رمان بوی گندم جلد دوم پارت سی و پنج
باید حتما فردا قبل از رفتن با پدرش صحبت میکرد حس میکرد آتشی در گذشته روشن شده بود که حالا خاکسترش داشت زندگیش را میسوزاند
نگاهش را به چهره همسرش داد چقدر در این یکماه ضعیف شده بود دیگر خبری از آن گندم نبود کاش میتوانست او را از اینجا دور کند با این وضعش بودن در این اوضاع متشنج مثل خودکشی بود
…
تا طلوع خورشید بالای سرش بیدار ماند و نوازشش کرد
…
باید صبح زود از خانه بیرون میزد نباید وقت را تلف میکرد ملحفه را رویش مرتب کرد و بوسهای به صورتش زد… رد انگشتانش روی پوست ظریف و سفیدش مانده بود
….
پوفی کشید و از روی تخت بلند شد که از پشت صدایش را شنید یک صدای ضعیف و آرام که امیرش را صدا میزد
…. برگشت ، نم اشک بر چشمانش نشست چقدر محتاج صدا زدنهایش بود و زن روبرویش این مدت نگاهش را هم ازش دریغ کرده بود چه رسد به حرف زدن
…
جلو رفت و با بغض مردانهای پایین تخت زانو زد
…
_جان امیر بیدارت کردم خانمم ؟
..
نفسش انگار به زور در میامد سعی کرد روی تخت بنشیند کمکش کرد و کمرش را نگه داشت
..
انگار میخواست روزه سکوتش را بشکند.. دست لرزانش بالا آمد و روی صورتش نشست
..
در سکوت بوسه ای به دستش که روی صورتش بود زد و موهایش را از جلوی صورتش کنار زد
..
_سحرخیزی کردی خانم طلا !
..
بغضش گرفت خانم طلایش بود، تازگیها این لقب را رویش گذاشته بود آن هم به خاطر رنگ روشن موهایش میگفت مثل طلا میدرخشد حالا بعد از یک ماه باز هم اینگونه صدایش زده بود
…
دلش کمی آرامش میخواست پر بود… اگر این بغض میترکید مطمئن بود خانه ترک برمیداشت
..
سر بر سینهاش فشرد و چشمانش را بست عطر تنش که با بوی سیگار عجین شده بود بعد مدتها نفسش را بهش برگرداند
…
این مرد هم تشنه آغوشش بود دست دور کمرش حلقه کرد و جای جای بدنش را بوسه باران کرد از صورت تا گردن ،
…
از روی لباس روی شکمش را بوسید لگدهای دوقلوها را حس میکرد
..
قطره اشک سمجی از گوشه چشمش روی صورتش غلطید اینجا در این آغوش جای آرش کوچولویشان خالی بود حالا اگر بود تند خودش را به آغوش پدرش میرساند میخواست تمام بوسههای پدرش سهم او شود و بس
…
با پشت دست دستی زیر چشمش کشید و نگاهش را بالا آورد او هم گریه میکرد بیصدا دیگر این اشک ها هم از دست دخترک خسته شده بودن مصیبت، پشت مصیبت پس کی تمام میشد ؟
…
صورتش را با دستانش قاب کرد
..
_میدونم با بخشیدن من چیزی درست نمیشه
میدونم این حال بد فقط با بودن آرش خوب میشه…ولی به شرفم قسم گندم ، خدا شاهده
اگه آرش رو برنگردونم پیشت تف کن تو صورتم
با تمام شدن جملهاش این جسم یخی را در آغوشش فشرد و بیتاب بوسهای کنج لبش نشاند
…
_تو فقط خوب شو..
نگام نکن…اصلا با من بی وجود حرف نزن… فقط به خودت آسیب نزن داری جلوم آب میشی لعنتی…
مگه آرشو نمیخوای ؟
خوب شو باید واسش لالایی بخونی براش همون فرنی خوشمزهها رو درست کنی که لج میکرد منم بخورم
گفت و گریه کرد گفت و التماسش کرد
..
نگاهش را با گنگی بهش داد خبری از اخم بین ابرویش نبود دیگر خبری از آن لحن پرغرور و صلابتش و جدیت کلامش نبود
…
مرد روبرویش درماندهتر از این حرفها بود چشمان سرخش که از فرط گریه و بیخوابی سرخ مثل دو گوی خونی شده بودن زیادی رسواگونه بود
…
طاقت دیدنش را در این وضعیت نداشت گندم ساقهاش شکسته بود اما هنوز هم حواسش به دور و برش بود فراموش نکرده بود که با یک پستی بلندی نباید پشت پا بزند به همه چی
…
الان در این لحظه فقط باید در آغوشش میگرفت مثل گذشتهها سرش را روی سینهاش بگذارد و مثل یک مادر نوازشش کند انگار که آرش را در بغلش داشت این مرد همه چیزش مثل طفلکش بود…
…
_من این مرد رو نمیشناسم، امیرارسلان خودمو میخوام اونی که هیچوقت کمر خم نمیکنه اونی که سر قولش میمونه
آخر حرفش صدایش لرزید و نفهمید چه آتشی به جان مردش انداخت
…
کلافه سرش را از آغوشش جدا کرد و از روی تخت بلند شد
…
حیران از پشت سر نگاهش کرد این وقت صبح میخواست به کجا برود ؟
…
با شال خودش را باد زد نمیفهمید این نفس تنگی لعنتی چرا این روزها وقت و بی وقت به سراغش میامد و قصد ول کردنش را نداشت
…
از گوشه چشم نگاهش بهش افتاد داشت جلوی آینه پیراهنش را تن میزد باید ازش میپرسید ، باید میفهمید این وقت صبح به کجا میخواهد برود
…
_جایی میخوای بری ؟
…
از بس این روزها در خودش بود و حرف نمیزد حالا با چند تا جمله در همین دقایق کوتاه مردش را متعجب کرده بود
از روی میز ساعت استیلش را دور مچش بست و به طرفش قدم برداشت
…
نگاهش را به زنش داد به این زنی که در این سه سال همیشه و همه جا کنارش مانده بود با همه بدخلقیهایش ، بهانههایش ساخته بود روا نبود بیش از این عذاب ببیند، روا نبود چشمانش باز اشکی شود
این روزها هر قطره اشکش را که میدید با خود میگفت لعنتی این زن از وقتی این زندگی نکبتی را با تو شروع کرده روز خوش ندیده چرا نمیری کپه مرگتو نمیزاری تا همه یه نفس راحت بکشند
…
صورت رنگ پریده اش را با بوسهاش داغ کرد سردیش قلبش را لرزاند این زن آن گندم همیشگی نبود چه بلایی بر سرشان نازل شده بود !
…
_برمیگردم خانمم
امشب آرش پیشته بهت قول میدم
و این آغوش و بوسه طولانیش روی لبانش مثل رسیدن یک تشنه به آب بود که اینطور از نفسهای معشوقش دم میگرفت و ریهاش را پر میکرد
…
قیامت را ندیده ام !
..
اما رفتنت قیامتی را در دنیایمان به وجود آورده که هیچ چیز و هیچ کس رنگ و بوی زندگی ندارد .
مدت ها در ایوان خانهمان حتی پرندهای آواز نمی خواند .
…
همانند ما و کاشانهمان که ریشه هایمان خشکید .
دیگر هیچ گیاه یا درختی در باغچهمان غنچه نمی دهد .
…
کاش یک روز بیایی، دستانم را محکم بگیری و آهسته آهسته مرا از زندان زندگی نجات دهی.
بی تو من زندانی حبس ابدی هستم با یک عمر هم صحبتی با کوله بار غم و اندوه .
*****
بوی جگر کباب شده زیر بینیش پیچید
و دلش را بهم زد
هیچ چیز نمیتوانست او را از این تخت از جا بکند جز دیدن عزیزانش… حالا هر دو این گندم بخت سوخته را تنها گذاشته بودن
…
کاش موقع رفتن بهش میگفت د آخه لامصب من قلبم دیگه مثل ساعت کار نمیکنه دیگه گنجایش تند تپیدن واسه رفتنتون نداره اگر کمی فقط کمی رحم داشته باشی این سینه سوخته رو اینجا تنها نمیزاشتی.
در این خانه بزرگ که دیوارهاش دارند بهم دهن کجی میکنند درد نبودن طفلکش کم بود حالا دلشورهاش از سر صبح بدرقه راه همسرش بود
…
چقدر بهش گفت پلیس خبر کند به گوشش نرفت که نرفت حالا سردرگم مانده بود چه کند، مادرش همراه مهتاب به خانهشان آمده بودن در این مدت زیاد بهش سر میزدن هر چند خانوادهاش کلی اصرار کردن که پیش آنها بماند اما او نتوانست قبول کند همین نفسی که میرفت و میامد صدقه سر اتاق پسرکش بود که هنوز عطر تنش ازبین نرفته بود
منتظر میماند یکماه که چیزی نبود یکسال هم چشم به در میدوخت که امیر با آرش به خانه برگردد فقط میترسید ترس داشت تا اون موقع چشمی برای دیدن نداشته باشد از بس گریه میکرد روز و شب چشمانش میسوخت طبیعتا باید به دکتر میرفت ولی او این روزها حوصله هیچ کاری نداشت و اصلا حواسش به خودش نبود
…
از در بیرون رفت و با قدمهایی آرام وارد هال شد
..
در آشپزخانه نگاهش به مادرش افتاد که سر گاز مشغول غذا پختن بود چقدر در این مدت شکسته شده بود با وجود پادردش میامد و بهش سر میزد
…
دلش تنگ آغوشش بود دوست داشت مثل گذشتهها سر بر زانویش بگذارد و او قصه دیو و پری را برایش تعریف کند و همزمان موهایش را ببافد دلش تنگ خیلی چیزها بود
…
مهتاب با دیدنش از روی مبل بلند شد
_بیدار شدی گندم جون
بیا حتما گرسنهای واست جگر تازه خریدیم حتما دوست داری
..
بدون حرف پشت میز آشپزخانه نشست و نگاهش را به رومیزی سبزش داد
..
گلرخ خانم نگران بود وضعیت دخترش اصلا خوب نبود این بارداری هم حالش را بدتر از همیشه کرده بود باید حتما دکتری خبر میکردن افسرده حال فقط به یه نقطهای زل میزد و به زور چند لقمه غذا میخورد دلش خون بود آه و نفرین چه کسی پشت سرشان بود که نمیتوانستند رنگ خوشی را ببینند؟
…
ظرف غذا را جلویش گذاشت
_بیا مادر…
باید تقویت شی به فکر اون بچههای تو شکمت باش
…
بی تفاوت شده بود به همه چیز این روزها کمترین فکرش سمت جنینهای درون شکمش بود او این روزها حوصله خودش را نداشت چه رسد به….
…
آهی کشید و به خاطر خواهش نگاه مادرش چند لقمه کباب در دهانش گذاشت
گلرخ خانم و مهتاب هر دو با نگرانی در سکوت خیرهاش بودن و میترسیدن حرفی بهش بزنند
….
بعد از خوردن غذا از آشپزخانه بیرون رفت ساعت ده صبح را نشان میداد و او از حالا کم طاقت شده بود لحظات برایش به کندی میگذشتن
امیر قول داده بود ، قول داده بود که آرش را با خود بیاورد حالش را نمیتوانست بیان کند یعنی بعد از یکماه میتوانست باز پسرکش را در آغوش بکشد ؟
دلش خون بود چطور تا الان تحمل کرده بود آخ نیمه جانش هنوز خیلی کوچک بود دلش مادرش را میخواست دلش بابا امیرش را میخواست خدا لعنت کند چنین ظالمانی که روی زمین زندگی میکردن مجازاتشان چه بود ؟
******
..
حاج رضا جلوی در دستش را گرفت
_بهت میگم صبر کن پسر…تو نمیتونی تنها بری
…
کلافه بود.. نگرانیهای پدرش را میفهمید اما او وقتی برای تعلل نداشت
…
_پدرِ من…میفهمم چه حالی دارین اما یکم درکم کنین، اون میخواد منو ببینه و بس با من کار داره
..
دستش را روی سینهاش گذاشت و ادامه داد
_منم پدرم
نمیتونم بزارم بچم همونجور اونجا بمونه لطفا درکم کنید
….
حاج رضا خسته از این کشمکش سرش را در دستانش گذاشت چطور میتوانست به حرفش گوش کند این بازی به نظر مشکوکتر از حد تصور بود بعد از یکماه آن عوضی خواسته بود که امیر را ببیند؛ بعد از یکماه موش دواندن حالا سر چه چیزی میخواست او را به تنهایی ملاقات کند ؟!
…
از حجره بیرون زد باید به پلیس خبر میداد اینطور نمیشد ، سوار ماشین شد و به سمت کلانتری حرکت کرد
…
بین راه متوجه شد ماشینی دارد تعقیبش میکند
از آینه عقب نگاهی به پشت سر انداخت و سرعت ماشین را زیاد کرد
…
سعی کرد میانبر بزند تا سردرگمش کند فاصلهاش با آن ماشین زیاد بود، در کوچهای پیچید
…
نگاهش را به جلو داد که یکهو ماشینی با سرعت جلویش پیچید
…
سریع ترمز کرد که اگر کمربند نبسته بود سرش به شیشه برخورد میکرد
…
بدون فوت وقت از ماشین پیاده شد تا به راننده مقابل بتوپد
مرد مسنی از ماشین پیاده شد و سعی میکرد با اظهار شرمندگی عصبانیتش را بخواباند
…
دستش را بالا آورد
_صبر کن آقا
تو این کوچه به این تنگی با سرعت پریدی جلوم…
خم شد و نگاهی به سپر جلوی ماشین انداخت
…
پوفی کشید و زیر لب لا اله الا اللهی گفت
….
سردی جسمی روی کمرش نشست
سر برگرداند با دیدن اسلحه در دستان مرد که روی کمرش نشسته بود اخمهایش درهم کشیده شد
اما قبل از اینکه واکنشی نشان دهد لوله اسلحه در پهلویش فشرده شد و پشت بندش صدای زمختش در گوشش پیچید
…
_بهتره چیزی نگی و کاری که بهت گفتم رو انجام بدی ، وگرنه یک گلوله تو کمرت حروم میکنم
…
رنگ از رخش پرید قدرت تحلیل کردن هم نداشت در این کوچه تنگ و خلوت فقط صدای نفسهای سنگین خودش را میشنید
دوستان به نظرتون هدف مالکی چیه حاجرضا برای چی تعقیب شده و اینکه امیرارسلان آیا موفق میشه آرش رو نجات بده ؟
اولیین💪😁
ستی پیامم رو دیدی پایین
ستی ی ساعت دیگه میشه بیای رمان منم تایید کنی؟🥺🙏
اوکی
مرسی
یادت نره لطفاً
ستی
ی ساعت شد
نیامدی؟
همین الان اومدم😁🤣
ممنووون🥺
بوس بهت❤️😘
نمیبخشم اگه اتفاقی براشون بیفته هااا🗡😭
چرا ؟ گاهی وقتها همه چیز اونجور که فکر میکنیم پیش نمیره..
آره راست میگی؛ولی زندگی ها خودشون انقدر سخت و غم انگیز شدن که آدم دیگه تحمل اینکه تو رمانی هم که میخونه غم ببینه رو نداره…حداقل من که اینجوریم🙃
تلخ و شیرینش رو هنوز موندم که چه جوری تمومش کنم😊
البته به قول شاعر که میگع شاهنامه آخرش خوش است😅
ایشالا🙂
مرسی لیلاجون اینک خیلی خوب شدکه گندم باامیرحرف زدزن وشوهردرهرشرایطی بایدپشت همباشن یاروغمخوارهمیدیگه بیصبرانه منتظرطوفان اصلی هستم
ممنون از نظرت عزیزم 🙂
آره واقعا زندگی فقط شریک شدن تو روزای شاد نیست باید همیشه مثل کوه پشت هم بود و جلوی مشکلات ایستاد
پارت بعد هدف مالکی رو میفهمید
وای.واقعا نمیتونم بخونمش خانم مرادی.امیدوارم پایان خوشی داشته باشه,که برم پارت آخرو بخونم.البته اگر که دوام بیارم😥اینقدر که خوب درد و احساسشون رو توصیف کردید که خیییییلی تحت تاثیر قرار گرفتم(پارت قبل)اگر خودتون بچه دارید حتما احساس من رو درک میکنید.نا خود آگاه وقتی فکر میکنی خودتو جای گندم بزاری,دیوانه به معنای واقعی میشی ومن هم که می شناسید,اصلا تحمل ندارم…😭😔🤕😓اینقدر بغض دارم,که احساس خفگی میکنم.
قربونتون برم من به عنوان نویسنده باید یه موضوع متفاوتی رو مینوشتم احساستون رو کامل درک میکنم اما باز هم میگم اینم جزوی از داستانه و هنوز پایان تلخ یا شیرینش رو ننوشتم😊
مرسی از لطف شما😍
😘😘😘
حس میکنم یه بلایی سر حاج رضا میارن
امیدوارم حسم اشتباه باشه😢
همش استرس دارم همه چیز خوب تموم نشه🥺
فکر کنم مالکی یه دشمنی دیرینه با حاج رضا داره🤕😮💨
عالی بود لیلایی🥰🤍
اول از همه ممنون که خوندی غزلجان🌹💛
در رابطه با این قضایا هم مطمئنا مالکی یه دلیل محکمی داره برای این کارهاش که تو پارت بعدی متوجه میشین .
تروخدا پارت بعدی رو فردا بزار😭😭🤕🤕🥺🥺
عزیز من این همه استرس خوب نیستااا
یه رمانه فقط ☺
پارت بعدی رو قول نمیدم احتمالا میذارم شاید این پارتی که راز برملا شه فردا بذارم و بعدش چند روزی تو سایت نباشم تا کارهای نیمهتمومم رو انجام بدم
من سر رمانهای خودم هم استرس میگیرم🥺🥺
باشه خواهری هرجور راحتی🤗😘
نمیدونم فک میکنم برای اینکه امیر رو گیر بندازه حاج رضا رو تعقیب کرده و شاید با تحدید امیر رو بکشونه جایی..
نمیدونم ولی احساس میکنم آرش رو نجات میده و ولی خودش میمیره
ولی امیدوارم این طوری نشه
من تازه خوندم رمان رو لیلایی واقعا قلمت قشنگه و این پارت ها پر از استرس هستش
منتظرم پارت بعدی رو بدی
ببینم چه چطوری هستش
عاالی بود
مرسی از نظرت عزیزم😍
امیر که الان داره میره پیش مالکی…حاجرضا هم ظاهراً گیر افتاده تو پارتهای بعدی کنجکاویتون رفع میشه😊
نمیدونم احساس کردم میخواد یکی رو گیر بندازه
شایدم دشمن هست باهاش و میخواد بچه اش رو پیشش بکشه
والا به مغزم اینا میاااد🤦🏻♀️😂
فردا همه چیو متوجه میشید زیاد تو خماری نمیزارمتون😊
😊🙏
یعنی حاج رضا چکار کرده نکنه بکشنش
دلم واقعا واسش میسوزه تموم مخاطبا چشم دیدنش رو ندارند😂
نکنه تو تیم اونایی 🤣😡
کیا ؟ منظورم حاجرضا بود😂
مهیجون رمانتو فردا میخونم چون الان زیر ذرهبین بابامم و دوست دارم موقع خوندن راحت باشم
آهان آفرین فک کردم مالکی منظورت بود🤦🏻♀️🤣
زیر ذرهبین😂..باشه عب ندارع خوندی نظرتو بگو لیلایی😊
امیر نمیره فقط… 💔😭
امیدوارم😟
من هیچ ایده ای ندارم واقعا اصلا نمیتونم تورو پیش بینی کنم
فقط امیدوارم تهش خوب تموم شه❤️
مرسی از نگاه قشنگت عزیزم
ایشاالله😊
لیلا
من چی بگم خدایی
بخدا من یه دیقه داداشم پیشم نیس
میره بیرون دلم شور میزنه تا بیاد خونه
یه پارک نزدیک خونمونه همیشه میره اونجا بعضی موقعه ها که دیر میاد خونه میرم دنبالش بزور میارم ش خونه تا دلم آروم بگیره یه روز تو همین روزا که میرم دنبالش کل پارک و زیر رو میکنم نمیبینمش حس میکردم الانه که قلبم ایست بکنه وسط پارک گریه میکردم جیغ میزدم مردم دورم جمع شده بودن تا نیم ساعت بعد یکی از دوستاش به من گفت رفته مسجد خلاصه اینقدر از دستش عصبانی بودم داشتم میلرزیدم از اعصبانیتو ترس من وقتی بیش از حد بترسم لکنت زبون میگرتم رفتم مسجد زدم زیر گوشش برای اولین بار هنوز که هنوزه خودم و نفرین میکنم که زدمش ولی واقعا عصبی شده بودم خلاصه اینکه گندم یک ماه آرشو نداره اصلا تصورش میکنم بدنم رعشه میکنه اونم یه بچه ی یک سال و خورده ای 😭🥺🥺😢
حدسی هم دیگه نمیتونم بزنم چون تو قابل پیش بینی لیلا جون 🙂ولی یه حدس خیلی کوچیک میزنم اینکه همین مردی که آرشو دزدیده حاج رضا قبلا از اون بلاها سر خواهر یا مادرش آورده که اینقدر کینه به دل گرفته و دنبال انتقامه
هر چی فکر میکنم واقعا چیز دیگه ای به ذهنم نمیاد🤔
الهییی منم مثل تو استرسیم و دلشوره بیخودی میگیرم واقعا سخته دوری از فرزند و خب این رمانه و یه فرقی باید با زندگی عادی داشته باشه
ممنون که خوندی زیاد منتظرتون نمیذارم و امروز هدف مالکی رو مشخص میکنم
خیلی زیبا بود خسته نباشی 🌹
ممنون قشنگم🤗😘
ببخشید ، من فقط همین پارت رو خوندم و شخصیت ها رو کامل نمیشناسم ؛ ولی میخوام حدسیاتم رو بگم :
دشمنی مالکی : به نظرم مالکی قبلا با حاج رضا شریک بودن ، حاج رضا سهم مالکی رو بالا میکشه و ثروت هنگفت میزنه به جیب . مالکی به صفر میرسه و چون هیچ مدرکی نداشته ؛ نمی تونه شکایت کنه ! در همین زمان ، پسرش سرطان بدخیم میگیره ، پول دارو ها خیلی گرونه و بیمه هم پوشش نمیده ، پس پسرش میمیره ! مالکی میگه اگر حاجی قلابی این کار نمیکرد، الان دلبندم زنده بود ! پس تصمیم به انتقام میگره !
دزدین حاج رضا : اون رو میبرن یک جای خلوت ، داستان براش توضیح میده و میگه : نوهت رو برای این دزدیدم تا آب شدن پسرت رو جلو چشمات ببینی ، حالا هم میخوام مرگش رو ببینی ! یک تیر میزنه به کله ی امیر !! بعدش یک تیر میزنه به کله خودش!!
حاجی می مونه و جنازه ی پسرش و نوه ی ترسیدش!!
ممنون نیکا جان که وقت گذاشتی و خوندی💛
حدساتون برام جلبه😂
جالب🙄
امان از ویرایش
البته باید بگم مالکی ثروتش زیاده چون قبلا با شراکت تونسته به امیرارسلان و خونوادهاش نزدیک شه
لیلا
چقدر گناه دارن امیر و گندم دلم براشون سوخت
یادته میگفتی من دوست ندارم رمان جنایی اینا رو؟؟؟ الان کی جنایی کرده داستان رو؟؟؟🤣🤦♀️
خود نویسنده زیاد حسی به رمان خودش نداره شاید اگه کس دیگهای مینوشت نمیتونستم واقعا بخونم ولی این رمان بیشتر معماییه تا جنایی😂