رمان بوی گندم جلد دوم پارت پانزده
با صدای آلارم گوشیش هوشیار شد
دستی زیر پف چشمش کشید و از روی تخت بلند شد
بیحوصله صدا را قطع کرد
صدای گریه آرش او را از جا پراند
چنگی به موهایش زد و پوفی کشید حوصله این زندگی سگی را نداشت
روفرشیهایش را پوشید و به سمت اتاق حرکت کرد
پسرک از خواب که بیدار میشد میترسید مثل همیشه بغض کرده انگشتش را میمکید
در آغوشش گرفت و موهایش را ناز کرد تا کمی آرام شود
آینده این بچه از حالا چی میشد ؟ خودش هم نمیدانست
دندان هایش را محکم بهم سایید
خودش به جهنم دلش به حال این بچه نسوخت این زن چه فکری داشت ، چرا هر چه با خودش کلنجار میرفت نمیتوانست باور کند گندم بهش خیانت کرده ، همه چیز برایش روشن و تکرار میشد اما او احمق بود هنوز هم قلب لعنتیش برایش میتپید
نگاهش به قاب عکس سه نفرهشان روی میز افتاد چقدر خوشبخت بودن به راستی یکهو چطور شد همه چیز روی خوشبختیشون آوار شد !
آرش ماما گویان دستش را سمت عکس برد
تلخ خندی زد
یک مادر چطور میتونه خیانت کنه این فکر او را آتش میزد
روبروی در اتاق ایستاد
کلید را در دستش چرخاند عصبی و کلافه بود ولی در تصمیمش مصمم ؛ این تنها راه بود این عذاب خارج از تحملش بود جدا از آن نمیخواست این بچه لطمه ای ببیند باید به این جنگ اعصاب پایان میداد
قفل در را باز کرد
با دیدن اتاق خالی یک لحظه حس کرد خون به مغزش نرسید
چشمانش را یکبار باز و بسته کرد امکان نداشت
به سرعت خشم در وجودش شعلهور شد آرش را روی زمین گذاشت
به حالت جنون دور اتاق قدم زد
فکر اینکه بهش رودست زده بود و از این خانه فرار کرده بود عصبیش میکرد
موهایش را در چنگ گرفت و کشید
مشتش را روی دیوار کوبید و فریاد کشید
_ لعنتی…لعنتی…لعنتی
پسرک بغض کرده به پدرش خیره شده بود
نگاهش به آینه روی دراور افتاد
کاغذی رویش چسبانده شده بود
چشمانش را ریز کرد و نگاه سرسری به متن نامه انداخت
با دیدن جمله آخرش حرص و عصبانیتش اوج گرفت
نه بلندی گفت و نامه را در دستش مچاله کرد
شک زده کنار دیوار ایستاد
چطور ؟ این زن چطور توانسته بود این خزعبلات را سرهم کند و تحویلش دهد
صدای گریه آرش رشته افکارش را پاره کرد
تکیهاش را از دیوار گرفت نباید زیاد دور شده باشد بلافاصله با همان لباس های تنش به سمت در دوید
سوئیچش را از روی تخت چنگ زد و از خانه بیرون زد
گریه آرش بند نمیامد عصبی نگاهش کرد و تشری بهش رفت تا ساکت شود
پسرک بیچاره با ترس به پدرش نگاه میکرد
با سرعت در خیابان ها میچرخید کجا را باید دنبالش میگشت ؟
شماره سعید را گرفت ، با سه بوق جواب داد
_جانم داداش ؟
_گوش کن بهت چی میگم….گندم اونجاست
یا نه ؟
سعید متعجب سکوت کرد
داد زد
_کری مگه….اونجاست یا نه ؟
به خودش آمد با بهت جوابش را داد
_نه…نه…مگه تو ازش خبر..
نگذاشت حرفش تمام شود کلافه تماس را قطع کرد و گوشی را روی داشبورد پرت کرد
چند بار روی فرمان کوبید
لعنتی…لعنتی کجا رفتی ؟!
آخ که اگر پیدایش میکرد یک لحظه هم در کشتنش دریغ نمیکرد
به سمت خانه پدرش حرکت کرد قبل از هر چیز باید آرش را بهشان میسپرد
فقط مادرش در خانه بود ریحانه خانم با دیدنش ابروهایش بالا پرید چادرش را روی سرش مرتب کرد
_چیشده مادر…چرا انقدر حیرونی…گندم کجاست ؟
به دنبال حرفش نگاهی به پشت سرش کرد
بی توجه به حرفش ماشین را دور زد و آرش گریان را بیرون آورد
ریحانه خانم با نگرانی جلو آمد و آرش را ازش گرفت
_یه چیزی بگو پسرم….من که دارم از نگرانی میمیرم
دستی در هوا تکان داد
_هیچی نیست مامان….شما فقط حواست به آرش باشه….من تا شب برمیگردم
بی توجه به صدا زدنهایش سوار ماشین شد و پایش را روی پدال گاز فشار داد
به هر جا که باید سر زد هر سوراخ سنبهای را که وجود داشت را گشت
انگار که آب شده بود روی زمین تنها جایی که نرفته بود خانه حاج عباس بود هر چند احتمال نمیداد آنجا رفته باشد وگرنه تا الان خبردار میشد
دستی بر صورتش کشید و فرمان را چرخاند هر چه زودتر مطلع میشدن بهتر بود
گلرخ خانم با دیدنش تعجب کرد این وقت روز آن هم بی خبر عجیب بود
_سلام مادر خوش اومدی…گندم کو ؟
نفسش را در هوا فوت کرد و شقیقهاش را فشرد همه سراغ آن زن را میگرفتن
گلرخ خانم از سکوتش بوی خوبی به مشامش نرسید آخ که اگر تعریف میکرد زن بیچاره دق میکرد همه چیز بهم ریخته شده بود گندم همه را شکه کرده بود
وقتی اصل قضیه را برایشان تعریف کرد همه مات و متحیر سرجایشان خشک شده بودن هر کس یک چیزی میگفت حاج عباس فقط دور سالن قدم میزد و دست بر سرش میکشید مطمئن بود دخترش خیانت نکرده بود ولی آخر فرارش را باید سر چه چیزی میگذاشت ؟
گلرخ خانم حالش بد شده بود و هر چند لحظه یکبار فشارش را میگرفتن هیچکس باور نمیکرد چنین اتفاقی برای زندگی این دو جوان افتاده باشد
********
مثل شکست خورده ها گوشه دیوار تکیه داده بود و سیگار روی سیگار آتش میزد
جایی نبود که نگشته باشد تمام فرودگاهها ترمینال ، حتی بیمارستان و پزشک قانونی هم رفته بودن احتمال این را میداد شاید بلایی سرش آمده باشد ولی هیچ اثری ازش پیدا نبود انگار مثل یک باد رفت و همه چیز را پشت سرش ویران کرد
حق نداشت فرار را به ماندن ترجیه داده بود
با این کارش به تمام فکرهایش جان داده بود
دریا آرش در بغل کنارش نشست
_بمیرم برات داداشی…سه روزه رفته داری خودتو نابود میکنی….آخه اینجوری که نمیشه
کام عمیقی از سیگارش گرفت
_بره به درک….من فقط زندهشو میخوام
فکر کرده با فرارش میتونه از دستم قسر در بره….زیر زمینم باشه پیداش میکنم…نمیزارم یه آب خوش از گلوش پایین بره
دریا آهی کشید
_حالا تو مطمئنی خیانت کرده….شاید…
نگاه تندی بهش کرد
_منظورت چیه….تموم کاراش سند گناهکاریشه…غیر از اون با فرارش خوب خودشو نشون داد….توام بیخودی طرفداریشو نکن
دریا لبش را گزید و دیگر پی حرف را نکشید
دلش برای برادرش کباب بود باور اینکه گندم با زندگی هردویشان همچین کاری کرده باشد سخت بود
آرش را در کنارش گذاشت و از اتاق بیرون رفت
پسرک چهار دست و پا به طرف پدرش رفت و پایش را چسبید
آه غلیظی کشید و سیگار را در جاسیگاریش خاموش کرد
پسرک حال پدرش را میفهمید که
لجبازی نمیکرد با مظلومیت سرش را روی پای پدرش چسباند
چیزی عین سنگ راه گلویش را بست
آن زن دلش به حال بچه اش هم نسوخت
چی باعث شده بود که قید همه چیز را بزند و برود پی کارش این زندگی برایش ذره ای ارزشی نداشت !!
هر چقدر فکر میکرد حالش خرابتر میشد مغزش قدرت هضم این شوک را نداشت آرش را در بغلش فشرد و بوسهای به سرش زد
*******
با سردرد شدیدی از خواب بلند شد نگاهی به دور و برش انداخت هوا گرگ و میش بود تیشرتش را از روی تخت چنگ زد و به سمت تراس قدم برداشت هوا سرد و پاییزی بود ولی برای او انگار وسط چله تابستان آمده بود به همه چیز بی حس شده بود سیگارش را با فندک طلاییش آتش زد و از آن بالا به شهر مه گرفته روبرویش خیره شد
با امروز چندمین روز بود ؟ خودش هم نمیدانست حساب زمان و روز هم از دستش در رفته بود دیگر حوصله این زندگی را نداشت حتی دیگر به شرکت هم نمیرفت و تمام کارها را سعید انجام میداد حس یه آدم بازنده را داشت که همه چیز را باخته بود و راه برگشتی هم نبود
صدای آرش به گوشش خورد و چشمانش را بهم فشرد
این بچه هم گند میزد به اعصاب نداشتهاش
سیگار را نصفه رها کرد و وارد اتاق شد
پسرک دلش برای مادرش تنگ بود که یکسره بیقراری میکرد
حوصله این ونگ زدنهایش را نداشت
طاق باز روی تخت دراز کشید و بالش را روی سرش فشرد تا تمامش کند
پسرک از بی تفاوتی و کم توجهی پدرش گریهاش شدت گرفت وسط تخت نشسته بود و انگشتش را وارد دهان کرده بود
در اتاق باز شد و پشت بندش صدای ساحل بلند شد
_نمیشنوی صداشو خودشو کشت
به دنبال حرفش آرش را در آغوش کشید و تکانش داد تا آرام شود
_جانم عزیزم نترس چی میخوای تو
در همان حال نگاهی به سر و وضع خراب برادرش انداخت
نچ نچی کرد و سرزنشوار سرش را تکان داد
_این بچه چه گناهی کرده که نه مادر بالاسرشه نه بابای خوبی داره هان ؟ میخوای چی رو نشون بدی…دست از این کارات بردار امیر وگرنه مجبورم آرش رو همراه خودم ببرم خونه خودمون
حرفهایش ذرهای برایش اهمیت نداشت
بی توجه به بهانهگیریهای آرش چشمانش را بست و با لحن خشداری جوابش را داد
_برو این بچه رو هم ببری خیلی خوبه نمیخوام کسی دور و برم باشه
پوزخند عصبی زد و موهای آرش را نوازش کرد
_چون گندم نیست بقیه هم نباید باشن دیگه نه ؟ میخوای حرصتو سر این بچه خالی کنی…تو کی هستی امیر چرا نمیتونم بفهمت
کنترلش را از دست داد
روی تخت نیم خیز شد و عصبی از میان دندانهایش غرید
_بفهم که اعصاب درست درمون ندارم پس انقدر رو نِروم نرو…این بچه رو هم ببر بیرون به اندازه کافی دیشب نخوابیدم الانم سرم داره میترکه
ساحل در جواب چیزی نگفت و به حال نزار برادرش چشم دوخت گندم با رفتنش یک گردبادی وسط این زندگی انداخت که هنوز هم ویرانی بر جای خودش میگذاشت
این بچه بودنش در اینجا درست نبود باید حتما پیش خودش نگهش میداشت داشتن یک پدر بی اعصاب همان نداشتنش بهتر بود
با صدای بسته شدن در سرش را از روی بالش برداشت و از روی میز بسته مسکن و شیشه آبجویش را برداشت این روزها تنها همدم تنهاییهایش همینها بودن که ذره ذره جانش را میگرفتن
🍄نظرتون رو از بابت این رمان اینجا بنویسید🍄
به نظرتون گندم کجاست؟
🧜♀️نظراتتون خیلی بهم انرژی میده تا بتونم ادامهاش رو براتون بزارم هر چند هنوز کمی از تایپش مونده پس دست بجنبونید که حمایتها خیلی کمه🧜♀️
ای کاش آرش و با خودش می برد.آخه با اون همه عشق و علاقه ای که به آرش داشت,چطوری دل ازش کند!یه کم دور از ذهنه.فصل اول و یادتونه که چه جوری با چنگ و دندان بچه رو نگه داشت.اصلا کدوم مادری بچه به این کوچیکی و می زاره و میره.اگه می خواست بزاره بره,خوب همون طور که امیر می خواست طلاق می گرفت.الان فقط همه سوءظن رو که بهش داشت ,واقعی کرد.😥😣رو ح و روانمو به هم ریخته به خدا…😠😡☹💔😖😭😭😭😭
تو اون وضعیت وقتی شنید که میخواد آبروش بره یه تصمیم یهویی گرفت که همه چیو بزاره و بره قدرت فکر کردن نداشت میترسید با بچه سریع گیر بیفته اگه پارت قبل رو خوندی متوجه میشی که چه دلایلی داشت عزیزم گندم در نظرش میخواد بعد یه مدت کوتاه برگرده و آرش رو ازش بگیره
بله درسته حق با توعه مرسی از نظرت تارا جان 🤗😍
گندم نباید میرفت الان همه به یقین رسیدن که خیانت کرده بعدم بچشو ول کرده رفته
تو اون شرایط قرار گرفتن در نظر خودش بهترین کار رو کرد در مورد ول کردن آرش هم پارت بعد نظرتون عوض میشه🙃
تا به آخر داستان برسیم,من سکته هه رو زدم.از تحمل من خارجه.😢😥😐تازه آخرش هم ممکنه اصلا خوب نباشه….اگه بر فرض محال تا اون موقع دوام بیارم,اون موقع دیگه کارم تمومه.مطمئنم.
خدا نکنه عزیزم این چه حرفیه آخه ولی اگه واقعا روحیه حساسی داری بهتره نخونیش مثل زندگیه دیگه گاهی تلخ و گاهی شیرین سعی کن از خوندنش لذت ببری واقعی که نیست جانم😊🤗
آخه الان دیگه خیلی دیره برای نخوندمش.اونقدری اراده ندارم که بتونم جلوی خودمو بگیرم.معتاد شدم رفت…😐😑خود آزاری هم البته دارم.💔
من واقعی غیر واقعی حالیم نیست.😅اگه آخرشو خوب ننویسی تلفات میدی(یه نفر از خواننده های رمانت کم میشه)گفته باشم…تازه ممکنه وصیت کنم قبلش, تحت تعقیب قرار می گیری.😉
امیر میتونست تحقیق کنه اگ واقعا عاشقه و ب گندم اعتماد داره هیچوقت بهش شک نمیکرد
خداقوت نویسنده جانم ♥️
مرسی گلم آره دقیقا همینیه که تو میگی اگه واقعا عاشقش باشه!
توام نقطه ضعف منو خوب بلدی هی منو بترسون حالا اگه رمان های خانم ایلخانی رو بخونی چی میگی وای😱
گندم به نظرم پیش مادربزرگشه😂❤
فقط تورو خداااا اگه امیر خواست پیداش کنه اول بفهمه خیانتی در کار نبوده که مثل سگگگ پشیمون شه🥲😂
منظورت خانمجونه🤔
امر دیگهای ندارین جانم😂
نمیدونم همون مادربزرگش که تو پارت های اول فکر کنم نوشته بودی چشماش شبیهشه🤔😂
نه خوشگلم عرضی نیست🤣❤
اوه تو یادته اونو مگه از اول خوندی رمانو؟!
آره بابا معلومه که از اول خوندم😂🥲
دمت گرم😍🤗
حس میکنم آرش گذشته و کودکی منه شایدم نه …
ولی این بی کسیش عجیب منو یادِ خودم میندازه…و تداعی خاطراتِ گذشته امه…
راجع به گندم و امیر …. به عنوانِ شخصِ ثالث ، حس میکنم این دوتا از اول وصله ناجوری بودن…
گروه خونیشون بهم نمیخورد کلا..:((
اما اینکه با این وضعیت حداقل تونستن هر چند کم اما مدت زمانی رو باهم تو رابطه بمونن… این خودش، جایِ امیدواری داشت، که گندم با خامیش و امیر با خودخواهانه فکر کردن و یک تنه و سریع به قاضی رفتنش باعثِ خراب شدنِ این رابطه شدن … شاید حتی برگشتنِ گندم تا اطلاعِ ثانوی به نفعِ هیچکدومشون نباشه، حداقل تا زمانی که ابا از آسیب بیوفته و امیر یکم آروم بشه …
امیر و گندم هر کدومشون یه رفتارِ اشتباهِ بارز داشتن: امیر شنونده خوبی نبود… و گندم نتونست حرف بزنه…
ای کاش بتونیم با خوندنِ چنین رمان هایی در صَدَدِ اصلاحِ رفتارایِ اشتباه خودمون باشیم✌🏾❤️
دمتون گرم🙌🏾
خدای من نمیخوام ازت بپرسم در گذشته چه اتفاقی برات افتاده اما حتما خیلی برات سخت گذشته عزیزم🙄😥
امیدوارم همچین شرایطی برای هیچکس پیش نیاد امیدوارم زن و شوهر اونقدر به پختگی برسند که نزارن رابطهشون آسیبی ببینه
برعکس امیر و گندم که کم کم تو زندگیشون به مرز پختگی رسیدن
مقصودم از اتفاقاتِ گذشته … لزوما وضعیتِ آرش نبود، حسی بود که داره تجربه میکنه … به قولِ یکی از اقوام: که میگفتن نافِ تورو با تنهایی و اندوه بریدن😅💔
اما به هر حال آدم ، آروم آروم عادت میکنه «بنی آدم ، بنی عادته» اما همین ذره ذره تجارب هستن که موجبِ پختگی و در نهایت آرامش فکری میشن 🙂
متوجهام دینا جان امیدوارم همه تو آرامش و خوشی غرق باشن این بزرگ ترین خواسته قلبیمه😊
بله درسته موافقم با حرفهات بعضی از زوجین هستند که بدون رسیدن به بلوغ فکری و شناخت رابطه تصمیم به ازدواج میگیرند بی خبر از مشکلات روبروشون و مجبورن کم کم در حین زندگی تجربه کسب کنند گاهاً موفق میشن و بعضیها هم متاسفانه…
دقیقا👌🏾 نداشتنِ شناخت و تجربه کافی میتونه باعثِ اتفاقاتِ جبران ناپذیری بشه
تازه شم روزی چند بار سر میزنم ببینم که پارت گزاشتی یا نه.فصل اول که کلا از کار و زندگی افتاده بودم.😅با سرعت نور می خواندمش بعد چند ساعت دوباره می خواندم…🤗
الهیییی😂🤗🤩
مرسی که دنبال میکنی عزیزم حتما بعد خوندن رمان برو یه فیلم یا کاری انجام بده تا از فکرش بری بیرون البته باید بگم که این رمان فقط تلخی نداره پس منتظر ادامهاش باشین این داستان سر دراز دارد😁
بی صبرانه منتظرم.😘😍😚
امروز کوچه باغ رو فرستادم فردا بوی گندم پارتگزاری میشه
باشه,تا فردا…😐😔😓دستتت درد نکنه.😘
خاک بر سرش که حرفای زنشم باور نمیکنه و فقط میگه اون چیزی که من میگم و شنیدم و دیدم درسته
دیکتاتور…دیکتاتوره🤬🤬
دلم واسه آرش میسوزه🥺🥺
خیلی دلم میخواد زودتر ببینم چجوری همهچیز معلوم میشه
منم😟🤒
هعی چی بگم این کتاب انگار بسته شدنی نیست😔
😢
قرار بود امروز پا
رت داشته باشیم.مگه نه?کو پس?😥