رمان بوی گندم پارت ۲۳
*************************************
چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت
دهانش باز ماند عین پسربچه های مظلوم شده بود که کار خطایی کرده بودن و از مادرشان میترسیدن دلش برایش ضعف رفت
لبخند دندون نمایی زد و گفت
_خب حالا چون پسر خوبی هستی میبخشمت
سرش را که بالا گرفت لبخندش پر کشید
از سردی چشمانش تنش یخ زد
امیر بدون اینکه چیزی بگوید عصبی از جایش بلند شد و از آشپزخانه بیرون زد
سرش را در دستانش گرفت و آرنجش را روی میز گذاشت دیگر تحمل این رفتارهای ضد و نقیضش را نداشت نکند اختلال دو قطبی داشته باشد اصلا نمیشد رفتارهایش را پیش بینی کرد
گاهی عاشق میشد و گاهی فارغ !!
یاد آهنگی از مهستی افتاد
یه روز پاک و منزه یه روز غرق گناهی
یروز بنای ناجا یروز پشت و پناهی
یه روز اهل نوازش یه روز دشمن سازش
یه روز خاکی راهی یروز غریب و سرکش
دقیقا که این آهنگ را وصف حال امیر
ساخته بودن
آشپزخانه حسابی بهم ریخته بود فرصت جمع و جور کردنش را نداشت از همه بیشتر حوصله اش کم بود میز را جمع کرد و از آشپزخانه بیرون زد
با دیدنش اخمهایش در هم رفت
نفهمید چکار میکند با حرص به سمتش پا تند کرد و عصبی سیگار را از لای دستانش برداشت
امیر شاکی نگاهش کرد
از حرص میلرزید
_چقدر دیگه این کوفتی رو باید بکشی
تا خودتو بکشی هان ؟
فکش از خشم منقبض شد
از جایش بلند شد و دستش را دراز کرد
_بده به من اونو گندم
_نه نمیدم نمیخوام تو چته امیر دیشب اونقدر حالت بد بود که اگه دیرتر میرسیدم
میمردی دیوونه ؛ تو اصلا میفهمی داری چیکار…
فریادش باعث شد حرفش ناتمام بماند
از ترس دو قدم عقب رفت و چشمانش را بست
_ساکت شو چرا نزاشتی بمیرم هان
چرا اومدی اینجا جواب بده
با بهت چشمانش را باز کرد و در تیله های مشکیش که از خشم میلرزید خیره شد
لبخند تلخی زد
_امیر..معلومه چی…میگی ؟
صدای دادش چهار ستون بدنش را لرزاند
_آره این تویی که نمیفهمی دست از سرم بردار چرا حالیت نیست ؟
انگار که یک سطل آب یخ روی
سرش ریخته باشند
عین سکته ای ها پلکش لرزید
سرش را کج کرد و ناباور اسمش را زمزمه کرد
_امیر
کلافه چنگی در موهایش زد دوست داشت از این برزخی که برای خودش درست کرده بود رها شود پشتش را بهش کرد
_تنهام بزار گندم چرا اومدی ؟
دیشب .. دیشب چطوری اصلا…
ادامه نداد و دستی پشت گردنش کشید
روی دو زانو افتاد لال شده بود کاش همه این ها خواب باشد یک کابوس وحشتناک که بیدار شود و ببیند همه اش خواب بوده اما نه همه چیز واقعی بود این مرد امیر ارسلان بود که اینگونه با بی رحمی روح او را متلاشی میکرد
کنارش نشست و با لحن آرامتری گفت
_ببین منو گندم تو دیشب حالمو دیدی اون کسی که دیدی خود واقعیمه من همینم گندم همونی که از مستی بیهوش شده بود همونی که توی سیگار….
جیغش به هوا رفت
_بسه بسه
سرش را بالا گرفت چشمان سرخش حالا پر از آب شده بود این همان گندمی بود که روز اول دیده بود
_ نمیخوام بشنوم داری چیکار میکنی امیر مگه من زنت نیستم مگه دوستم نداشتی چرا اومدی خواستگاریم ؟
هق هقش به هوا رفت
دستش را روی شانه اش گذاشت
_گریه نکن
به تندی دستش را پس زد
_ولم کن بهم دست نزن گفتی دست از سرت بردارم باشه من میرم میخوام ببینم تا کی میخوای به این رفتارات ادامه بدی
خواست بلند شود که بازویش اسیر دستش شد
_تو هیچ جا نمیری
با حرص و عصبی خودش را عقب کشید
_ولن کن عوضی چی از جونم میخوای
توی آغوشش کشید و سرش را میان بازوانش گرفت دخترک بیچاره تقلا کنان خواست از آغوشش بیرون بیاید اما او حلقه دستانش را دورش محکم تر کرد و او را به خود فشرد
_نه تو جایی نمیری جات همینجاست
سرش را بوسید
_ همینجا تو بغل من
گریه اش شدت گرفت چرا اینطوری میکرد
_تو رو خدا ولم کن
چرا قسمش میداد !
دستانش شل شد حالش خراب بود
از زور گریه به سکسکه افتاده بود
دستش را نوازش وار روی شانه اش کشید
_هیش آروم باش من غلط کردم به من نگاه کن گندم نفس عمیق بکش
روی زمین خم شد و سینه اش را چنگ زد
انگار که یک تخته سنگ دقیق وسط سینه اش گذاشته باشند راه نفسش را گرفته بود
آه این دیگه چه دردیه روی شانه و کمرش را نوازش میکرد با لحنی که در آن نگرانی موج میزد گفت
_حالت بهتره پاشو گندم پاشو ببرمت دکتر
دستش را پس زد و نفس بریده گفت
_نم..نمیخوام ب..برو تن..تنهام..بزار
با خشونت در آغوشش کشید
_هیش آروم باش آروم باش عزیزم
بدنش سر شده بود خسته از تقلاهای بی نتیجه اش مشت کم جانی به سینه اش زد
_من.. عزیز تو … نیستم … . بزار..ب..بمیرم
فکش از خشم منقبض شد
چه بلایی سر این دختر آورده بود !!
درون لیوان چند حبه قند ریخت و با آب مخلوطش کرد نگاهش بهش افتاد که گوشه کاناپه خود را جمع کرده بود کنارش نشست
_بیا یه قلوپ از این بخور حالت جا بیاد
رویش را برگرداند
_نمیخورم چرا نگرانمی مگه برات مهمم
دستش را در موهایش فرو کرد چندین بار این کار را تکرار کرد
_ببین گندم من توضیح میدم حالا اینو بخور رنگت پریده
از گوشه چشم نگاهش کرد و به ناچار لیوان را ازش گرفت کنجکاو بود بداند میخواهد چه توضیحی دهد مایع شیرین درون لیوان حالش را بهتر کرد لیوان را روی میز گذاشت و به او که غرق در افکارش بود خیره شد
_خب من آماده ام میخوای چی بگی
با صدایش به خودش آمد نیم نگاهی بهش کرد و دستش را روی صورتش کشید این کار را وقتی عصبی بود انجام میداد نمیدانست باید چه توضیحی دهد از حال دیشبش بگوید یا از اینکه در این خانه چه میکند
صبرش لبریز شد
_اگه نمیخوای چیزی بگی من برم
خواست برود که مچش اسیر دستش شد
_صبر کن
پوفی کشید
_چی چیو صبر کنم اینجا کجاست امیر تو دیشب اینجا چیکار میکردی میدونی چقدر بهت زنگ زدم رفتم شرکت نگهبان گفت ساعت ۸ اومدی بیرون نمیتونستی به من یه خبر بدی
_چی تو رفته بودی شرکت ؟
_آره رفتم چه انتظاری داشتی خدا رو شکر که
آقا سعید اومد وگرنه نمیدونستم باید چطوری پیدات میکردم
شکه نگاهش کرد
از چی حرف میزد بازویش را گرفت
_ چی میگی گندم سعید کجا بود درست صحبت کن بفهمم
بازویش را از زیر دستش جدا کرد
_میخوای چی بشنوی سعید اومد دم خونه گفت دیشب با تو قرار داشته ولی تو نرفته بودی اونم نگران بود آدرس اینجا رو داشت با هم اومدیم…
اینجای حرفش مکث کرد و سرش را پایین انداخت
دستش را روی پایش مشت کرد حدس اینکه چیشده بود سخت نبود گندم او را در آن وضعیت دیده بود با دو انگشت شقیه اش را گرفت و چشمانش را یک بار باز و بسته کرد
_دیشب حالم خوب نبود نخواستم بیام خونه نخواستم نگرانت کنم
دلخور نالید
_ولی کردی
سرش را بالا گرفت رد اشک در چشمان عسلیش میدرخشید
_نگرانم کردی داشتم میمردم میفهمی
با حالت عصبی دستانش را در هوا تکان داد و با بغض در صدایش گفت
_نمیفهمم نمیفهمم دور و برم چه خبره دیشب اومدم اینجا و شوهرم رو دیدم توی الکل خودشو خفه کرده بود شوهر من..
کلافه سرش را تکان داد و چشمانش را بهم فشرد
_یه چیزی بگو امیر مگه بهم نگفتی مثل دو تا رفیق باشیم پس…
نتوانست ادامه دهد دستش را جلوی دهانش گذاشت و اشکانش سرازیر شد
آه غلیظی کشید
حق داشت ٫ هر چه میگفت حق داشت او که گناهی نداشت تقصیر خانواده و خودش بود که این دختر را وارد زندگی نکبت بارش کرده بودن
صورتش را با دستانش قاب گرفت یک لحظه حس کرد چیزی در قلبش خراش برداشت نگاه معصوم و لرزانش عین چاقو قلبش را زخمی کرد با انگشتش جلوی اشک هایش را گرفت
_گریه نکن گریه نکن خوشگلم
پیشانیش را به پیشانی او چسباند
_بهت قول میدم دیگه منو تو این وضعیت نمیبینی