رمان تا تلافی قسمت سوم
نمیتونستم بلند بشم و هر هقهقی که میکردم، بیشتر باعث درد کمرم میشد.
– آه مامان. آی خدا دارم میمیرم. خدایا… ک… م… کم کن!
و دوباره بلند زیر گریه زدم.
سینه خیز سمت در رفتم. اینجا جای من نبود. من بایستی از این خونه میرفتم. فرار میکردم.
وقتی به در رسیدم، با کف دستم لرزون و آروم همونطور سینه خیز شده، به در کوبیدم و منقطع و زمزمهوار نالیدم.
– احسان؟ اح… سان بیا این در رو باز کن. دا… رم می… میرم بیا. اح… سان؟
صدایی نیومد که دوباره بیرمق و ناتوان به در کوبیدم؛ اما هیچ فایدهای نداشت.
گرسنه بودم و چون وزنم روی معدهام بود؛ بیشتر دردش رو احساس میکردم و اسید معدهام سر معدهام رو میسوزوند.
سرفهای عق مانند کردم و نفسی صدادار کشیدم. حالم هیچ خوش نبود و هر آن نزدیک بود دار فانی رو وداع بگم.
به نونهای پخش و پلا شده نگاه کردم. کاش اون ساندویچ رو میخوردم!
آهی کشیدم و اینقدر که روم فشار بود، حتی توان قورت دادن آب دهنم رو هم نداشتم و آب دهنم از کنارههای لب و لوچهام آویزون شده بود.
دوباره سرفه عق مانند کردم و آب دهنم روی فرش سفید و طرحدار افتاد.
به سختی لب زدم.
– ما… مان کم… کم کن. حا… حالم خوب نی… ست!
سینه خیز به سمت تخت رفتم. لااقل جای نرمی بود و میتونستم به پهلو دراز بکشم.
پنج دقیقه زمان برد تا تونستم خودم رو به تخت برسونم.
دستم رو بالا آوردم و دست دیگهام رو هم بلافاصله روی تخت گذاشتم. از راست شدن کمرم و دردی که من رو گرفت، جیغی فرا بنفش کشیدم و سپس برای کنترل خودم، لب پایینم رو با گریه گاز گرفتم.
وقتی خواستم بایستم، دستهام که متحمل وزنم بود، میلرزید و به سختی تونستم خودم رو پهلووار روی تخت بخوابونم.
نفس راحت؛ اما به سختیای کشیدم و چشمهام رو بستم.
به حرفهای احسان فکر کردم و از وحشت حقیقتشون برای بار چندم اشک ریختم.
خدا اون روز رو نیاره که من زیر دست این سادیسمی باشم. اگه اون من رو پیش خودش نگه داره، اگه نتونم فرار کنم، اگه کسی نتونه من رو پیدا کنه، اون وقت من بیچارهام، بیچاره!
اون روز رو هم هیچی بهم نداد و از گرسنگی و تشنگی به لهله افتاده بودم.
حتی زبونم هم خشک بود و لبهام رو خیس نمیکرد.
نمیدونم خواب و رویا بود یا واقعیت داشت که چرخش دستگیره در رو با چشمهای خمار و ورم کردهام دیدم.
در باز شد و از پسش احسان وارد اتاق شد. داخل دستش کاسهای شیر بود که نون رو داخلش ریزریز کرده بود.
از خوردن شیر با نون بیزار بودم؛ ولی الآن به سنگ هم راضی بودم.
دستم رو بیرمق بالا آوردم و با لبهای خشکم زمزمه کردم.
– آب!
اینقدر صدام ضعیف بود که خودم به سختی شنیدم و احسان با بیتفاوتی به منِ در حال مرگ نگاه کرد و آروم سمتم قدم برداشت.
دستم سست روی تخت افتاد و آب دهنم رو قورت دادم تا شاید خشکی گلوم برطرف بشه؛ ولی حتی غدههای بزاقیم هم خشک شده بود.
کاسه رو روی عسلی گذاشت و با صدای سرد و وهمآورش گفت:
– بیا اینها رو درد کن.
فقط تونستم از لای پلکهای نیمه بازم بهش نگاه کنم. پوفی کشید و غرید.
– ببین برام مهم نیست که میخوای بمیری یا نه؛ ولی اگه گشنته بتمرگ بشین و این شیر رو کوفت کن وگرنه تا فردا از هیچ وعده غذایی خبری نیست. تو روزی فقط یک وعده اون هم صبحانه سهمته. حالا خود دانی؛ میخوای فرصتت رو از دست بدی یا نه؟ اونش دیگه به من مربوط نیست.
با صدای گرفته و خشدار لب زدم.
– نمیتونم ب… شی… نم!
پوزخندی زد و شونههاش رو بالا پرتاب کرد و خونسرد گفت:
– به من چه.
چشمه اشکم جوشید و نالیدم.
– گشنمه!
فکش رو منقبض کرد و غرید.
– پس بشین!
اشکم در اومد و چشمهام رو بستم. با بغض گفتم:
– نمیتونم! میفهمی؟
سرش رو به تایید تکون داد و خیره نگاهم کرد. پوزخندی دوباره زد و کاسه شیر رو برداشت و خیره به محتویای کاسه گفت:
– نچنچنچ امروز صبح اومدم واسه بردهام شیر و نون آوردم تا بخوره؛ اما مثل این که زمین گرسنهتره. (نگاهم کرد) هوم؟
و کاسه رو کمی کج کرد که محتویاتش روی زمین ریخت.
دستم رو بالا آوردم و عجولانه گفتم:
– نه نه! با… ب… باشه، باشه می… میخورم!
نگاهم کرد و لبخند کج گوشه لبش واسهام میرقصید.
با تکیه به دستهام سعی کردم که به تاج تخت کمی تکیه بدم و نیمخیز شده بشینم.
از درد لب پایینم رو محکم گاز گرفته بودم طوری که مزه شوری خون رو حس میکردم؛ ولی همچنان برای خفه کردن جیغم لبم رو گاز میگرفتم.
با هزار سختی و بیچارگی که اشکهام رو روون گونههام کرده بود، نیمخیز شدم و فقط از طریق کتفم به تاج تخت تکیه زدم. چون اگه بیشتر صاف میایستادم، دیگه نمیتونستم حتی نفس هم بکشم.
نفسزنان به چشمهای وحشی احسان نگاه کردم و سپس به ظرف شیر چشم دوختم.
عادی و بیتفاوت نگاهم کرد و سپس با مکثی کاسه رو روی پام پرتاب کرد. کمی از محتوای شیر و نون روی شلوارم ریخت و من سراسیمه و مثل قحطی زدهها به خاطره تشنگی زیادم کاسه رو برداشتم و جلوی دهنم گرفتم.
لقمه و مایع گرم شیر توی دهنم میرفت و من عجولانه میخوردمشون، حتی بعضی لقمهها نیمه جوییده وارد حلقم میشدن.
چون تندتند میخوردمشون نتونستم نفس بکشم؛ اما تا کاسه رو کنار زدم و نفس کشیدم، بوی ترشیدگی از شیر اومد و تازه متوجه مزه تلخ و بد دهن و حلقم شدم.
ناباورانه به ظرف نگاه کردم. شیر فاسد شده و رنگ نونها حتی بعضیهاشون از کپکی که داشتن، مایل به سیاه بود!
با چشمهای گرد شده که به خاطره ورم یکی از چشمهام، زیر چشمم رو میدیدم؛ نگاهش کردم.
نیشخندی زد و یک دفعه از بهت قیافهام بلند زیر خنده زد و گفت:
– خوشمزه بود لابد، آره؟
مرموز و با چشمهایی گرد ادامه داد.
– برده من داره رام میشه!
و دوباره بلند خندید.
با گریه و جیغ کاسه رو به زمین پرتاب کردم که درد کمرم رخش رو نمایان کرد؛ ولی بیتوجه بهش با گریه جیغ زدم.
– خیلی پستی. خدا ازت نگذره حیوون. خدا جوابت رو بده. کمرت بشکنه الهی. (بلندتر) خدا. یکی به منِ بیچاره کمک کنه!
و دوباره جیغ و جیغ و فریادی از درد.
احسان فقط با لذت نگاهم میکرد و هیچ حرفی نمیزد. من هم فقط گریه میکردم و زیر لب آه و ناله میکردم. کمی که گذشت و احسان تماماً از ضعفم و قدرت و بیرحمی خودش لذت برد؛ از اتاق خارج شد و باز چرخش قفل کلید و درد و تنهایی من.
به کاسه برعکس شده نگاه کردم. من امروز و فردا از اینجا میرم، میرم!
این قدر که از دنیا پرت بودم و در نیمه هوشیاری میگذروندم، اصلاً نمیدونستم که چند روزه اینجام و الآن چه وقت از شبانه روزه. فقط از تاریکی و روشنایی اتاق متوجه زمان میشدم و حتی در شب هم رمق نداشتم که چراغ اتاق رو روشن کنم.
درد و سوزش زخمهای کمرم نسبت به قبل بهتر شده بود؛ ولی در عوض معدهام حسابی درد میکرد که حدس زدم مسموم شده باشم.
اتاق تاریک بود. به خاطر درد زیادی که داشتم با آه و ناله از روی تخت بلند شدم. دو خم و تلوخوران سمت در رفتم.
بدبختی اینجا بود که نمیتونستم بالا بیارم تا شاید کمی حالم بهتر بشه و همینجور بیچارهوار از درد به خودم میپیچیدم.
به در کوبیدم و نالیدم.
– این در کوفتی رو باز کن. احسان دارم می… میرم! بازش… ک… کن.
صدام خیلی ضعیف بود و محال ممکن بود که کسی متوجه من بشه.
دستگیره در رو چرخوندم؛ اما فایدهای نداشت. حتی نای جیغ زدن هم نداشتم. به گریه افتادم و روی زانوهام نشستم. درد امونم رو بریده بود. پیشونیم رو به در چسبونده بودم و فقط هق میزدم.
– خدایا صدام رو داری؟ چرا پس من هنوز اینجام؟ نکنه واقعاً قراره اینطوری بمیرم؟
با این فکر وحشتی به دلم چنگ زد. مرگ با درد! اوه خدای من. واقعاً دردناک و بد بود.
ناگهان قدرتی بهم دست داد و مثل اسیریهایی که حکم اعدامشون صادر شده با پریشونی دور تا دور اتاق میچرخیدم و حتی درد معدهام هم چندان برام مهم نبود. الآن بحث، بحث مرگ و زندگی بود!
احسان واقعاً میخواست زجرکشم کنه. ناخنهای شستم رو به دندون گرفته بودم و با گریه طول اتاق رو طی میکردم.
یک اتاق سرد و بیروح. یک تخت یک نفره که ظاهر کهنه و قدیمی به رنگ کرمی داشت، گوشه اتاق و چسبیده به دیوار بود. یک پنجره بزرگ که کنار تخت قرار داشت، طوری که بالای سر تخت بود. یک فرشی که به خاطره ریخت و پاشهای این اواخر کثیف شده بود و چند خرت و پرت دیگه.
تمام اتاق همین بود و حس یک زندانی رو بهم میداد.
به پنجره نگاه کردم. من باید از اینجا فرار کنم! سمت پنجره خیز برداشتم و با ضرب پردهها رو کنار کشیدم. هر چی تقلا کردم فایدهای نداشت و قفل پنجره باز نمیشد.
به شیشه پنجره مشت زدم و با حرص و ترس گفتم:
– بازشو دیگه!
چند بار دیگه هم امتحان کردم؛ اما… .
به اطراف نگاه کردم. هیچ چیز به درد بخوری نبود که به واسطهاش بتونم قفل رو بشکنم؛ ولی تا چشمم به کفشهای مشکی و پاشنه دارم که در گوشه اتاق افتاده بود خورد، مکثی کردم.
اگه قفل باز نمیشه پس شیشه رو میشکنم. نیم نگاهی به در انداختم. هر آن ممکن بود اون وحشی بیاد. اصلاً زمان خاصی برای حضورش نداشت و اون دل بخواهی ریخت نحسش رو نمایان میکرد. هر چند که از دیروز اون رو ندیده بودم.
با دو به طرف کفشها رفتم و همین که خم شدم تا کفشها رو چنگ بزنم، درد معدهام بیشتر شد و با نفس تنگیای که ناشی از دردم بود، کمرم رو راست کردم.
کمی ایستادم تا حالم بهتر بشه و سپس عجولانه دوباره سمت پنجره رفتم. سر کفشم رو گرفتم و با پاشنهاش محکم روی شیشه کوبیدم. با چهار_پنج باری که محکم و با حرص به شیشه کوبیدم؛ بالاخره شیشه ترک برداشت. لبخندی از ذوق زدم و دستم رو بالا آوردم و با قدرت به شیشه کوبیدم که ترک بیشتر شیشه همانا و باز شدن قفل در اون هم با عجله و شتاب همانا!
شیشه نشکست و تنها ترکش عمیقتر شد و من با هینی که کشیدم، سمت در چرخیدم. مات و مبهوت با ترسی غیر قابل وصف به احسانِ برزخی نگاه کردم.
دندون قروچه کرد که فکش منقبض شد و با دستهای مشت شده که رگهای پوستش رو نمایان میکرد، بهم با چشمهای سرخ و وحشیش نگاه کرد.
غرید.
– داشتی چه گوهی میخوردی؟ (داد زد) هان؟
شونههام بالا پرید و کفش از دستم افتاد. قلبم از ترس و شوکی که بهش وارد شده بود، گومگوم صدا میداد.
با قدمهای بزرگی سمتم اومد و همزمان گفت:
– حالیت میکنم دور زدن احسان یعنی چی.
وقتی دیدم داره سمتم خیز برمیداره، یکه خورده، شروع کردم به فرار کردن و دور اتاق میچرخیدم.
– خیال کردی نمیتونم بگیرمت نه؟ میخوای کجا در بری احمق؟ هان؟!
جایگاهمون خیلی نامناسب بود. من نزدیک تخت بودم و احسان هم روبهروم؛ یک جورهایی جلوی در رو گرفته بود. هم زمان با اینکه نزدیکم میشد، با چشمهای گرد شدهاش غرید.
– تو تا ابد توی همین لونهات هستی!
مثل دختر بچههای یتیم و بیپناه با گریه نالیدم.
– احسان غلط کردم!
به یک باره سمتم حمله ور شد که از شوک و وحشت فقط جیغ زدم و جلوی صورتم رو گرفتم.
حضور جهنمیش رو حس کردم و بلافاصله دردی که سرم رو چنگ زد.
احسان باز دوباره به جون موهام افتاده بود و از فشار دستش سرم به عقب متمایل شده بود و چشم تو چشمش شده بودم.
نیشخندی زد و با صدای خشدارش گفت:
– که میخوای از دست من در بری؟
با جفت دستهام سعی داشتم دست سردش رو کنار بزنم.
با گریه و درد گفتم:
– احسان باور کن درد… د… درد داشتم. میخواستم بمیرم. احسان!
سرم رو نزدیک به خودش کرد و توی صورتم طوری که گرمی نفسش بهم بخوره، گفت:
– اون وقت چرا نذاشتی از شرت خلاص شم؟ هوم؟ چرا نذاشتی بمیری؟
از حرفش جا خوردم. یعنی چی؟
دوباره وحشی شد و من رو به زمین پرت کرد که سرم محکم به زمین خورد و جیغم رو درآورد.
غرید.
– خودم میکشمت!
با هقهق سرم رو بالا آوردم که بهش نگاه کنم؛ اما با لگدی که به سرم زد، محکم دوباره سختی زمین رو لمس کردم و از اصابت سرم به زمین صدای بدی ایجاد شد.
برای یک لحظه هیچی متوجه نشدم و دور تا دورم رو سیاهی گرفت؛ ولی با لگد بعدی که به سرم زد، به خودم اومدم؛ ولی اون پیاپی سمش رو به تن و بدنم میزد و نمیدونستم کجای جسم مردهام رو بگیرم. کمرم؟ پهلوهام؟ سرم؟ کجای این تن رنجیده رو؟!
به خاطر ضربههایی که به پشت سرم میزد و من با صورت به زمین میخوردم، دوباره خون دماغ شده بودم. چه سگ جونی بودم! خدایا چرا نجاتم نمیدی؟ لااقل جونم رو بگیر.
ازم فاصله گرفت و نفسزنان گفت:
– مردی؟ هه هنوز زوده.
نفسهای منقطعی از درد میکشیدم و از لای پلکهای سنگینم بهش نگاه میکردم. خون دماغم از یک طرف صورتم مثل نهری جاری میشد.
دست به کمربندش زد و بازش کرد. چشمهام گرد شدن. نه! من تازه زخمهای کمرم داشت خوب میشد. خدایا نه.
با تکیه به آرنجهام به عقب خزیدم و با چشمهای ترسیدهام به دست احسان که داشت کمربند رو به دور دستش میپیچوند، نگاه کردم.
زمزمهوار و با لرز لب زدم.
– احسان!
لبخندی کج و مرموز زد و یک دفعه جای لبخندش رو چشمهای گردش گرفت و تازیانهای که بهم زد.
چون در یک لحظه و ناگهانی این کار رو کرد، نتونستم پشت بهش بشم و ضربه محکم به صورتم خورد. داغِ داغ شدم و به جون صورتم افتادم. حس میکردم دارن میپزنش.
جیغ زدم.
– صورتم، صورتم!
اون بی توجه به داد و هوارهام مثل وحشیهای زنجیرهای با کمربندش به جونم افتاده بود و تمام بدنم گُرگُر میکرد.
– احسان نزن. احسان (جیغ) نزن. آخ غلط کردم. اح… سان گوه خوردم. احسا… آی مامان؟ آخ مردم. وای مردم!
ضربههای محکمش آرومتر شده بودن؛ اما همچنان میزد. انگار کاملاً انرژیش رو تخلیه نکرده بود.
– آدمت میکنم. تولهها رو باید تو گونی کتکشون زد.
– احسان ببخشید. احسان بسه نزن. نزن.
طاقت نیاوردم و فحشش دادم که محکمتر زد. جیغم هوا رفت و سریع گفتم:
– آی غلط کردم، غلط کردم. ببخشید.
هر چی این طرف و اون طرف میپیچیدم تا در معرض ضربههاش قرار نگیرم، فایدهای نداشت و احسان کمربندش رو وحشیانه به تن و بدنم میزد.
باز زخمهای بسته شدهام سر باز کردن و از روی لباس پاره شدهام خون جاری میکردن. علاوه بر اونها چند زخم جدید هم در انگشتهای دستم که میخواستم سپر بدنم کنمشون به وجود اومدن.
– دارم میسوزم خدا! احسان تمومش ک… آی! (هق) احسان!
بدنم انگار ضد ضرب شد که دیگه درد رو احساس نکردم. لمس شدم و نیمه بیهوش کف اتاق افتادم.
احسان وقتی که متوجه بی حالیم شد، انگار خودش هم خسته شد که نفسزنان و با فریادی کرکننده کمربند رو سمت دیوار پرتاب کرد و صدای شتلق برخورد کمربند با دیوار به گوشم خورد.
نفسزنان گفت:
– میسوزی؟ آ… ره؟
قطره اشکی از لای چشمهای نیمه بازم چکید و در دل بهش نفرین کردم.
پوزخندی زد و گفت:
– الآن بهت سوختن واقعی رو نشون میدم. حتی از آتیش هم داغتر!
من که دیگه رو به موت بودم واسهام هیچی مهم نبود و خیلی هم متوجه حرفهاش نمیشدم. بذار هر کاری که دلش میخواد باهام بکنه. من دیر و زود همینجا میمردم، پس تقلای من زیر دست جلاد زندگیم هیچ فایدهای نداشت.
دوباره قطره اشک از چشمم چکید و پلکهام روی هم افتادن.
هم هوشیار بودم و هم نیمه بیهوش؛ اما وقتی دوباره من رو از موهام روی زمین کشید و پوست کمر خراشیدهام به فرش کشیده شد، تا حد امکان هوشیاریم رو به دست آوردم و شروع به ورجهوورجه و تقلا کردم.
– کمرم احسان، کمرم. وای موهام رو ول کن.
باز هم فحشش دادم. لعنتی هار میشد هیچی حالیش نمیشد.
– آخ خدا. آی. وای کمرم!
سعی کردم لااقل به پهلو بچرخم؛ اما احسان وحشیانه من رو بی توجه به وضعیتم به بیرون از اتاق کشونکشون برد.
مسیر اتاق تا آشپزخونه زیاد نبود؛ ولی من تا به آشپزخونه که انگار مقصد احسان بود برسیم، مردم و زنده شدم.
کنار میز ناهارخوری که توی آشپزخونه بود، رهام کرد و سمت اجاقگاز رفت.
تمام بدنم کوفته شده بود. اگه هشت پا بودم، خیلی خوب میشد. لااقل میتونستم تمام نقاط دردناک بدنم رو بپوشونم.
از پوست سرم که گزگز میکرد تا سر انگشت پام میسوخت و درد داشت. دیگه خون دماغ نبودم؛ اما جلوی مانتوم از خونریزیای که داشتم پره خون و قرمز بود. سرم هم فجیح گیج میرفت.
به خاطر دردم مطمئن بودم که به بینیم آسیب رسیده؛ ولی مگه میشد کاری کرد؟
صدای تق و توق ظرف و ظروف و در نهایت صدای آب رو که از شیر آب خارج میشد، شنیدم.
آب دهنم رو قورت دادم و با چشمهای اشکین و خمارم که اطراف رو تار میدید، به احساننگاه کردم.
پشتش به من بود و انگار داشت قابلمهای رو آب میکرد. متوجه رفتارش نبودم و فقط به صدای آب گوش میکردم. کاش یک جرعه آب بهم بده، بعد هر کاری که میخواد باهام بکنه. فقط یک جرعه؛ اما مطمئن بودم که از تشنگی شهید میشم؛ ولی دل احسان به رحم نمیاد.
حتی به گوسفندی که قراره قربونیش کنن هم آب میدن؛ اما انگار من از گوسفند هم بد اقبالترم!
بغضم گرفت و فقط گریه میکردم.
خدایا قراره به کجا برسیم؟
قابلمه رو روی شعله گذاشت و سپس پشت میز نشست.
من همچنان کف آشپزخونه مثل موکتی افتاده بودم و چشمهام بسته بودن؛ اما هوشیار بودم.
دلم میخواست یکی بیاد و فقط واسهام لالایی بخونه. یک لالایی که خواب ابدی رو برام هدیه بده. خوابم میاومد، خیلی زیاد، به اندازه یک عمر!
دیگه خسته شدم. خسته شدم از زنده بودن. الآن به منظور این که میگفتن “زندگیای که آرزوی مرگ میکنی” پی بردم و با تمام وجودم خواستار مرگ بودم.
چند دقیقه گذشت که صدای کشیده شدن صندلی به گوشم خورد و متوجه شدم احسان از روی صندلی بلند شده.
دوباره صدای تق و توق ظرف و ظروف اومد؛ اما لحظهای هم لای چشمهای ورم کردهام رو باز نکردم.
حس کردم که احسان کنارم نشست و از صدای برخورد کف قابلمه که روی زمین گذاشته شد، متوجه شدم که قابلمه رو هم کنارم گذاشته؛ ولی چرا؟
از ترس و اضطراب هنر جدیدش که باز چی میخواست سرم بیاره، چشمهام رو به سختی باز کردم و همون لحظه چشمهای مرموز و بدجنس احسان رو دیدم. به قابلمه نگاه کردم. اون میخواست چی کار کنه؟
از شنیدن صداش نگاهم بی اختیار بهش افتاد.
– آتیش داغه؛ اما بخار آب از اون هم داغتره!
گنگ و ترسیده نگاهش کردم. این حرفها یعنی چی؟ باز میخواست با من چی کار کنه؟
با بغض زمزمه کردم.
– میخوای چی کار کنی؟!
لبخندی کج زد و دستش رو سمتم دراز کرد که ترسیده از این که مبادا کتکم بزنه، دستم رو ناتوان کمی بالا آوردم و کز کردم.
دستش روی هوا موند و مکث کرد. دوباره پوزخندی زد و با خونسردی نگاهم کرد؛ ولی خوب میدونستم تمام این کارهای با آرامشش پیامی خوفناک به همراه داره. واسه همین خودم رو کنار کشیدم تا سرم از زیر سمش کنار بمونه.
با خیرگی و بی تفاوتی نگاهم کرد سپس با همون بی تفاوتیش به موهام چنگ زد و من رو سمت قابلمه کشید که آخی زیر لب نالیدم و اون بی توجه ظالمانه سرم رو نزدیک قابلمه نگه داشت.
ترسیده و سوالی نگاهش کردم که یک دفعه در قابلمه رو که شفاف بود و قطرات آب بخار شده، از زیرش مشخص بود، کمی از قابلمه فاصله داد و در عوض صورت من رو به لبه قابلمه نزدیک کرد که اگه فقط یک میلی نزدیکترم میکرد چونهام به لبه قابلمه میخورد.
چون فقط یک راه باریک برای خروج بخارهای آب باز بود و من هم درست در مقابل حملهی بخارها بودم سوزشی من رو گرفت که جیغ کشیدم و بی اختیار دستم رو به قابلمه زدم تا کنارش بزنم؛ ولی وقتی داغی قابلمه به کف دستم خورد، دوباره جیغم هوا رفت.
صورتم میسوخت و عرق کرده بودم. نمیدونستم چی کار کنم و فقط چهار دست و پا شده بودم و هی سعی میکردم خودم رو به عقب بکشم؛ اما احسان سرسختانه مانعم بود و هر چی تقلا میکردم نتیجه خوبی نداشت، پس به التماس افتادم.
– احسان دارم میسوزم. به خدا دارم میسوزم. احسان ولم کن، ولم کن. تو رو جون مادرت ولم کن. احسان!
حتی نفس کشیدن بین اون همه بخار داغ سخت بود چه برسه به این که بخوام جیغ و داد کنم.
گریه و زاریهام هیچ فایدهای نداشت؛ اما همچنان تقلا و التماس میکردم.
– دیگه فرار نمیکنم، برده خوبی میشم. ولم کن. (جیغ زدم) احسان دارم میسوزم!
باز هم فحشش دادم تا شاید آروم بشم. صدای خندهاش اومد و سپس به طور ناگهانی من رو کناری پرت کرد که پیشونی ورم کردهام به پایه میز خورد و دردش رو دو چندان کرد.
زیر لب ناله میکردم و فقط میخواستم توی استخر پره یخ شنا کنم.
دنیا از پس چشمهام رقصید و نمنمک سایهای من رو فرا گرفت که چشمهام بسته شد.
خدا رو شکر! مردم؟!
با سردیای که صورتم حسش کرد وحشتزده چشمهام رو تا ته باز کردم؛ ولی به خاطر ورمشون در حد یک باریکه باز شدن.
خیسی جلوی مانتو و چکه کردن قطرات آب از روی صورت و موهام بهم فهموند که اون وحشی چی کار کرده.
قطره اشکی از چشمم چکید. خدایا من که زندهام! پس چرا من رو نبردی؟
بغضم لحظه به لحظه سنگینتر میشد و هر چی هم اشک میریختم، از سنگینی و تیزی خارهاش کم نمیشد.
احسان روی پنجههاش نشسته بود و رو به من با خون سردی گفت:
– هر وقت قیافه نحست رو میبینم، خاطره گذشته و شیرین کاریت میاد جلوی چشمم.
فکاش منقبض شد و اخمهاش توی هم رفت. الآن بود که دوباره کتکم بزنه؛ ولی در عوض غرید.
– نمیخوام به این زودی بمیری. چند روزی به اینجا نمیام تا بتونم خودم رو کنترل کنم؛ اما خیال نکن تحت کنترلم نیستی. تمام خونه زیر نظر منه و دوربین مخفی نصبش کردم. اگه ببینم گوهخوری زیادی میکنی، باز میام تا بردهام رو ماساژ بدم.
آب دهنم رو قورت دادم. باورم نمیشد که قراره چند روزی نبینمش. از خوشحالی نزدیک بود لبهای ترک خورده و کبودم کش بیاد؛ اما به سختی جلوش رو گرفتم.
بلند شد و از بالا نگاهام کرد.
– قرار نیست هیچ دکتر، پرستاری واسهات بیارم. هه لیاقت حروم کردن پولهام رو نداری. تو این چند روزی که نیستم، تا میتونی حالش رو ببر چون وقتی بیام دیگه از این گذشتها نیست.
با نفرت نگاهش کردم؛ اما هاله اشکم این نفرت رو نشون نمیداد. نزدیک بود بکشتم؛ ولی حالا میره تا دوباره جون بگیرم و وقتی برگشت باز هم عدالت خودش رو برقرار کنه.
شاید میتونستم توی نبودش فرار کنم! نور امید به تاریکی وجودم تابید؛ ولی با ادامه حرف احسان باز هم یاس من رو زیر چترش قرار داد.
– فکر فرار رو هم از سرت بیرون میکنی. اگه ببینم حیدر گزارش داده خواستی یک غلطهایی بکنی، اون وقت مطمئن باش زجر اصلی رو نشونت میدم.
از برق نگاهش ترسیدم و خودم رو دراز کشیده، جمع کردم. این روانی فقط منتظره یک بهونهست تا من رو زیر سمهاش بگیره.
احسان بالاخره از آشپزخونه خارج شد. نفسم رو با آسودگی خارج کردم که شباهت کمی با آه نداشت.
دلم برای مامان اینها تنگ شده بود. چند روز بود که ندیدمشون؟ یک هفته؟ یک ماه؟ یک سال؟ شاید هم یک عمر؟!
حس میکردم که چند سال پیرتر شدم و هیچ جوونه امید و نشاطی در من نیست.
احساس پوچی و ضعف تمامم رو گرفته بود و لحظه به لحظه بیشتر درش غرق میشدم.
صدای باز و بسته شدن دری که اومد، متوجه شدم بالاخره جلاد زندگیم گورش رو گم کرد.
چشمهام رو باز کردم که چشمم به قابلمه افتاد. هنوز هم بخارهایی از داخلش خارج میشد. با یادآوری چند لحظه پیش صورتم گزگز کرد و سوزشش رو حس کردم.
مامان؟ بابا؟ کجایین پس؟
حتماً به پلیسها گزارش غیب شدن من رو دادن؛ ولی چرا خبری ازشون نیست؟ آه من هم چه توقعی دارم. توی یک خونه اسیرم و حالا توقع دارم که پلیسها از میون میلیونها خونه من رو پیدا کنن؟
اشکهام باز هم سرازیر شدن و با بغضی که صدام رو خش دار و ضعیف کرده بود، لب زدم.
– من اینجا موندنیم! من برای همیشه زیر سم این روانیم تا وقتی که بمیرم.
بلافاصله بغض خاردارم با صدای بلندی شکست و آزادانه زار زدم.
نزدیک به یک ساعتی میشد که رو به شکم روی پارکتهای آشپزخونه دراز کشیده بودم.
درد و سوزشهای تن و بدنم کمتر شده بود؛ ولی نه اون قدری که بشه نفس راحت کشید و با آسودگی خوابید. شاید در حدی که بتونم بشینم و آهستهآهسته راه برم.
به سختی و با آخ و اوخ تکیهام رو به دیوار خنک آشپزخونه دادم. وقتی سردیش به پوست کمر خراشیدهام خورد، بدنم لحظهای منقبض شد؛ اما یک جورهایی این سرما آرومم میکرد واسه همین تکیهام رو برنداشتم و در عوض سرم رو هم به آرومی به دیوار چسبوندم.
چشمهام رو بستم و همین باعث شد بیشتر به خودم فکر کنم و ناگهان نقطه به نقطه بدنم گزگز کرد و سوز کشید.
آهی کشیدم و با گریهای بی صدا زمزمه کردم.
– انشاءالله وقتی رفتی یک ماشین بهت بزنه تا از شرت راحت بشم! الهی خبر مرگت رو برام بیارن حیوون نجس!
یک لحظه با فکر اینکه نکنه احسان هنوز توی خونه باشه با وحشت چشمهام رو باز کردم و هم زمان هم هینی کشیدم و به چهارچوب آشپزخونه نگاه کردم.
با دیدن احسان که دست به سینه و اخمو نگاهم میکرد، جیغی فرا بنفش کشیدم. بیخیال درد و سوزش بدنم شدم و فقط با تکیه به دستهام عقب،عقب میرفتم و با گریه التماسش رو میکردم.
– احسان ببخشید، غلط کردم. من رو نزن.
وقتی دیدم صدایی ازش به گوشم نمیخوره، متعجب لای چشمهایی رو که از ترس بسته بودم رو باز کردم؛ اما با جای خالیش مواجه شدم.
لحظهای خوف به تنم چنگ زد و سایهاش رو کنارم حس کردم که دوباره جیغی زدم و به پهلو و رو به دیوار چرخیدم و توی خودم جمع شدم.
هر لحظه منتظر ضربه کمربند بودم که دیدم باز هم خبری از اون نیست.
با مکث و دودلی به پشت سرم چرخیدم و وقتی باز هم احسان رو ندیدم، جا خوردم.
خونه سوت و کور بود. پس احسان کو؟! نکنه… نکنه توهم زدم؟!
به سختی نیم خیز شدم. سرم رو چند باری تکون دادم و نفسزنان از جایی که بودم، سرکی به داخل سالن کشیدم. نه، خبری از احسان نبود.
با گریه نفسم رو فوت مانند خارج کردم. همهاش توهم بود؟! آه خدایا خودش که نیست، فکر و خیالش هم دست از سرم بر نمیداره.
لحظهای با فکر اینکه نکنه اون صدای باز و بسته شدن در هم توهمم باشه، وحشت کردم. من یک توهمی شده بودم!
برای اینکه خیالم راحت بشه، بایستی میرفتم و تمام خونه رو بررسی میکردم تا مطمئن بشم که واقعاً احسان اون حرفها رو بهم زده و رفته.