نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۹

4
(48)

حاج رضا همراه حاج عباس و امیر مشغول درست کردن کباب بودن

حاج فتاح هم روی تختش نشسته بود و مشغول کشیدن قلیان بود دکتر بهش توصیه کرده بود زیاد نکشد چون برای سنش خوب نبود حالا هم هر از چند گاهی پکی به قلیان میزد

ساحل و دریا همراه گندم داشتن سالاد درست میکردن ساحل داشت در مورد بلایی که سر استادش آورده بود حرف میزد استاد بیچاره دختر به این بزرگی رفته بود روی کت استادش گواش ریخته بود وای که چقدر شیطون بود نگاهش به امیر افتاد  وجودش پر از حرص شد دوست داشت خفه اش کند  تا حالا هیچ کس اینجوری حرصش نداده بود

به رنگ موهایش ایراد میگرفت ؟؟

بعد از آماده شدن کباب ها همه روی تخت بزرگ وسط حیاط نشستن هوا عین بهار بود
ناهار خوردن آن هم توی حیاط بغل حوض پر از آب یک مزه دیگر میداد کنار مادرش نشست

امیر با سیخ های کباب در دستش
به جمعشان پیوست

سیخ های جوجه را یکی یکی به همه داد
تا رسید به گندم

نگاه معنی داری بهش کرد

_اینم برای شما گندم خانم

با اخم نگاهش کرد

نمیدانست چرا انگار با نگاهش دارد مسخره اش میکند با آن لبخند بدترش

رویش را برگرداند

_من جوجه دوست ندارم

ابرویش بالا رفت

_واقعا ؟ نمیدونستم !!

گلرخ خانم با لبخند سرش را بالا آورد

_دستت درد نکنه پسرم
گندم دست آقا امیر رو کوتاه نکن

با حرص و بهت به طرف مادرش برگشت

با چشم و ابرو اشاره کرد
که یعنی منتظرش نگذار

دیگر خون خونش را میخورد

نگاهش را بالا آورد با نگاه شیطونی بهش زل زده بود و یک تای ابرویش را هم مغرورانه بالا برده بود

با غیض سیخ را از دستش کشید

《 واقعا که انگار همه میخواستن حرصش بدهند مگر مادرش نمیدانست او از جوجه کباب بدش میاید تا آخر ناهار انگار غذا کوفتش شد انقدر ریحانه خانم و حاج رضا اصرار کردن که غذایش را بخورد مجبور شد نصف جوجه را تمام کند خدا لعنتت کند امیر ، همه راحت و شاد گرم حرف زدن با همدیگه بودن اصلا کسی به فکر او بود ؟ نگاهش به پدرش افتاد داشت با حاج رضا حرف میزد و میخندید معلوم است که پدرش خیلی دوست دارد با این خانواده وصلت کند همه راضی بودن فقط او بود که از درون در حال خودخوری بود 》

روزها از هم میگذشتن
فردا باید جوابش را اعلام میکرد

شک و تردید به جانش افتاده بود

نمیدانست چی درست است چی غلط بعد از آن روز باز هم سه باری همدیگر را دیدن در این سه ملاقات هر بار امیر کادوهای رنگ و وارنگی برایش میخرید که غافلگیرش میکرد از طلا گرفته تا لباس و کتاب

گلرخ خانم اسم امیر از دهنش نمیفتاد

همین دیروز بود که خانم جون به خانه شان آمد هنوز هم با آن ها سرسنگین بود ولی میدانست برای چه آمده بود آوازه خواستگاری پسر حاج کیانی همه جا پیچیده بود یادش آمد موقع رفتن خانم جون چه حرفهایی به مادرش زد هنوز هم زبانش نیش داشت

_ببین گلرخ این خواستگاره رو سفت بچسبین اینم بخواین پرش بدین دخترتون رو دستتون میمونه ها مردم نمیگن حتما یه عیب و ایرادی داره که میگه نه !!

بغض بر گلویش نشست

پشت در اتاقش زانوهایش را بغل کرد

مادربزرگش چه میدانست که این حرف ها را میزد چه میگفت از این که همین خواستگاری که ازش حرف میزنید انقدر رفتارش ضد و نقیض هست که هنوز نفهمیده بود آیا دوستش دارد یا نه همین دیروز بود که ازش درباره گذشته اش و  زندگی اش در کانادا سوال پرسیده بود اما او با تلخی سرش داد زده بود و گفته بود به او مربوط نیست مگر چه گفته بود که هنوز هیچی نشده سرش داد میزد یعنی حق نداشت ازش بپرسد خوب میدانست که در گذشته آدم خوشگذرانی بوده و به مهمانی های آنچنانی میرفته یادش افتاد که بهش گفته بود

_ببین گندم من قبلا دوست دخترهای زیادی داشتم آره آدم خوش گذرونی بودم اما از وقتی دیدمت چشمم فقط تو رو میبینه اون ها فقط برای من سرگرمی بودن و بس من تو رو برای زندگیم میخوام چرا نمیفهمی

نمیفهمید؟؟

به خدا که میفهمید فقط میترسید ، میترسید این احساس تازه جوانه زده اش خراب شود در این مدت کوتاه با همین ملاقات های کم با حرف ها و رفتارهایش یکجور او را وابسته کرده بود

شب ها موقع خواب چشمانش را میبست و چهره اش را توی ذهنش مجسم میکرد

آن خط اخمش که صورتش را خشن تر نشان میداد آن پف زیر چشمش که جذابیتش را زیاد میکرد دروغ چرا داشت کم کم حس میکرد این مرد را دوست دارد طاقت کم توجهیاش را نداشت حالا هم بعد از بحث دیروزشان اصلا یک زنگ هم به او نزده بود به جهنم فکر کرده میرم بهش زنگ میزنم نه به من میگن گندم

به زانو درت میارم امیر ارسلان کیانی

صدای زنگ گوشیش بلند شد ههه چه حلال زاده هم هست با دیدن اسم روی گوشی بادش خالی شد ساحل بود جواب داد که صدای شاد و پر انرژیش توی گوشی پیچید

_به به گندم خانم
رفتی حاجی حاجی مکه دیگه نه زنگی نه چیزی
بابا دلمون برات تنگ شده دختر

_ببخشید ساحل جون این چند روز اصلا وقت نشد خوبی دریا خوبه ریحانه جون حالش چطوره

صدای خنده اش در گوشش پیچید

_همه خوبیم عزیزم اصل کاری رو نپرسیدیا
این چند روز با داداشم وقت میگذروندی
سرت شلوغ بود دیگه

بی توجه به لحن شیطنت آمیزش
سعی کرد بحث را عوض کند

_چه خبر از دانشگاه

ساحل دیگر نخواست بیشتر از این سر به سرش بگذارد با هم گرم صحبت شدن با دریا هم کمی صحبت کرد قرار شد که امشب بیایند دنبالش و با هم بروند بیرون یعنی او هم میامد

نهیبی به خود زد

مثلا میخواست بهش کم محلی کند هوففف !!!

موهای بلندش را شانه کرد و مشغول بافتنشان شد شال آبی آسمانیش را سرش کرد رژ صورتیش را روی لبانش کشید و خط چشم نازکی پشت چشمانش کشید که حالت گربه ای بهش میداد

از اتاقش بیرون آمد که همان لحظه زنگ خانه به صدا در آمد زودتر از او مادرش با ذوق و شوقی فراوان از خانه زد بیرون تلخ خندی زد مادرش دیگر داشت شورش را در میاورد حرصش میگرفت وقتی هنوز هیچی نشده او را انقدر تحویل میگرفت خرامان خرامان از خانه بیرون رفت جلوی در ساحل و دریا را دید که داشتن با مادر صحبت میکردن گلرخ خانم داشت بهشان اصرار میکرد بیایند داخل دریا دستش را دور شانه اش حلقه کرد و گفت_قربونت برم خاله جون به موقعش هر روز میایم اینجا تلپ میشیم

نگاهش بهش افتاد که دلش لرزید

چرا هر تیپی بهش میامد ؟!

شلوار کتان خاکی رنگ،  کتونی های قهوه ای
با بندهای همرنگ شلوارش
پیراهن آستین کوتاه قهوه ای تنش بود که
دکمه هایش را باز گذاشته بود زیرش یک تیشرت مشکی هم پوشیده بود این تیپ چهره اش را شیطون تر نشان میداد موهایش را مدل شلوغ داده بود در دل نالید که این مدل مو جذابترش میکند نگاه او هم بهش بود با همان اخم و با همان جدیت همیشگیش

جواب سلامش را خیلی سرد داد

نباید به این دخترک رو نشان میداد تا همین الانشم به خاطر هدفش کوتاه آمده بود وگرنه او اهل نازکشیدن و محبت کردن نبود

در ماشین هر دو سکوت کرده بودن
فقط دریا و ساحل بودن که گرم صحبت با همدیگه بودن گندم را به زور جلو سوار کرده بودن و خودشان عقب نشسته بودن

دریا از عقب خودش را جلو کشید
_بابا یه آهنگ بزار دلمون پوکید

لبش را کج کرد و دستش را سمت ضبط برد

صدای سیاوش قمیشی توی ماشین پیچید

پاییز چشم تو وقتی بباره ،
وقتی که ببینم این بارونه
بارون چشم تو وقتی بباره ،
وقتی که ببینم این پاییزه
این بارونه ، این پاییزه ، این بارونه …

که میباره که مثل اشک چشات فایده نداره
آسمونی تو میدونی این بارونه ، یا پاییزه
اما نه بارونه نه پاییزه ….

این آهنگ داشت حالش را دگرگون میکرد این بغض لعنتی دیگر از کجا پیدایش شده بود

دریا چینی به بینیش داد

:اَه اَه اَه این دیگه چیه مگه داریم میریم عزا

امیر کلافه از حرف های خواهرش آهنگ را قطع کرد و با تشر گفت

_درست بشین سرجات

سرش را بالا آورد اول به او که اخم کرده داشت رانندگی میکرد نگاه کرد بعد به دریا که با اخم های درهم دستانش را روی سینه اش قفل کرده بود

لبخند کمرنگی روی لبش نشست

_دریا خانم یعنی الان قهر کردی ؟

ساحل با خنده بهش اشاره کرد

_ اوه چه اخمیم کرده پاشو خودتو جمع کن بابا

خودش هم‌ به خنده افتاد

_ببینم مگه داریم میریم عزا که اخمات تو همه

اخمهایش باز شد دقیقا حرف خودش را به خودش زده بود

_به این امیرخان بگو دیگه فقط بلده دستور بده

_خب عزیزم اون برادر بزرگترته نگرانت بود اگه خدای نکرده اتفاقی میفتاد برای خودت بد میشد

ساحل با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد

دریا لبش را با حرص جوید

_تو ازش حمایت نکنی کی باید کنه

اخم های امیر توی هم رفت

_بسه دیگه هی هیچی نمیگم گندم باید بهت بگه چی درسته چی غلط

دریا به حالت قهر رویش را برگرداند

عه این که بدتر شد

رویش را سمت امیر کرد

_آقا امیر شما هم تند نرین دیگه
دعوا بسه بیرون نیومدیم که همش
اخم و تخم کنیم

یک جوری گفت که یعنی تو هم
اخمهایت را باز کن

چشمانش را یک بار باز و بسته کرد و نفسش را در هوا فوت کرد جلوی یک سوپرمارکت نگه داشت و از ماشین پیاده شد

ساحل خودش را جلو کشید و ضربه آرامی به شانه اش زد_ایول خواهری تو قشنگ بلدی آرومش کنی

دریا به دنبال حرف ساحل گفت
_آره گندم فقط تو میتونی جلوش وایستی
تو رو خدا خوب بچزونش

با خنده نگاهشان کرد
سرش را به چپ و راست تکان داد

این ها در چه فکر بودن  و او در چه فکری

چند دقیقه بعد امیر با باکس پر از خوراکی و تنقلات سوار ماشین شد در این مدت کوتاه فهمیده بود که آدم دست و دلبازی هست با دیدن بستنی شکلاتی لبخندی روی لبش نشست

یعنی یادش بود که چقدر بستنی دوست دارد ؟

این بار سعی کرد با متانت و آرامش بستنیش را بخورد وای که چه کار سختی بود از گوشه چشم نگاهش کرد بستنی خوردن در حال رانندگی سخت بود وای چطوری میخوره چه سریع تمومش کرد به این فکر کرد که یک گاز او مساوی میشد با تمام شدن نصف بستنیش

جلوی یک شهربازی نگه داشت از بچگی عاشق شهربازی بود ولی ترس از ارتفاع داشت و به جز دو بار دیگر هیچوقت پایش به اینجا باز نشده بود دریا و ساحل برعکس او عاشق سوار شدن روی ترن و چرخ و فلک بودن
وای که از فکرش هم میترسید

دریا با ذوق دستانش را بهم کوبید

_اول بریم چرخ و فلک

به دنبال حرفش دست گندم را کشید

لبش را زیر دندان کشید میخواست یک جور خودش را از این وضعیت خلاص کند و بگوید با آن ها نمیاید ولی قیافه شاد ساحل و دریا بهش این اجازه را نمیداد که ذوقشان را کور کند امیر چهار تا بلیط گرفت و هر چهار نفر سوار کابین شدن ساحل و دریا کنار هم
امیر و گندم هم با هم افتادن

کف دستان عرق کرده اش را بهم کشید
قلبش از هیجان تند تند میزد

وای الان راه میفته

یا خدا حالا چیکار کنم

پیاده شم یعنی

وای گندم میخوای آبروت بره

زانوهایش شل شده بود

چشمانش را بست و زیر لب مشغول ذکر گفتن شد امیر با بیخیالی در جایش نشسته بود ولی حواسش به دخترک بود که از حرص پوست ناخنش را میکند

لبخند موذیانه ای زد

مثل اینکه میترسید ولی پس چرا نگفت !!!

کابین شروع به حرکت کرد

حرکت کردنش همانا شد
با بلند شدن صدای جیغش

آخرین باری که سوار این چرخ و فلک لعنتی شده بود یازده سالش بود آن روزچقدر ترسیده بود و حالا هم همان حال گریبانگیرش شده بود چشمانش را محکم بهم فشرده بود تا نبیند چرخ و فلک هی تندتر و تندتر میچرخید

ناگهان تکان محکمی خورد
از ترس جیغ بلندی زد

خدا لعنتت کند دریا با این پیشنهادت

نفهمید چیشد در یک جای گرم و نرمی فرو رفت چشمانش را از ترس نمیتوانست باز کند

امیر میان بازوانش
او را در آغوش خود گرفته بود

_نترس کوچولو الان تموم میشه

یعنی امیر او را بغل کرده بود ناخوداگاه سرش را به سینه اش چسباند و بوی عطرش را به ریه هایش فرستاد عجیب بود که آرام شده بود

اخم کمرنگی میان ابروانش نشست و نگاهش را از دخترک ترسیده در آغوشش گرفت بعد از ایستادن چرخ و فلک او را از آغوشش رها کرد و از کابین بیرون رفت

گیج و گنگ چشمانش را باز کرد

از اول تا آخر چشمانش بسته بود یعنی همه این ها خواب بود !!

آن آغوش گرمش آن بازوهای قویش که او را محکم بغل کرده بود آن عطر تلخش که آرامش میکرد

اگر خواب بود چقدر شیرین بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Leila Moradi

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x