رمان بوی گندم جلد دوم پارت بیست و یک
حاج رضا درون هال نشسته بود و داشت اخبار میدید
بعد از خوردن شام کنارش نشست
_چه خبر بابا…راستی حال بابابزرگ بهتره ؟
حاج رضا نگاهش را از تلویزیون گرفت و بهش داد
_آره خوبه الحمدالله…بهش گفتم چند روزی نیاد بازار تا کامل خوب شه
سری به تایید تکان داد
_کار خوبی کردین
کمی سکوت بینشان شد که حاج رضا خودش سر حرف را باز کرد
_پسرم میخوای چیکار کنی ؟
چشمانش را تنگ کرد
_چیکار کنم…منظورتون چیه ؟
دستی بر ریشش کشید
_ به زندگیت فکر کردی….آرش پاره تنمه ولی امیر این بچه مادرشو میخواد…چه تصمیمی میخوای بگیری ؟
اخمش محو شد آهی کشید و سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد
حقیقت این بود که خودش هم نمیدانست باید چه چاره ای بیاندیشید
با صدای پدرش به خودش آمد
_هر دوتون اشتباه کردین تاوانشم دادین…
حالا که همه چیز برملا شده…چرا داری دست دست میکنی…داری خودتو اذیت میکنی که عذاب وجدانتو کم کنی ؟
دستش را روی پایش گذاشت و ادامه داد
_این راهش نیست پسر…عمر زندگی کوتاهه قدر هر لحظه رو باید دونست…یه موقع به خودت میای…میبینی همه چیو از دست دادی اونوقته که حسرت فایده ای نداره
مات به پدرش زل زد
حاج رضا ایستاد و دست بر شانهاش گذاشت
_به حرف هام خوب فکر کن…شما حالا یه بچه دارین…آینده اون خیلی مهمه درست تصمیم بگیر…درست
با کلافگی به رفتن پدرش خیره شد
سرش پر از افکار جورواجور بود
در این مدت بارها خواسته بود برود و گندم را با خود بیاورد ، اما همیشه یک چیزی مانعش بود…حس گناه و عذاب وجدان هیچگاه ولش نمیکرد….او به گندم خیلی بد کرده بود، خیلی حالا هم انگار داشت خودش را مجازات میکرد تا درد خودش را کم کند…
آن شب با گریه آرش از خواب بلند شد
گردنش حسابی تیر میکشید و این درد ناشی از اعصابش بود
مسکن را بدون آب قورت داد و آرش را از گهوارهاش بلند کرد
پسرک حسابی عرق کرده بود و یکسره گریه میکرد
پوفی کشید و روی تخت نشست اولین کاری که کرد لباسش را از تن در آورد
تمام جانش خیس بود نگران دست بر پیشانیش گذاشت داغ نبود پس دردش چه بود !
_هیش…آروم بابا…چیه ؟
بغض کرده مشتش را وارد دهانش کرده بود و با چشمان اشکیش آغوش پدرش را طلب میکرد
بغلش کرد و پشتش را نوازش کرد
ریحانه خانم با صدای گریه بچه به سمت اتاق رفت و از لای در نیمه باز صدایش زد
_امیرجان آرش واسه چی گریه میکنه…نکنه شیر میخواد ؟
پسرک را در بغلش تکان داد و سعی کرد بخواباندش
_چیزی نیست مامان….خودم آرومش میکنم… گشنش نیست
دیگر چیزی نگفت و با ناراحتی به اتاقش بازگشت در این روزها خوب میفهمید که امیر چقدر پخته تر شده بود…با وجود این بچه حالا مسئولیت پذیرتر شده بود…
بچه ای که امشب فقط میخواست بیقراری کند با گریه میخواست دردش را به پدرش بگوید و امیر عاجز بود از فهمیدنش
خودش کم درد نداشت نبود گندم داشت آتشش میزد اگر بود این بچه هم حالا آرام بود
از دستش عصبانی بود مطمئناً وقتی او را میدید یک سیلی بهش میزد ، دختره احمق
زیر گوش پسرک لالایی مورد علاقهاش را خواند تا آرام بگیرد دریغ از آرام شدن هر از چند دقیقه یکبار گریه اش اوج میگرفت انگار فقط میخواست پدرش را بیدار نگه دارد
خسته و کلافه به پهلو دراز کشید این شب چرا تمام نمیشد ؟
مشغول نوازش کردنش شد
_بخواب دیگه بابایی…اَه
بیقرار نمیخوابید و ناآرامی میکرد
دستش را روی شکمش کشید
با شدت گرفتن گریهاش دستش را همانجا نگه داشت
شکمش حسابی سفت شده بود
نگاهی به چشمان اشکیش انداخت و آه غلیظی کشید
پس به خاطر همین گریهاش قطع نمیشد سریع از جایش بلند شد و داروهایش را از داخل کشو برداشت
دیدن وضعیت پسرکش حالش را خرابتر میکرد شیرخشک باعث شکم دردش بود این دردها هر چند وقت یکبار به سراغش میامدن
با زور و هزار جور قربان صدقه دارو را به خوردش داد ، مگر آرام میشد…
محکم بغلش کرد و شکمش را نوازش کرد
_هیش تموم شد…الان خوب میشی بابا
یک بچه یکساله طاقت این دردها را داشت؟
پسرک دستهایش را همانطور روی شکمش مشت کرده بود
دلش برایش ضعف رفت و ته ریشش را روی صورتش کشید
_ مامانی میاد بازم شیر میخوری…تپل میشی
پسرک حالا کمی آرام شده بود و صداهای نامفهومی از دهانش خارج میشد
با خنده سرش را بالا اورد و چشمانش را تنگ کرد
_چی میگی توله…یکساعته داری بغل گوشم وق میزنی...خواب نداری تو ؟
از لحن پدرش به خنده افتاد و پاهایش را تکان داد
جون کشداری گفت و بوسه های عمیقش را از نوک پا تا روی سرش نشاند
پسرک خوشش میامد که نمیخوابید و با همان زبان نامفهومش سعی میکرد حرف بزند
امیر کلافه سرش را از بالش برداشت
_جان جدت بخواب…چی میگی واسه خودت
پسرک پر سر و صدا خودش را روی تخت گهوارهوار تکان داد
دوست داشت مثل زنها یک گوشه بنشیند و زار زار به حال خودش و این زندگی گریه کند این بچه هم بی خیال دنیا امشب بدجور بدخوابش کرده بود
پوفی کشید و در بغلش گرفت
_بخواب آرش…بزار بابا هم بخوابه…
با چشمان گرد مشکیش به اخمهای درهم پدرش نگاه کرد
پسرک چه میدانست مشکلات پدرش را…
انگشت پدرش را محکم گرفت و به سمت دهانش برد با این کار میخواست نشان دهد که نیازمند همصحبتی با پدرش است
مثل اینکه خواب بهش نیامده بود عین میرغضب به پسرک زل زد و انگشتش را از بین لبهایش برداشت
_بده ببینم بیصاحابو…بخواب تا عصبی نشدم
نق آرامی زد و سرش را در گردنش فرو کرد خودش را مخفی کرده بود که عصبانیت پدرش را نبیند
لبخند محوی زد و گاز آرامی از لپش گرفت
_خوب بلدی خودتو تو دل من جا کنی مثل مامانت…
آخر حرفش را زمزمهوار گفت و آهی کشید
کمی بعد آرش در آغوشش با آرامش خوابش برد و این از نفسهای تندش معلوم بود
آرام از روی سینهاش برداشت و روی تخت گذاشت
پسرک در خواب ناله آرامی کرد سرش را بوسید و پتو را رویش مرتب کرد
دیگر خواب از سرش پریده بود سیگار و فندکش را برداشت و به سمت تراس رفت
******
فریماه ظرف حلوا را از جلویش برداشت
صدای اعتراضش بلند شد
_عه چیکار میکنی فری…داشتم میخوردما !
نگاه پرحرصی بهش کرد
_فری و کوفت…فری و زهر هلاهل…این چندمیه هان…بابا مریض میشی از بس حلوا خوردی….این بچه به چیزای دیگه هم نیاز دارهها !!
دست به سینه شد
_خب چیکار کنم…نمیتونم جلوی خودمو بگیرم که…توام به جای این حرف ها ظرف رو بده بهم…
دست دراز کرد تا ظرف حلوا را ازش بگیرد
اما فریماه بدتر از او عقب کشید
_عمرا…الکی چشاتو واسه من گرد نکن…
خر نمیشم
پوفی کشید و زانوهایش را بغل کرد
_خب چیکار کنم…این ویار دست از سرم برنمیداره
فریماه کمی دلش به حالش سوخت
ظرف را جلویش گرفت
_بیا فقط یه دونه میتونی برداریا…زود بخور تا خورشید خاله منو نکشته
لبخندی زد و تند حلوا را برداشت با ولع شروع به خوردن کرد طعمش بدجوری به دلش نشسته بود چشمانش را بست و نفسی گرفت
این بچه زیادی به شیرینیجات علاقه مند بود از صبح هوس حلوا کرده بود و با فریماه مشغول درست کردنش شده بود حالا هم از بس خورده بود شکم درد امانش را بریده بود
هر چند دقیقه یکبار حالت تهوع بهش دست میداد
مادربزرگ هم هی پشت در سرویس در رفت و آمد بود و غر میزد
_آخه چقدر بهت گفتم مادر….زیاده روی نکن به گوشت نرفت که نرفت
مشتی آب به صورتش پاشید
به چهره زرد و نزارش درون آینه زل زد
این بچه نفسش را بریده بود
همانجا کف سرویس نشست و زانوهایش را بغل کرد مادربزرگ همچنان با نگرانی به در ضربه میزد
_دختر در و باز کن…یکساعته داری چیکار میکنی ؟
سرش را بالا گرفت
_خوبم مادرجون….شما برید الان میام
زیر لب چیزی گفت که نفهمید
کمی همانجا نشست تا حالش بهتر شود
سر و وضعش را درست کرد و بیرون آمد
سر سفره شام مادربزرگ حسابی توی فکر بود
چندباری صدایش زد و علتش را پرسید ولی انگار که در هپروت بود جواب درستی بهش نداد او هم زیاد اصراری نکرد و بعد از جمع کردن سفره به اتاقش پناه برد
این اتاق مجردی مادرش بود و حالا او تصاحبش کرده بود همه چیز همانطور مثل گذشته دست نخورده باقی مانده بود
عروسکی با لباس محلی روی دیوار آویزان شده بود لبخندی زد و برش داشت
یعنی این بچه دختر میشد یا پسر ؟
انگار برای اولین بار حس میکرد بچهای هم وجود دارد….
دستی بر شکمش کشید در این مدت یک ذره هم احساس محبت به طفلک درونش نداشت
چه مادری بود !!
یک بچه اش را ول کرده بود در یه شهر دیگر این سو هم بچه بیگناهش را میخواست نادیده بگیرد
اشک هایش آرام روی صورتش ریختن
از درون فرو ریخته بود ولی در ظاهر خودش را قوی نشان میداد از این بایدها خسته بود
دوست داشت تمام دردهایش را بیرون بریزد
چرا آرامش بهش نیامده بود…. او فقط دلش یک جو شادی میخواست به همین سادگی….
خدایا در ملک بزرگت این خواسته کوچک اصلا به چشم میآید…همان را ازم دریغ کردی…
«پسرک چه میفهمید مشکلاتِ پدر را»
دورانِ طفولیت… زمانی که ناخودآگاه میتونی همه ادمارو درک کنی … ولی هیچی از مشکلاتشون سر در نمیاری…و چقدر دردناکه ، که بخوای تو این سن افراد رو درک کنی و مراعاتِ حالشونو بکنی … دلم به حالِ آرش میسوزه … طفلی داره مراعاتِ حالِ زارِ پدرشو و نبودِ مادرشو میکنه … تویِ این دست از زندگی ها ، که اولا بر پایه شک و تردید و قضاوت بنا شدن … و دوما دو طرف نمیتونن بخوبی همو درک کنن؛ تنها کسایی که واقعاااا آسیب میبینن بچهان!!
چون این مدل رابطه ها غالباً پایانِ خوشی ندارن ( امیدوارم مالِ گندم اینا استثنا باشه) چون دو پارتنر نمیتونن کنارهم زندگی کنند و این بچها هستن که آواره و از همه جا رانده میشن …
ای کاش ، همه قبل از اینکه تصمیم به کاری بگیرن.. فکر کنن که اون کارشون آیا به فردِ دیگری هم آسیب میزنه؟! یا نه …
ممنون از شما خانم مرادی عزیز بخاطرِ این پارت … به امیدِ پایانی خوش برایِ این داستانِ پر ماجرا🙌🏾❤️
آره دقیقا همه اصل داستان رو خوب تونستی بیان کنی خیلی از زن و شوهرا هستند که با خودخواهی و غرور بیجاشون هم زندگی رو به خودشون زهر میکنند و هم بچه بیگناهی که این وسط داره آسیب میبینه رو نادیده میگیرند
باید دید در آینده چی میشه با آخر حرفت شدیدا موافقم واقعا که این داستان پر از ماجراست
مرسی از کامنت بینظیرت😊✨
مرسی از شما که انقدرنویسنده درجه یکی هستین و قلمِ درخشانی دارین:) و مرسی از اینکه کامنتمو پین کردین🙏🏾💗
هنوز مونده باید بیشتر از این تلاش کنم تا قلمم بهتر شه با وجود شماها مطمئناً به نتیجه میرسم😊
کامنتهات انقدر قشنگن که باید بهش ستاره داد😉
چقد امیر و آرش رو کنار ام دوست دارم
کاش این بچه دختر بشههه
عالیه لیلایی
واقعا؟؟
خیلی اتفاقها میتونه بیفته بعدا متوجه خواهید شد😊
مرسی از نظرت فاطمه جان😍🤗
بیچاره آرش و دختره تو شکم گندم😁😂
مامان باباشون دیوونه ان😂😂😂
آره واقعا ولی از کجا معلوم اصلا دختر باشه🤔
حسش میکنم لیلا🤣🤣
مردهشور حست رو ببرن
امیر کثافت عوضی ازگل بوققققق میخواد به گندم سیلی بزنه تو غلط کردی با جد و آبادتتتت😡😡😡😡😡
وای نیوش😱
تا حالا با این حجم از عصبانیت ندیده بودمت😂
من دیگه رد دادم لیلااا🤣😂😂
کاملا معلومه🤣🤦♀️
عالی بود..بچه اش واقعا کاش دختر باشه
گندی هم دوستش داشته باشه 😁
گندی دیگه از کجا اومد🤣🤣
ببینیم چی میشه🤷♀️
تو اون سریال نیوکمپ به گندم میگفت گندی🤣
منم گفتم بزار بگم 😂
دقیقا به همین فکر میکردم چقدر بامزه میگفت…گندییی🤣🤣
🤣
آخ که دلم میخواد گردن امیر رو بشکنم🗡
آخه اوزگل تو غلط میکنی سیلی بزنی بهش😡
ولی خدایی بابا بودن بهش میاد🥺
دیگه شما به بزرگی خودت ببخش🤣
اوهوم خیلی 😟🤒
نمیبخشم🤣🤣🤣
توی صحنه هایی که با آرش داره دلم واسش میسوزه🥺
واسه کی ؟ امیر !!
اوهوم اونجا ها خیلی معلوم میشه
پارت زیبایی بود لیلا جونم💋♥️♥️
لالایی یه شیزی بگم تولو خدا دبول کن🥺🥺
امیر پارت بعدی هم دنبال گندم بره هم بفهمه حاملست خیلی کنجکاوم عکس العمل امیر برای بار دوم حامله شدن گندم چون بار اول که دعوای بزرگی درست کرد امید وارم اینبارو خوشحال بشه
حالا چرا اونجوری حرف میزنی😂🤣
اسپویل نمیکنم تا خودتون بفهمید
در ضمنم ممنون که خوندی و مثل همیشه بهم دلگرمی میدی😊
سلام لیلاجون
نبودم امیر و آدم کردی😂
منم مثل گندمم اصلا این بچه تو شکمش و دوس ندادم باز بخاطر این باید بره با اون مرد شکاک زندگی کنه، بنظرم گندم تا نه ماهگی باید خونه مادربزرگاش بمونه بچه که دنیا اومد با پست پیشتاز بفرسته برا امیر😂
بعدم خودش بره یع خارج کشور و یا همین ایران خودمون که امیر دسش بهش نرسه یکمم اون خودخواه باشه
ایبابا ما زنا همش باید از خودگذشتگی کنیم، امیر لیاقتش همون حنانهاس😑
در کل عالیی بود موفق باشیی
پست پیشتازو دوست داشتم🤣🤣😁
آره واقعا😂
زودتر بچه برسه به دست امیر😂😂😂
بندهخدا کپ میکنه 🤣
حق با توعه عزیزم تو این جامعه خیلی از زنها رو میبینیم که مجبورن به سوختن و ساختن اونم به خاطر چی ؟
حفظ آبرو..
مردها هم خوب بلدن به خاطر غیرت و آبروی مسخرهشون از شرایط سوئاستفاده کنند این وسط ارزش زن پایمال میشه
باید دید گندم داستان چیکار میکنه یا حتی خودِ امیر که دیگه حنانهای هم وجود نداره کلا تنهاست باید ستی رو بفرستم پیشش🤣😂
ستیی خوبه براش، یع ماهه بگذره مو به سر بدبخت نمیزاره اون موقع امیر میفمه دنیا دس کیه😂😂😂
فکر کنم ستی از الان رفت دم در خونش😂😂 یعنی واقعا امیر رو بدبخت میکنه
سیاههه بخت میکنه😂😂
میگم لیلا میبینی چق من بدشانسم تا من خواستم یع رمان جدید بزارم تحریمش کردن😂😂
اوهوم🤣
اتفاقا منم میخواستم بزارم ولی فعلا تحریمیم😂
هعییی یع رمان قشنگییی نوشته بودممم🫠😂
خب اشکال نداره که نوشتی نگهش دار بعد با خیال راحت میتونی بزاری من یه رمان رو تا قسمت هجده نوشتم
بوی گندم روتا آخر نوشتی؟
هنوز نه یه پارت و نصفی مونده
آهان 😊🙏
😑😑😑
لیلا در اصل امیر من رو بد بخت میکنه😂🤦♀️
بعدشم من تو فصل اول روش کراش بودم تو این فصل اصلا دوسش ندارم🤐🤐🤐
چرررا تو برعکس گندم پررو و حاضر جواب هستی از اونطرفم شوهر وحشی دوست داری منحرفانه گفتم😂
خودت که بهتر میدونی لیلا من تو مجازی پررو و حاضر جوابم 😂 🤦♀️
اصلا شخصیتم تو مجازی با خود واقعیم خیلی فرق میکنه 😂 🤦♀️
من از اون آدماییم که نسبتا دیر جوشم و خیلی طول میکشه تا با یکی صمیمی شم ولی خب وقتی صمیمی شم دیگه صمیمی شدم 🤣 🤣
وای من و تو عین همیم قل خودمی😊🤗
یعنی دوست دارم امیر رو بکشمممم⚔🗡⚔⚔🗡⚔
پسره ی……خدایا به صبر به من عطا کن
لیلا جون میشه بچه گندم دختر باشه؟
وای امیررررررر😈😈😈🤬🤬🤬😡😡
از هر گونه سلاح سرد و گرم بپرهیزید
حالا شاید آرزوت برآورده شد خدا رو چه دیدی🙄
بچهها من میخوام یه واقعیتی رو بهتون بگم یعنی اگه نمیگفتم تو دلم میموند تا الانم انقدر ستایش جلومو گرفت که نتونستم بگم
من و ستی خواهریم
چهارسال ازم کوچیکتره من لاهیجان زندگی نمیکنم در اصل تهرانیم فقط گهگاهی واسه تفریح میایم اینجا به فامیلامون سر میزنیم
راستش اون اوایل دوست داشتیم هویتمون معلوم نباشه ولی هر چی جلوتر رفتیم گفتم بی معنیه نگیم این شد که با خواهر خلم حرف زوم و تصمیم بر این شد که شما هم بفهمید
لیلا چند سالته؟
۲۲
😊🙏
برگااااااام😱
🙈🤧
🤣
🤣 🤣
دیگه به هیچ کس اعتماد نمیکنم هیچ کسسس
یعنی پشماممممم
ستی بیا جوابگو باش خودشو قایم کرده😑
بچهها من طاقت ندارم🤣🤣
دوربین مخفی بود محض اطلاع
من اصلا خواهر ندارم چه برسه ستی خل و چل بخواد خواهرم باشه
خواستیم فقط یکم شوخی کنیم😂😂
و منی که از اولش فهمیدم و برای همین کوچیکترین ری اکشنی نشون ندادم🤣🤣😂😂😂
آره جون خودت😂😜
به جان مادرم فهمیدم به خدااا😂
هیچکس نمیتونه سر من رو کلاه بذاره من خودم کلاهبردار دو عالمم🤣🤣😉😉😉😉😉
وی از نداشتن خواهر عقدهبازی در آورده🤣🤦♀️
تو قبلا تو چت به من گفته بودی خواهر نداری لیلا خانم جون🤭😏😂😂😂
قربون حافظم بشم که همیشه حرف های بقیه یادم میمونههه🤣🥲
😂🤣🤦♀️
نامردا🥲🥲🥲
یدونه پسر هم توی سایت پیدا نمیشه من بگم داداشمه😅😅😭😭😭
خودم پسر میشم
بعد بگو این داشه بزمه🤣🤣
😅😅😅😅😂😂
واقعا خیلی دوس دارم یه داداش بزرگتر داشته باشم🥲🥲
هییی🥲🤣🤣
گفتم که بیا داشت میشم🤣🤣
دیوونه🤣🤣🤣🤣
نه خیر من بزم
فقط و فقط بزززز
هیچ لقب دیگه ای هم ندارم😌🤣
😂😂😂😂😂😂
منمممممم🤤🤤🤤
بعد منو با دوستاش آشنا کنه🤣🤣🤣
نتیجه گیری ما از این آزمایش
ستی در هرررررر شرایطی دنبال یه کیس خوب و مناسبه🤣🤣
تو واقعا دیوانهای😅😅😅
من داداش میخوام که هوام رو داشته باشه🥺
الان میخوایم یه مثال بزنم اما بیشتر ثابت میشه که قانون عشق رویا های خودمه🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️
چی بگم
تنها راه برای اینکه بهم نگی دیوونه و بهم بگی بز
اینه که یکم سنم و ببرم بالا و تعییر جنسیت بدم🤣🤣
اون موقع بز نرم🤣🤣
سهیل بود که😂
بابا اون بدبخت الان افسردست
بعدشم همون که تونسته با شیطونی های سحر بسازه خودش خیلیه
از نظر من پیشنهاد من بهترین چیزه🤣😌
تو چرا میخوای پسر باشی ببینم کلک نکنه واقعا پسری و … هیععع😱
خدایا منو بکششششش
🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️
بابا اصلا نخواستم بیا و خوبی کن
یه کی دیگه بره داداش غزاله بشه😝
بهترین راه برای خلع سلاح کردنت بود😂🤣
نیوشاااااا بیا منو از دست این ظالماااا نجات بده
بگو که صدامم شنیدی🤣🤣🤣🤣🤣
چی شده ضحی جونم🤣😂کی تورو اذیت کرده بیوم براش🤣🤣🤣
امیدوارم در این ماه عزیز همگی شفا پیدا کنیم
دیگه به آبجی ضحی من نگید پسرهااا🗡🗡من هم صورتش رو دیدم هم صدای قشنگش رو شنیدممم😏
حالا خوبه منم قیافهشو دیدم…جدی نگفتم که 🤦♀️
🤣🤣🤣😂😂😂😂بابا شوخی کردمااا😂😂😂
اوه اوه دارک شد😱🤦♀️
اون داداش سحره جرعت ندارم نزدیکش بشم🤣🤣🤣🤣
من دیگه نسبت به این ایموجی خنده حساس شدم همه جا دارم استفاده میکنم یه مدت باید از تو پیاما کنارش بزارم اصلا
لیلا یعنی ….
سر کلاس زبانم همش وبکم روشنه بعد قایمکی اومدم تو سایت دیدم این کامنت و نوشتی کلا مغزم هنگ کرد خلاصه نویسی که نوشته بودم و یادم رفت 🙄
بعد حالا اومدم میبینم دوربین مخفیه😑
میذاشتی دو ساعت سر کار باشن لاقل🤣🤦♀️
🤣🤣🤣🤣🤣
خیلی یزیدی
این یزید و هم رد کرده
اصلا حیف یزید که به این بگیم والاااا🤣🤣🤣
وای لیلا به یکی از دوستام گفتم رمام مینویسم بعد رفته داره دیازپام رو میخونه یکسره ارسلان رو فحش میده🤣🤣🤣🤣
دارم میترکم از خنده🤣🤣🤣🤣
دخترم چرا رفتی دیازپامو بهش پیشنهاد دادی از اسمش معلومه که…میگفتی بیاد انتقام خون رو بخونه😂
اسم هر سه تا رو گفتم خودس رفت اول اونو بخونه
ولی الان یکسره داره ارسلان فحش رو میده و من نمیدونم سر کدوم پارت داره فحش میده🤣🤣🤣🤣
اونو هم قاطی روانیها کردی رفت😂🤣
او خودش قبلا میخوند اما الان قفلی زده رو دیازپام🤦♀️🤣
خیلی بده نمیدونم سر کدوم کار ارسلان داره فحشش میده😅😅😅😅
بیشعور میذاشتی وقتی من بودم میگفتی🤣
من کلا بازیگر خوبی نیستم همش خندهام میگرفت دلم نمیومد واقعا سرکارشون بزارم
جریان چیه به منم بگید 😐
ببین فقط چن ساعت نبودمااا
حوصله ندارم کامنت بخونم بینم چیشده
میخندیدی خب🤣 باور کردما
سعییید
چیشده
بابا من و ستی برنامه چیدیم گفتم به بچهها بگیم با هم خواهریم و این مدت ازتون مخفی کرده بودیم بعدش من طاقت نیاوردم سریع خودمو لو دادم🤒
عههه چرا گفتی خوب یک هیجان چن روزه واقعا نیاز داشتیم 😐😅
تو تو هیجان شریک نبودی..دیر رسیدی 🤣
آرههه امروز سرم شلوغ بود🥺😭😭
گفتم که دلم طاقت نیاورد🤣