رمان تا تلافی قسمت اول
رمان: تا تلافی
نویسنده: آلباتروس
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه:
شقایق به شدت از ازدواج با احسان ناراضیه و دوستش گیتا سعی میکنه تا کمکش کنه و به دنبال مدرکیه تا این مرد به ظاهر آشنا رو از زندگی شقایق دور کنه. بعدها متوجه میشه احسان نیکنام دچار اختلال روانیه و همین بهونهای میشه تا احسان رو لو بده و اون رو به تیمارستان ببرن؛ ولی احسان با فرار از اونجا در پی انتقام از گیتا میافته!
مقدمه
گاهی وقتها زمانی که تنها یک قدم تا رسیدن به مقصد هست، فقط یک پرش برای گرفتن مروارید هدف باقی میمونه، ناگهان صاعقهای تمام رویاهات رو به تاراج میکشونه و تو محکومی به دوباره شروع کردن، از صفر لیلی زدن؛ ولی اگه صاعقه اتفاق جبرانناپذیری رو به بار بیاره چی؟ اگه تمام معادلاتت رو به هم بزنه چی؟ اونوقت… اونوقت ناچاری به انتخاب یک اجبار، اجباری به نام تلافی!
دستم رو دور شونههای شبنم حلقه کردم و با ناراحتی گفتم:
– شبنمی! عزیزم گریه نکن دیگه، همه چی درست میشه.
شبنم با هقهق گفت:
– چیچی درست میشه گیتا؟ ندیدی کارت کوفتی رو؟ دارن به زور من رو به اون عقاب وصل میکنن. خدا! من نمیخوام زنش بشم.
ماهک که روبهرومون روی زانوهاش نشسته بود، با ناراحتی دستش رو روی دست شبنم گذاشت و هیچ نگفت. لبم رو با زبون خیس و سپس جوییدم. متفکر به شبنم نگاه کردم و گفتم:
– محمد کاری نکرد؟
بیشتر و سوزناکتر هق زد و نالید.
– اون بیچاره که(هق) حتی روم نمیشه نگاهش کنم.
با زاری نگاهم کرد و گفت:
– چیکار کنه؟
به روی پاهاش زد و گفت:
– جواب عشق سه سالهمون این نبود. این نبود که آدمی مثل اون(…) بیاد و زندگیم رو داغون کنه. بچهها من بدون محمد هیچم. چهطور با اون مردیکه ازدواج کنم؟ ای خدا!
نگاهی متاسف بین من و ماهک گذشت و من روی شونه شبنم رو کمی نوازش کردم که سرش رو با زاری روی شونهام گذاشت و هق زد.
شبنم و محمد چند سال بود که عاشق هم بودن؛ ولی با حضور خواستگاری فوق مایهدار که هوش و حواس پدر و مادر شبنم رو برده بود و معمولاً که بیشتر مردم خوشبختی رو با پول میدیدن، از این خواستگاری آقا استقبال کردن و حالا تا چند روز دیگه قراره با همدیگه ازدواج کنن.
احسان نیکنام کسی که کابوس شبنم شده بود و من نمیدونستم که برای درد ناعلاج شبنم چه راه درمانی پیدا کنم.
آهی کشیدم و هیچ نگفتم. دیگه نزدیکهای شب بود و باید به خونه بر میگشتم، وگرنه مامان دعوام میکرد و اصلاً حوصله غرغر کردنهاش رو نداشتم.
– شبنم عزیزم؟
چشمهاش بسته و بیحال سرش روی شونهام بود.
ماهک غمگین نگاهم کرد. دوباره آهی کشیدم و به آرومی شبنم رو روی تختش خوابوندم. از روی تخت بلند شدم و ماهک هم همراهم ایستاد و لب زد.
– بریم؟
خیره به شبنم گفتم:
– اوهوم، دیگه داره شب میشه.
ماهک هم نگاهی به شبنم انداخت و سپس دوتایی از اتاقش بیرون شدیم. از مادر شبنم هم خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم.
تا مسیری همراه هم بودیم و بعد مسیرهامون جدا شد.
خسته و افسرده روی تختم نشستم و به فکر فرو رفتم. خدایا چرا اصلاً این مردک پیداش شد؟ چرا هیچ عاشقی نباید آسون به عشقش برسه؟ اصلاً این عشق چیه که شبنم اینقدر سنگش رو به سینه میزنه؟
نگاهم روی میز مطالعهام سر خورد و به لپتاپم چشم دوختم. با فکری که به سرم خطور کرد، پشت میز مطالعهام نشستم و لپتاپ رو باز کردم و به اینترنت وصل شدم.
از اونجایی که میدونستم صاحب یک شرکت تجاری بزرگ هست و در واقع دلیلی که تونست پدر و مادر شبنم رو راضی کنه که تک دخترشون رو در سن کم شونزده سالگی عروس کنن! همین بود؛ اینکه شرکت احسان در برابر شرکت پدر شبنم یک پوئن مثبت حساب می شد، هر چند که پدر شبنم هم کم کسی نبود و شهرتش زبون عام شده بود، نام و نشون احسان رو روی صفحه پیاده کردم که با دیدنش لحظهای فقط لحظهای ماتم برد و خشکزده به قیافه بسی آشناش نگاه کردم. حافظه قویای داشتم؛ اما نمیدونم چرا نمیتونستم اون رو به یاد بیارم و فقط در حد یک خواب و رویا در ذهنم رژه میرفت.
چشم ریز کردم. ندایی از درونم میگفت که این مرد خطرناکه و شاید همین حس درونی من رو ترغیب به کاری کرد که آیندهام دگرگون شد.
پوفی از کلافگی کشیدم. اون مرد کی بود؟ کی بود؟ از روی صندلی بلند شدم و طول اتاق رو طی کردم. باید میفهمیدم اون کیه و چرا من نسبت بهش حس بدی داشتم؟!
چشمهام رو محکم بستم و لب زدم.
– فکر کن. فکر کن گیتا.
نه! متاسفانه نشد که به خاطر بیارم. مایوسانه و با قیافهای آویزون روی تخت نشستم و بلافاصله به پشت دراز کشیدم. خیره به سقف آهی از سینهام جدا شد. خدایا خودت کمک کن، به شبنم، به من و اینکه بتونم اون مرد رو به خاطر بیارم.
با صدای مامان که کارم داشت از اتاق خارج شدم.
وای بر من که هنوز لباسهام رو عوض نکرده بودم!
شب بعد خوردن شام به مامان، بابا و گوهر که آبجی بزرگهام و استاد دانشگاه بود، شب بخیری گفتم و سمت اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم. الآن شبنم در چه حالی بود؟ هه معلومه دیگه. حتماً خواب نداره.
آهی کشیدم و به پهلو چرخیدم که چشمم به تابلو عکس اسب مشکیم با خودم و گوهر افتاد. روزی که گوهر دلش اسبسواری خواست و من رو هم همراه خودش برد.
یادش بخیر! کلی خوش گذروندیم و این عکس رو هم همونجا گرفتیم و من اون رو به دیوار اتاقم زدم. با اینکه چندسالی از اون زمان میگذشت؛ ولی حتی من یادمه که یک دعوای حسابی هم اونجا صورت گرفت. مردی حدود بیست و شش_هفت سال که چهار شونه و هیکلی بود، دیوونهوار پسری رو که شاید هفده_هجده سال سن داشت رو کتک میزد و هر چی از دهنش در میاومد رو بار پسره میکرد. مردم به سختی تونستن جلوش رو بگیرن. گوهر با دیدن اون صحنهها از اونجایی که رشتهاش روانپزشکی بود، گفت:
– مرد یک نوع بیماری روانی داره. طبیعی نمیزنه.
وقتی ازش با تحیر پرسیدم که از کجا چنین مطمئن حرف میزنه؟ جواب داد که از عکسالعمل تند و رفتارهای غیرعادیش متوجه این موضوع شده که چه طور بیرحمانه به پسر بچهای حمله کرده و حتی خودش رو کنترل نکرده که در دید عام چنین رفتار وحشیانهای رو انجام نده. همچنین ادامه داد که تمام دفعههایی که به اینجا میاومده، این شخص که انگار رئیس اونجا بود، مدام حس سلطهگریش رو نشون میداد و گاه و بیگاه زیردستهاش رو مسخره میکرد. حتی به چشم دیده بود که چه طور از ترس زیر دستهاش لذت میبره و پوزخندی سرخوشانه به لب داره. طوری رفتار کرده بود که گوهر با تمام جسارتش میگفت که همیشه از دید این مرد مخفی میشده تا چشم تو چشم باهاش نشه.
به کمر دراز کشیدم و خیره به سقف شدم. ناگهان رفتهرفته چشمهام گرد شدن و سریع روی تخت نشستم.
او… اون مرد… اون مرد!
***
شبنم همچنان بیحال بود؛ ولی دیگه گریه نمیکرد و همهاش به گوشه کنارهها زل میزد. من امروز تنها به دیدنش اومده بودم و ماهک به خاطر کار شخصیای که داشت، نتونست همراهیم کنه.
– شبنم؟
– …
– شبنم، عزیزم؟ چرا اینقدر خودت رو اذیت میکنی؟
بیحال نگاهم کرد که از گفتهام پشیمون شدم. خب مشخص بود دیگه و من سوال بیهودهای رو پرسیده بودم. شبنم تا پسفردا به عقد احسان در میاومد.
نمیدونستم تصمیمی که گرفتم درسته یا نه؛ ولی خواستم حتی شده یک کور سوی امید برای شبنم باشم، پس با تعلل گفتم:
– شبنم؟
اینقدر صدام هیجانی بود که نگاهش معطوف به من شد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
– ببین من، من نمیذارم تو رو به زور عروس کنن. نمیذارم به اجبار بله بگی.
پوزخندی تلخ زد و در سکوت اشکش روی گونهاش ریخت. آهی کشیدم و لبخند محو تلخی زدم. با انگشت شستم اشکش رو گرفتم و گفتم:
– بهم اعتماد کن شبنم.
توی نگاهش حتی یک روزنه امید هم ندیدم و مطمئن بودم که حرفم رو فقط در حد یک حرف، حساب کرده.
خودش رو توی بغلم انداخت و دستشو دورم گذاشت. من هم سرش رو درآغوشم گرفتم. هنوز مضطرب بودم و هیجان داشتم، هیجان برای کاری که نمیدونستم میشه یا نه؛ اما گفتم و حالا… .
روز موعود خیلی زود رسید و من صبحی اصلاً پیش شبنم نرفتم چون نمیخواستم بیقراریهاش رو ببینم. همین دیروز حتی بیهوش شد و مادرش با تاسف و ناراحتی شبنم رو به حال آورد.
آب دهنم رو قورت دادم. ساعت یازده صبح توی دفتر ازدواج قرار بود وصلت صورت بگیره و من… .
کرایه رو حساب کردم و با هیجان سمت دفتر ازدواج راه افتادم.
از پلهها بالا رفتم و سمت دری که نیمه باز بود، قدم برداشتم و متوجه شدم دفتر اصلی اینجاست. تقهای به در زدم و داخل رفتم.
همگی بودن. ماهک مغموم گوشهای ایستاده بود و زیر چشمهای خمارش که زیرش حالت پف داشت، سرخ بود. شبنم هم با بغض نگاهم میکرد. بیچاره رنگ به رو نداشت و حتی با وجود آرایشی که روی چشمهای درشتش که یک جورهایی ورقلنبیده بود، پیاده کرده بودن، هنوز هم رنگ چشمهاش بیروحی رو فریاد میزد. بدون اینکه حتی سلامی بکنم، سمت شبنم قدم برداشتم و اون رو توی بغلم گرفتم.
محکم زیر گریه زد و عاقد گفت:
– خب عروس خانوم انگار رفیقتون هم تشریف آوردن. حالا خطبه رو بخونم؟
شبنم به سکسکه افتاده بود و توی دفتر ازدواج فقط خونواده شبنم با حضور ماهک، عاقد و من بودیم. هیچ کس از فامیلهای شاه دوماد به این مراسم کوچیک نیومده بود. همچنان که شبنم توی بغلم هق میزد، از بالای شونهاش به احسان نگاه کردم.
مرد مرموز، وحشی و ترسناک!
موهای مشکیش رو به بالا حالت داده شده بود و پیشونی سفید و کشیدهاش بیشتر خودنمایی میکرد.
ابروهای به هم گره خوردهاش با اون چشمهای وحشیش ترسی وحشتناک رو به دلم میانداخت.
کت و شلوار سرمهای به تن داشت و هیکل بزرگش حتی زیر اون کت و شلوار هم داد میزد و چشمهای زیادی رو جذب خودش میکرد.
شبنم مثل من جثهای ریز داشت و در برابر این مرد واقعاً نقش فنچ رو ایفا میکرد.
از بغل شبنم بیرون اومدم و با لبخندی محو و پیروزمندانهای که به لب داشتم، نگاه از چشمهای سبز رنگ و خوفناک احسان برداشتم که اون هم بعد چندی روی از من گرفت.
رو به عاقد گفتم:
– لطفاً صبر کنید. مهمونهای دیگهای هم توی راه هستن.
“فلشبک به عقب”
با هیجان گفتم:
– گوهر مطمئنی؟
بیحوصله و خمار گفت:
– وای گیتا نصف شبی اومدی توی اتاقم و این سوال رو میپرسی؟ بابا بهت گفتم دیگه، مطمئنم! حالا میشه از اتاقم بری بیرون؟ میخوام بخوابم.
توی فکر بودم و با حرفش گفتم:
– حتماً. ممنون که گفتی. شب بخیر.
لبخندی محو زد و خمار سر تکون داد. دوباره سرش رو روی بالش گذاشت و من هم از تختش فاصله گرفتم و اتاقش رو ترک کردم. حالا که گوهر با تمام مهارتش تونسته بود با اطمینان این رو به من بگه، پس من هم وقت رو تلف نمیکنم.
برای همین تصمیم گرفتم که فردا با مرکز درمانی که وظیفه نگهداری از اینچنین جونورهایی رو به عهده داشت و سپس به بخش اصلی که فکر کنم تیمارستان بود، انتقالشون میدادن، برم.
به گوهر هیچ حرفی درمورد تصمیمم نگفتم و خودم به تنهایی به اون مرکز رفتم.
من رو به اتاق خانومی راهنمایی کردن و وقتی من تمام ماجرا رو به اون خانم گفتم، بهم گفت که کار درستی رو در این زمینه انجام دادم چون احتمال داره که اختلال روانی شخص موجب افسردگی فرد آزار دیده بشه و بهتر بود قبل ازدواج شخص بیمار رو اول با تمرین و مرور زمان بهبود ببخشیم و سپس در فکر وصلت و عشق و عاشقی باشیم.
همینطور ادامه داد این افراد مریض کارشون تحت کنترلشون نیست و آرامششون رو زمانی به دست میارن که طعمه رو آزرده و اذیت کنند.
من وقتی این حرفها رو شنیدم، به خاطر اینکه این گروه با من بیشتر هماهنگی و همکاری کنن، مجبور به انتخاب چند دروغ شدم تا پیاز داغ رو بیشتر کنم.
راستیتش با شنیدن این اخبار ترسی زیادی به من دست داده بود که خیلی نگران شبنم شدم و با گفتن چند دروغ و حاد نشون دادن وضعیت احسان هر چند که مطمئن نبودم واقعاً حاد باشه یا نه، اونها رو تحریک و ترغیب کردم تا به من کمک کنن و برای همین، ساعت و مکان این وصلت ممنوعه رو بهشون دادم!
“هماینک”
الآنها بود که تیم اون انجمن که چند نگهبان رو به این مکان فرستاده بود، برسن و من چشم انتظار به در زل زده بودم که مادر شبنم با لبخندی مصنوعی گفت:
– گیتا جان خونواده میخوان بیان؟
نه نگاهم رو از در گرفتم و نه جوابی دادم، فقط لبخندم رو همچنان حفظ کردم که… .
بالاخره در باز شد و از اونجایی هم که من عکس مورد نظر رو بهشون داده بودم، مستقیماً با لباسهای مخصوصشون که شباهت زیادی به لباسهای نظامی داشت، سمت احسان که متعجب و با چشمهایی گرد شده نگاهشون میکرد، رفتن.
احسان شوکه شده ایستاد و بلافاصله صدای متعجب و عصبی پدر شبنم بلند شد.
– شماها کی هستین؟!
یکی از اونها که معلوم بود درجه و مقامش بالاتر از بقیهست، سمت پدر شبنم رفت و با اون شروع به صحبت کرد که مادر شبنم هم خودش رو به مکالمهشون رسوند.
هر لحظه چشمهای وق زدهشون گردتر میشد و در آخر مادر شبنم محکم به گونهاش چنگ زد و پدرش عصبی به احسانی که هنوز توی بهت بود، نگاه کرد.
خب حتماً خیلی زیر ذوق و باورهاش خورده بود که چنین خشمگین به احسان نگاه میکرد. همینطور احسان یک جورهایی همکار و شراکت زیادی در حیطه کاری باهاش داشت و حالا با فهمیدن این اخبار… .
شبنم اشکهاش قطع شده بود و منقطع زمزمه کرد.
– اینجا چه خ… بر… ه گیتا؟!
شونههاش رو گرفتم و با لبخند گفتم:
– بهت که گفتم نمیذارم باهاش ازدواج کنی!
ماهک: چی؟ گیتا… گی… گیتا تو چی گفتی؟ تو… تو خبرشون کر… دی؟!
سرم رو صاف گرفتم و پیروزمندانه همراه لبخندی به احسان نگاه کردم که از دیدن چهره سرخ و برزخیش خشکم زد. وای الآن بود که سر از تنم جدا کنه!
ابروهای پر پشت و کشیدهاش که در حالت عادی اخمو بود، به طرز وحشتناکی توی هم رفته بود و پرههای بینی قلمی و گوشتیش که کمی پهن بود، گشاد شده بود و لبهاش رو محکم به هم دیگه فشار میداد.
بیاختیار قدمی به عقب رفتم. همچنان نگاههامون خیره به هم بود و این باعث حیرت بیشتر شبنم و ماهک شد.
دستهای مشت شده احسان لرزید. ناگهان سمتم خیز برداشت که دست روی گوشهام گذاشتم و جیغ کشیدم. نگهبانها به خودشون اومدن و قبل اینکه خسارتی بار بیاد، جلوی دست و پا زدن اون مرد وحشی رو گرفتن. قلبم از هیجان طناب بازی میکرد و خدا رو شکر که دست تنها نیومدم.
داشتن به زور احسان رو چند نفری به سمت خروجی میکشوندن. با اون حال حریف قدرتش نمیشدن. با اینکه سی_ سی و دو سال بیشتر نداشت؛ ولی کسی هم ردهاش نمیشد و وای بر اون کسی که زیر سمهاش قرار بگیره! بالاخره با هرسختیای که بود، تونستن از دفتر بیرونش کنن.
مادر شبنم با ضجه خودش رو توی بغل دخترش انداخت و گفت:
– مادرت بمیره که خواست دستیدستی بدبختت کنه. خدا من رو بکشه!
شبنم هنوز توی بهت و خیره به در باز شده بود.
صدای داد و بیداد احسان حتی از جای پلهها هم میاومد.
– میکشمت، زندهات نمیذارم. ولم کن. بهت میگم ول کن مردیکه. بابا دست از سرم بردارین. (بلندتر ) هی؟ مگه پیدات نکنم!
میدونستم مخاطبش منم و نمیدونم چرا با اینکه مطمئن بودم دستش به من نمیرسه؛ اما وحشتی غیر قابل وصف وجودم رو گرفت. با دستی که روی شونهام نشست، تکون محکمی خوردم و به حالت تهاجمی به عقب برگشتم که با ماهکِ متعجب و جاخورده چشم تو چشم شدم.
– خوبی؟
نفسم رو با فوت بیرون دادم و تنها سرم رو به تایید، ریز تکون دادم.
پدر شبنم اخمو و عبوس شناسنامه شبنم رو از عاقد گرفت و زیر لب به خانومش گفت که از دفتر خارج بشن. میدونستم که این مرد شرمنده دخترش شده؛ ولی از غرور مردونهاش هم که شده، چیزی رو بروز نمیده و زودتر از ما از دفتر خارج شد.
شبنم تازه به خودش اومد و طوری بلند زیر گریه زد که حتی عاقد رو از جا پروند. حاجی بیچاره مثلاً داشت با تاسف وسایلش رو مرتب میکرد.
شبنم خودش رو با ضرب توی بغلم پرت کرد و با هیجان و سکسکهکنان گفت:
– ازت مم… ممنونم گیتا! هی… هیچ وقت… هیچوقت ای… این لطفت رو فراموش نمیکنم!
به کمرش آروم ضربه زدم و با لبخندی مصنوعی و محو گفتم:
– هیش، دیگه همه چی به خیر تموم شد.
سرش رو روی شونهام به تایید تکون داد و دماغش رو بالا کشید. ماهک هم با اشکی که از شوق بود، خودش رو به ما ملحق کرد و آروم زیر گریه زد. هر چند که هنوز اونها نمیدونستن که چی باعث شده این وصلت سر نگیره و چرا نگهبانها احسان رو با خودشون بردن؛ ولی مطمئن بودم که اگه بفهمن، تا مدتها توی شوک خواهند بود. رفیقهای من بودن دیگه، میشناختمشون.
از دفتر ازدواج خارج شدیم و دیگه نفهمیدم پدر و مادر شبنم پیگیر این موضوع شدن؟ دنبالهاش رو گرفتن؟ چیکار کردن؟ اما همین رو دونستم که عشق محمد و شبنم اینجوری با غم به سر انجام نرسید و خیلی از این بابت خوشحال بودم که تونستم کاری برای رفیق و دو عاشق انجام بدم؛ ولی خودم نمیدونستم که چهها در انتظارمه!
***
غلتی زدم. صدای زنگ تماس گوشیم روی اعصاب بود. با اخم و کلافه گوشی رو برداشتم و بی اینکه به اسم تماسگیرنده نگاهی کنم، گوشی رو دم گوشم گذاشتم و جواب دادم.
– هوم؟
– تبریک!
از صدای زیادی بلند ماهک چشمهام که بسته بود رو محکمتر بههم فشردم. به کل خوابم پرید. تا خواستم بهش بتوپم و پاچهاش رو بگیرم که من رو اینجوری بدخواب کرده، دوباره با همون صدای جیغجیغونهاش که میلرزید و مطمئن بودم حتماً درحال پریدنه گفت:
– وایوایوای گیتا دختر؟!
– ماهک کلافهام کردی. چی شده؟
– کوفت و چی شده. یعنی تا الآن حتی یک نگاهی هم به سایت نکردی؟
بیحوصله گفتم:
– نچ که چی بشه؟
دوباره جیغ کشید که گوشی رو از گوشم فاصله دادم و زیر لب فحش خوشمزهای بارش کردم.
– دیوونه جوابهای کنکو… .
هنوز حرفش رو کامل نگفته بود که در جا روی تخت نشستم و اینبار من با جیغ و هیجان گفتم:
– جوابها امروزه؟!
بلافاصله از روی تخت پایین اومدم و سمت لپتاپم خیز برداشتم.
– چرا زودتر نگفتی؟
– فکر نمیکردم خانوم کپهاش هنوز مماس تخت باشه.
– خیلیخوب خیلیخوب. فعلاً قطع کن تا من ببینم چی شدم؟
حرصی؛ ولی آروم گفت:
– لازم نیست زحمت بکشی خارپشت جون. خودم چک کردم. (با ذوق) هم من و هم توعه بزغاله قبول گشتیم، هو!
– خودم باید ببینم فعلاً.
صداش اومد که قطع تماس زدم و نفمهیدم چی خواست وراجی کنه. الآن مهم این بود که پر از هیجان و اضطراب بودم.
دنبال فامیلی خودم گشتم و بالاخره پیداش کردم. وقتی دیدم اسم من روی سایت قر میده، از سرخوشی جیغی کشیدم و طولی نکشید که در اتاق باز شد و مامان سراسیمه خودش رو به اتاق پرت کرد. تا بخواد حرف بزنه، من خودم رو توی بغلش انداختم و شروع به ابراز خوشحالی و پریدن کردم.
***
به چشمهای کشیده و به قول دوستان گربه وحشیم خط چشم زدم. ابروهام رو با انگشت اشارهام مرتب کردم و چون زیاد پر پشت و به هم ریخته نبودن، تا به الآن بهشون دست نزده بودم و اصلاح نکرده بودمشون. به لبهام هم رژ لب صورتی زدم و جلوی آینه به سر و وضعم نگاهی کردم.
عالی شده بودم. مهرههای قهوهای چشمهام از خوشحالی برق میزدن.
شب رفیقانه با هم قرار گذاشته بودیم. هر چند شبنم چون پارسال با یارش ازدواج کرده بود، فقط تا دیپلم پیش رفت و کنکورش رو نداد. ما این جشن کوچیک رو توی شهربازی فقط به خاطر قبولی من و ماهک گرفتیم و شبنم رو هم شریک این شادیمون کردیم.
شب خیلیخوبی بود. ساعتها بگو و بخند و بالاخره حدوداً ساعتهای نه و ده بود که تاکسی گرفتیم و هر کس به خونه خودش رفت.
کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. سمت در خونه رفتم که صدای ماشین اومد و متوجه شدم تاکسی رفته. از اونجایی هم که کلید همراهم بود پس بدون اینکه در بزنم، کلید رو توی قفل در چرخوندم و تا خواستم در رو هل بدم و داخل برم، ناگهان یک چیزی روی سرم قرار گرفت که دنیا برام تاریک شد و سپس کسی دستهام رو از پشت گرفت. دستهای دیگهای پاهام رو از زمین کند. وحشتزده شروع به جفتک پرونی کردم؛ اما فایدهای نداشت. حتی از شدت شوک نمیتونستم درست جیغ بکشم.
حس کردم داخل ماشین پرتم کردن و صدای مردی اومد که رو به راننده گفت سریع حرکت کنه. از اونجایی که هم ترسیده بودم و هم از ورجهوورجههایی که واسه خلاصی از شر ناشناختهها انجام میدادم، نفس تنگی من رو به خاطره رو پوش روی سرم گرفت و کمکم چشمهام بسته شد.
به آهستگی لای پلکهام رو باز کردم. گیج و خمار بودم. دوباره چشمهام رو بستم و کمی بعد غلتی به پهلو زدم و با مسمس چشمهام رو پلکزنان باز کردم؛ ولی با دیدن شخصی که روبهروم در فاصله خیلی کمی بود، جا خوردم و ماتم زده با چشمهایی گرد نگاهش کردم.
دستهاش روی تخت و فاصله سرش با من تنها یک وجب بود. وقتی مغزم ارور داد که در چه شرایطیم، تمام صحنههای دیشب و ربوده شدنم به خاطرم اومد. هینی بلند کشیدم و سریع خودم رو به گوشه تخت خزوندم. بالش رو همونطور که نشسته بودم و زانوهام توی شکمم جمع بود، سپر خودم کرده بودم و بهش چنگ میزدم. پوزخندی سراسر شیطانی زد و کف دستهاش رو از روی تخت برداشت. صاف ایستاد و قدرتمندانه از بالا نگاهم کرد. نفسزنان با بهت و ماتم لب زدم.
– اح… ا… احسان!
با لحنی که واسهام وهم آور بود، گفت:
– بعد سه سال همچین تغییری هم نکردی. (اخمو و با غیظ) هنوز نفرت انگیزی!
از برق چشمهاش ترسیده لب زدم.
– چ… چرا من رو… م… من رو آوردی اینجا؟ با من… با من چی کار داری؟!
گوشه لبش به بالا کش رفت و نزدیکم اومد. روی تخت نشست و گفت:
– یک خرده حسابهایی من و تو با هم داریم. اینطور نیست خانم زرنگ؟!
آب دهنم رو قورت دادم و دیدم، به خاطر پر شدن چشمهام تار شده بود.
– احسان… اح… سان اون اتفاق واسه چند سال پیش بود. لطفاً بذار من برم، خواهش میکنم.
نمیدونستم الآن چرا اینجاست؟ یعنی خوب شده بود که ولش کردن؟
اما من هنوز از برق چشمهاش وحشت داشتم و ندایی از درونم میگفت احسان هیچ تغییری نکرده و من باید واسه بدترینها خودم را آماده کنم.
لحنش آروم بود؛ ولی آرامش قبل از طوفان، طغیان، زلزله!
– آره چند سال پیش. سالهایی که عمرم رو بیهوده گرفت و من… .
تیز نگاهم کرد که بیشتر به بالش چنگ زدم.
– از هدفم، سرمایهام دور موندم و اینها همهاش به خاطر زرنگ بازیهای جنابعالی بود خانوم!
– تو میخواستی به اجبار با شبنم ازدواج کنی. اون تو رو نمیخواست. من نمیتونستم شاهد اشک و گریههاش باشم و کاری نکنم. درضمن تو بیمار بودی و رفیقم زیر دستت ممکن بو… .
با سیلی که جانانه به صورتم کوبیده شد، سرم با شتاب به سمتی خم شد و صورتم انگار داشت ذوب میشد.
مبهوت نگاهش کردم که دیدم خشمگین شده، سینهاش بالا پایین میره. وای من چی بهش گفتم؟ چرا چنین… چنین حرفی رو زدم؟
از روی تخت بلند شد و هم زمان که داشت کمربندش رو از شلوارش میکند، غرید.
– الآن بهت دیوونه و وحشی بودن رو حالی میکنم.
کمربندش رو دور دستش پیچوند و اولین ضربه.
– آی احسان… آی نزن. روانی درد داره، نز… آخ آیآی میسوزه نزن!
همچنان که من گوشه تخت صورتم رو گرفته بودم، به اینور و اونور پیچ میخوردم تا ضربههای پیاپی کمربندی که بیرحمانه تنم رو میبوسید کمتر بهم بخوره؛ ولی بیفایده بود و در نهایت باعث اشک و التماسم شد.
– احسان غلط کردم نزن. آخ ببخشید احسان. آی تو رو جون مادرت نزن. (جیغ) خدا! کمک، یکی کمک… آی احسان؟ چرا اینجوری میکنی آخه؟ احسان؟
به نفس نفس افتاد. انگار خسته شد که روی تخت نشست و گفت:
– حالا میخوام ببینم کی میخواد تو رو از دست من نجات بده؟ میخوام بدونم همون رفیقی که سنگش رو به سینه زدی، میاد فداکاری کنه؟
از گریهای که کرده بودم به سکسکه افتاده بودم و رو به بیهوشی بودم. رفتهرفته بدنم لمس و چشمهام بسته شد.
به خاطره عرقی که کرده بودم، جایجای زخمهام میسوخت و من از شدت سوزششون چشم باز کردم.
داخل همون اتاق قبلی بودم و کسی جز من نبود. نیمخیز شدم که بشینم؛ ولی با درد و سوزشی که کمر و شکمم کشید، اشکم جوشید و به خاطر این که جیغم هوا نره لب زیرینم رو گاز گرفتم. توان این که حتی بلند بشم رو هم نداشتم و تمام بدنم گزگز میکرد.
با آه و ناله اشک ریزون به اطراف اتاق سر چرخوندم. پس اون وحشی مریض کدوم گوری بود؟ با من چی کار داشت؟ نکنه واقعاً سر حرفش مونده و الآن هم میخواد از من انتقام بگیره؟ وای نه. اگه… اگه این طوری بشه که من بیچارهام!
با پشت دست اشکهای روی صورتم رو پاک کردم و با هر سختیای که بود، نشستم.
– آی الهی بمیری که… آه آخ مامان. تمام بدنم (دوباره اشک) فلج شده!
پشت لباسم کمی به خاطر اصابت کمربند با بدنم پاره شده بود و به دلیل تماس کمر زخمیم با ملافه سفید، ملافه رو خونین کرده بود. انگار با دیدن خونها بیشتر متوجه حال خرابم شدم و به هقهق افتادم.
خدا ازش نگذره که با من این جوری وحشیانه رفتار کرد. مردیکه معلوم نیست حالا کجا در رفته؟!
پاهای لرزونم رو روی زمین گذاشتم و با آخ و اوخ بلند شدم؛ اما به دلیل سستی زانوهام و ضعف جسمانیم لرزشی کردم و روی تخت افتادم. دوباره بلند شدم و همزمان که لب زیرین زبون بستهام رو بین دندونهام میفشردم، چشمهام شیر آبشون رو تا ته باز کرده بودن که زود زود صورتم خیس میشد.
انگار که تازه میخواستم راه رفتن رو یاد بگیرم که با قدمهای نامیزون و لرزون سمت در سفید اتاق حرکت میکردم.
دستم رو بالا بردم تا دستگیره رو پایین بکشم؛ ولی هر کاری کردم باز نشد و متوجه شدم در قفله؛ اما چرا؟ مگه کارش با من همین نبود؟ تا پای مرگ من رو کشوند که حتی سر پا ایستادن هم واسهام مشکل شده بود، پس چرا در قفله؟!
از فکر این که قرار باشه من بیشتر توی این اتاق اون هم در کنار یک مرد دیوونه بگذرونم، وحشت کردم و لرزش تنم اوج گرفت، طوری که حتی دندونهام به هم میخورد و صدا ایجاد میکرد.
ناتوان کف دستم رو به در کوبیدم.
– اح… سان!
کسی جوابم رو نداد و دوباره به در کوبیدم؛ اما همچنان سست و ضعفناک.
زیر لب اشک ریزون زمزمه کردم.
– خدایا خودت کمکم کن. نذار به دست این روانی تلف بشم. نذار من رو اسیر کنه خدا. لطفاً!
سرم گیج رفت و جاذبه زمین یکباره بیشتر شد و روی زمین افتادم. مقاومت زیادی نسبت به جاذبه زمین نشون دادم؛ ولی در آخر بدن ضعیفم کم آورد و تسلیموار روی زمین دراز کشیدم.
پلکهام سنگین شدن و من با هر بار پلکی که خمارآلود میزدم، بیشتر خوابم میگرفت و در نهایت برای بار دوم در این اتاق چشم بستم.
این دفعه با حس سرمایی که در من نفوذ کرده بود، لای پلکهام رو باز کردم و باز هم کسی جز من داخل اتاق نبود.
فضای اتاق تاریک شده بود و من دم در دراز کشیده بودم. نالهکنان نشستم و با منگی به در بسته شده نگاه کردم.
حتماً که تا الآن خونوادهام نگرانم شدن و من حدود بیست و چهار ساعتی میشد که در خونه و جمع خونوادگی قرار نداشتم.
آب دهنم رو قورت دادم و با سختی ایستادم که همون لحظه قدمی به عقب تلو خوردم؛ ولی سریع خودم رو کنترل کردم.
به دور تا دور اتاق نگاه کردم. فقط یک پنجره که با پردهای چین خورده پوشیده شده بود، در اتاق قرار داشت.