نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان تقاص

رمان تقاص پارت 18

4.2
(39)

_گفتن الان میان خدمتتون.
تشکری میکنم و سعی میکنم خود را با دیدن تابلو های نقاشی سرگرم کنم.
کمی بعد صدایی رسا از پشت گوش حواس مرا به خود جلب میکند:سلام خیلی خوش اومدین دلشادی هستم.

به سمتش برمیگردم:سلام…چند لحظه میتونیم وقتتون رو بگیریم
و به میثمی که به دیوار تکیه داده است اشاره می‌کنم.

لبخندی می‌زند و میگوید:حتما…بفرمایید.
و مارا به سمت اتاقش دعوت می‌کند.
_این نقاشی رو شما کشیدید؟
به نقاشی نگاه میکند:آره کار بچه های ماست…از کجا اوردید؟

_تو این پیج پیداش کردم…میشه بگید این نقاشی رو برای کی زدین

؟
لبخند گیجی می‌زند و میگوید:ببخشید.
_یه آدرس میخوام از کسی که این نقاشی رو براش زدین.
کم کم اخم می‌کند و میگوید:چشم؟امر دیگه؟…خانوم متوجه این چی میگید؟چرا باید اینکارو کنید؟

میثم اینبار میگوید:خواهش میکنم…ما به اون آدرس نیاز داریم…پای مرگ و زندگی یه آدم درمیون.

از جا بلند میشود:من مسئول این اتفاق نیستم بفرمایید لطفا وگرنه مجبورم زنگ بزنم حراست.

من به حرف می ایم:خانم دلشاد اگه اینکارو بکنید عطف بزرگی درحق ما کردید خواهش میکنم.

در را باز می‌کند و میگوید:من صاحب یه گالریم نه کسی که در حق مردم لطف میکنه…بفرمایید لطفا.

….
در ماشین نشسته ایم و منتظریم تا دلشاد از گالری خارج شود.
_اگه نده آدرسو چی؟
مطمئن لب میزنم:میده…شده التماس کنم میگیرم ازش ادرسو

.
_اومد…
به سمت ماشینش می‌رود.

از ماشین پیاده میشویم.میثم قبل از اینکه در ماشینش را ببندد آن را می‌گیرد.
دلشادی تا مارا مبینید باز اخمی میکند:بفرمایید لطفا…مجبورم نکنید کاری رو بکنم که نمیخوام‌.

میثم می‌خواهد حرفی بزند که تلفنش زنگ می‌خورد.از ما دور می‌شود من اما میگویم:خانم دلشادی التماس میکنم…به پاتون میوفتم…تروخدا اون آدرسو اگه دارید بگید.جون یه دختر درمیون.خواهرم…شما دختر داری؟

با کلافگی نگاهم میکند:چجوری بهتون اعتماد کنم.دارم از اعتماد مشتریام سواستفاده میکنم‌.

_نمیدونم…نمیدونم چیکار کنم که بهم اعتماد کنید.
گوشی اش را از جیبش درمی آورد و عکسی از رها که برایش فرستاده بود را به او نشان داد:ببینید دیروز برام فرستاده.بخدا ما خلاف کار نیستیم ما فقط دنبال دخترمونیم.

سر تکان میدهد:باشه…صبرکنید بگم دخترا بیارن آدرسو برام.
چندبار تشکر میکند.
صدای ترسیده ی میثم بلند می‌شود:هاله.
نگاهش به سمت او کشیده میشود:خونه آتیش گرفته.

….
به سرکوچه که می‌رسند آتش نشانی را می‌بینند و همسایه هایی که به دور خانه جمع شده اند.

سریع از ماشین پیاده میشویم.
میخواهم داخل بروم که یکی از مامورین آتش نشانی جلویم را می‌گیرد:خانم نمی‌تونید برید داخل.

_خالم داخله.
_هاله اینجام.
اورا میبینم که در آغوش میثم است.نفسی از سر آسودگی می‌کشم

.
عمو میثم می‌رود تا با مسئول آتش نشانی صحبت کند و من روبه خاله رویا میگویم:
_چخبر شده؟کی همچین کاری کرده؟
خاله رویا با صدای ترسیده میگوید:من من خونه نبودم.وقتی برگشتم دیدم همسایه ها جمع شدن دور خونه.

…..
بعد از دو ساعت وارد خانه میشویم.
عمو میثم برای چک کردن دوربین ها به اتاق بالا می‌رود

.
خوشبختانه آتش سوزی وارد خانه نشده بود.
کمی بعد صدایش بلند میشود:بیاید اینجا.
به سمتش می‌رویم.مردی درشت هیکل از در پشتی وارد حیاط شده است بعد از ریختن بنزین به سمت اتاق کوچکی که در حیاط بود می‌رود و چیزی به آن می‌چسباند و بعد از چند دقیقه آتش سوزی شروع می‌شود.

سریه به سمت حیاط می‌رویم و آن اتاق کوچک.
روی در عکسی چسبانده شده.
عکس را برمی‌دارم.مانکن سیاه رنگی بدون دست و پا.
خاله رویا هول شده میپرسد:این چیه؟

اما نگاه من به صورت رنگ پریده ی عمو میثم است.او می‌داند این چیست.
پشت برگه نوشته ای بود:

_باید بریم اونجایی که اون خانوم گفت هاله…زودباش.

از تمام نویسنده ها معذرت میخوام که این چند وقت زیر رمانشون کامنت نزاشتم
پارت هارو تا جمعه میخونم تا برسم بهتون و از این به بعد به حالت قبل برمیگردیم.
امیدوارم دلخور نشده باشید و درک کنید:)
حمایتتون رو دریغ نکنید؛)❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Z♡loves..
Z♡loves..
11 ماه قبل

عالی بود😍😍🙏🏻

Z♡loves..
Z♡loves..
11 ماه قبل

ممنون می شیم از کانال تلگرامی ما حمایت کنید با کلی رمان عاشقانه و دوست داشتنی رایگان 😍❤️❤️🙏🏻🙏🏻
https://t.me/RomanNevisZ

آلباتروس
11 ماه قبل

خدای مننننننن
زیبا بود نفس‌گیر جذاب و هیجانی
لطفا پارت بعدیو بفرست که منتظریم😍😍
یعنی اون کیه که اینقدر جلوئه از اونا؟ بدون شک کار آتش‌سوزی هم کار خود طرفه و این یه هشداره یا تهدید. واقعا کنجکاوم تا بدونم طرف کیهههه
خداقوت.

مائده بالانی
11 ماه قبل

چقدر زیبا بود
واقعا خسته نباشی
خداروشکر که اتفاق بدی برای رویا نیفتاد

لیلا ✍️
11 ماه قبل

خداقوت😍 دلخور که شدم، ولی زود می‌بخشم😅
باید بگم خیلی قشنگ نوشتی، خوشم میاد از دختری مثل هاله که رو سمجی رو دست نداره یعنی تا دستش به سرنخ اصلی نرسه ول کن ماحرا نیست😂
یه نکته که خودم به تازگی فهمیدم توی نگارش رمان می‌تونه به ما نویسنده‌ها کمک کنه و اون اینه که جملاتی که قبل از دیالوگ آخرش گفت و پرسید و کلماتی شبیه به این میاد باید کنارش دو‌نقطه بذاریم، بعد یه خط میایم پایین علامت خط‌تیره نه – این رو می‌ذاریم و بعد دیالوگ. تو بقیه جاها که شخصیت کاری انجام میده بعد دیالوگ نیازی به دو نقطه نیست فقط همین علامت – رو کنار دیالوگ می‌ذاریم.

دوست داشتم دونسته‌هام رو باهاتون به اشتراک بزارم😊 امیدوارم کمکی بهتون کرده باشم💚

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

اینا دیگه چه موجوداتی ان؟
میثم چطوری با اینا کار میکرده؟
اصن چیکار میکرده که اینجوری میچزوننش؟

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
سعید
سعید
11 ماه قبل

واقعا چقدر خوشحال شدم که پارت رو دیدم.
رمانت جوریه که آدم هر لحظه کنجکاو تر میشه که چی شدههههه؟!

شخصیت هاله خیلی قشنگ هستش و خوشم میاد ازش
خسته نباشی عالی بود

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x