همیشه نگاهِ نقادانه ام زبان زد بود؛ واقعا با خوندنِ این رمان لحظه لحظه اشو زندگی کردم و نقدی نداشتم بهش …
و امیدوارم بتونم ، رمانای بیشتری از شمارو انشا… به صورتِ چاپی بخونم:)
بدرخشید و موفق باشید ❤️💫
قلبمو اکلیلی کردی دختر ، بمونی 😍🤗
با فصل جدید رمان و با یه قلم قویتر و موضوعی متفاوت برمیگردم ، کوچهباغ رو هم بخون اگه دوست داشتی☺
«کوچه باغ» هم بسی زیباست😍❤️ بی صبرانه منتظرِ پارتایِ بعدی هستم:)💫
نویسنده جون خسته نباشی ♥️♥️
کی قراره ادامش و بزاری؟ زمانش مشخصه؟