رمان بوی گندم پارت ۱۴
دریا با لحن جیغ جیغویش مقابل گندم ایستاد
_اول چشماتو ببند
ساحل با خنده گفت
_اینجوری که میفته آجی
_نه ما کمکش میکنیم یه دستشو تو بگیر
گندم بیچاره میان آن دو خواهر با چشمان بسته وارد حیاط خانه شد
_باز نکنیا
لبخندی زد
_باشه بابا کی میرسیم
_الان میرسیم گندم جان پله جلو روته ها
گندم آرام و با دقت از پله ها بالا رفت
اینجا دیگر کجا بود این دو خواهر
آورده بودنش؟
ساحل دستش را ول کرد
کلید را از داخل کیفش در آورد
بعد از چند لحظه برگشت سمتشان
_حالا میتونی باز کنی
آرام چشمانش را باز کرد
گنگ به رو به رویش زل زد
نگاهی به دریا کرد
دستش را پشتش گذاشت و هلش داد جلو
_برو تو عزیزم
با قدم های سست و آرامش وارد خانه شد
آن دو خواهر هم پشت سرش
اولین چیزی که با دیدن خانه به ذهنش آمد
یک کلمه بود
« رویا »
خواب بود یا بیدار !!
تا به الان هیچوقت حتی در ذهنش هم چنین جایی را تصور نکرده بود
مثل قصه ها میماند
چقدرم بزرگ بود
سرش را بالا گرفت دوبلکس بود
نگاهش را دور تا دور خانه چرخاند
یکهو چشمانش گرد شد
این وسایل که جهیزیه خودش بود
اینجا چکار میکرد
مگر دریا و ساحل نگفته بودن که این خانه دوستش هست که طراحی کردن
مگر او را نیاورده بودن تا نشانش دهند
یعنی او هم وسایل همین شکلی خریده بود
گیج و مستاصل به آن دو خواهر که سعی میکردن خنده شان را پشت لبهایشان مخفی کنند نگاه کرد
_اینجا کجاست بچه ها ؟
ساحل زودتر از دریا آمد جلو
با مهربانی لبخندی به رویش زد
_به خونه خودت خوش اومدی عزیزم
چند لحظه زمان برد تا حرفش را در سرش حلاجی کند
چی خانه او؟؟!!
غیر ممکن است !!
دریا دستانش را از هم باز کرد
چرخی دورش زد
_پسندیدی عسل بانو ؟؟
نمیدانست باید از سوال دریا تعجب کند یا از لفظ عسل بانویی که به او داده بود
ساحل با خنده دستی بر شانه اش زد
_ای بابا سکته نکنی بیوفتی رو دستمونا اونوقت امیر خرخره ما رو میجوئه
با حیرت دهانش را باز کرد تا بگوید همه این ها خواب است یا بیدار اما فقط صدای جیغش بود که از دهانش خارج شد
دریا و ساحل با خنده به گندم که با ذوقی مثل دختربچه های ده ساله در خانه میچرخید خیره شدن البته این حالتش طبیعی بود
کار خانه را با استادشان که طراح معروفی بود انجام داده بودن میخواستن گندم را غافلگیر کنند و مجبور شدن به دروغ بگویند این خانه مال یکی از دوستانشان هست معلوم بود خیلی خوشش آمده برق نگاهش از همیشه بیشتر بود لبخند پررنگی هم روی لبش بود که اصلا پاک نمیشد
گندم با ذوق به همه جای خانه سرک میکشید
آن قدر بزرگ بود که آدم تویش گم میشد
همه جهیزیه اش با سلیقه چیده شده بود
پس به خاطر همبن پدرش زودتر جهیزیه اش را فرستاده بود به خانه اش
میخواستن سورپرایزش کنند
چه سورپرایز شیرینی بود
دستش را به کانتر آشپزخانه تکیه داد و به فضای اطرافش خیره شد
بغض به گلویش چنگ انداخت
یعنی این خانه او و امیر بود
نگاهی به گاز رومیزیش انداخت
اینجا غذا درست میکرد
حتما مثل فیلم ها شوهرش از پشت بغلش میکرد و کلی از دستپختش تعریف میکرد
نگاهی به ظرفشویی انداخت
اینجا هم ظرف میشست یک لحظه از اینکه امیر اجازه ندهد به ظرف ها دست بزند و بگوید شستنش با من به خنده افتاد
فکر نمیکرد او از آن دست مردهایی باشد که
دل بدهد به کارهای خانه
خواست در اتاق خوابشان را باز کند که ساحل و دریا عین میرغضب سر رسیدن
با تعجب گفت
_چرا جلوی در وایستادین برید کنار
ببینم اینجا هم چه شکلیه ؟
دریا دستانش را در سینه قفل کرد
_ببخش عسل بانو اینجا دیگه جزو اسراره
شما تا شب عروسی حق ورود به اینجا رو ندارید
ساحل در ادامه حرف های دریا گفت
_بله گندمی جون دیگه بیشتر از این کنجکاوی بسه همه جا رو دید زدی
با بهت به دوقلوها که مصرانه جلوی در ایستاده بودن نگاه کرد
یعنی چه آخر ؟
باید نرمشان میکرد
فضولیش گل کرده بود داخل اتاق را ببیند
چشمانش را مثل گربه ها گرد کرد و سرش را کج کرد
_تو رو خدا
دریا با تعجب به چهره اش که مظلوم شده بود خیره شد
این دیگر چه نگاهی بود !!
حالا آن ها هیچ شرط میبندد اگر امیر اینجا بود یک لقمه چپش میکرد
رویش را برگرداند
_مظلوم نشو چون راه نداره
ساحل که دلش به حالش سوخته بود جلو آمد و بازویش را گرفت
_خواهر گلم بزار اینجا سورپرایز بمونه همه اینجا رو آماده کردیم برای شب عروسیتون
با لجبازی پایش را زمین کوبید
_چه فرقی میکنه آخه الان ببینم یا شب عروسی این اداها چیه
دریا پوفی کشید
_وای عسل بانو خب معلومه اون شب فرق میکنه اون شب شب خاطره هاست و به دنبال حرفش لبخند معنی داری زد
گیج نگاهش کرد
صدایی در سرش بلند شد
شب خاطره ها
تازه فهمید منظورشان چیست
گندم خودت آب شو
با بغض نگاهشان کرد
با تعجب بهش چشم دوختن
این چش شد یهو
دریا در دل گفت یعنی از حرفم ناراحت شد
_چیزی شده گندم جان
دریا به ساحل نگاه کرد و او هم طرف دیگرش ایستاد و دستش را دور شانه اش حلقه کرد
_عسل بانو من حرف بدی زدم
نگاهش را با تردید بالا آورد
_بچه ها من خیلی خنگم ؟
چشمانشان درشت شد
این دیگر چه سوالی بود ؟
ساحل پقی زد زیر خنده که باعث شد
گندم بغضش بترکد
دستانش را جلوی صورتش گرفت
با صدای لرزانی گفت
_میدونم خیلی خنگم
ساحل ناباور بهش زل زد
این دختر زده بود به سرش !!
دریا با خنده او را در آغوشش فشرد
_دیوونه شدی دختر این حرف ها چیه
اینو دیگه از کجات در آوردی ؟
با خجالت خودش را از آغوشش کشید
_یعنی نیستم؟
اخمهای ساحل در هم رفت
با حرص پوفی کشید
_معلومه که نه دختر ولی اگه همینجوری بگی خنگم خنگم تضمین نمیکنم دیوونه نشی اون وقته که داداشم از انتخابش پشیمون میشه
چشمانش درشت شد
رفت توی جلد گندم مغرور و پررویش
_پشیمون شه مگه شهر هرته خیلیم دلش بخواد از من بهتر کجا میخواد پیدا کنه
دریا و ساحل با خنده او را محکم بغل کردن
تا دیگر بیش از این دیوانه بازی در نیاورد
_الهی من قربون اون حرف زدنت بشم
داداشم شکر بخوره بخواد پشیمون شه
یه دونه گندم مگه بیشتر داریم پشیمونم شد خودم میکشمش چی فکر کردی
ساحل یه دونه زد پشت گردنش
_خب حالا خودشیرینی بسه
رویش را به سمت گندم کرد
_گندم جونم از وقتی که پاتو تو زندگی برادرمون گذاشتی همه چیز عوض شده تو با خودت آرامش و گرمی به خونواده مون آوردی مخصوصا برای امیر اون دیگه اون آدم خوش گذرون سابق نیست دریا هم در تایید حرفهای خواهرش سرش را تکان داد و گفت
_آره عسل بانو فقط تو میتونستی داداش ما رو عاشق خودت کنی از بس خوشگل و شیرینی ببینم مهره مار داری دختر
گندم که از حرفهایشان هم متعجب شده بود و هم غرق لذت خنده کوتاهی کرد و گفت
_چی میگی دختر
با حالت بامزه ای ادایش را در آورد
« مهره مار »
صدای خنده هر دویشان بلند شد
اخم شیرینی کرد
دست به کمر جلوی دریا ایستاد
_ببینم تو چرا به من میگی عسل بانو
دریا که از حرکاتش تعجب کرده بود
با سوالش لبخندی روی لبش نشست
ضربه آرامی به پیشانیش زد
_خب خنگ خدا به خاطر چشمات دیگه
مگه نشنیدی این آهنگو که میگه
عسل بانو…عسل گیسو… عسل چشم…
گندم که از لحنش خنده اش گرفته بود
سعی کرد خنده اش را قورت دهد
خواست کمی اذیتشان کند
برای همین جیغ نمایشی زد و گفت
_چی گفتی من خنگم
ساحل و دریا درمانده بهش نگاه کردن
وقتی آن صورت پر از خنده اش را دیدن با حرص به دنبالش افتادن
حالا دیگر جیغ هایی از ته دل میزد ..