رمان تقاص پارت هفت
به سمت دروازه ی آهنی سفید رنگ میروم و آن را میکوبم:کیه؟
_از طرف سجاد اومدم
_کدوم سجاد
_کلافه میگویم :سجاد خروس باز ….سجاد خرمی..باز کن این دروازه رو
در را باز میکند و میگوید:فرمایش.
نگاهی به مسعود که پشت من ایستاده و زنجیر در دستش را گاهی ساعت گرد و گاهی پادساعت گرد میچرخاند می اندازد و دوباره نگاهش به من می افتد:نگفتی امرتون؟
_با عماد کار دارم…عماد مالای.
نگاهش از بالا تا پایین مرا برانداز میکند و میگوید:نه شما به عماد میخوری نه عماد به شما چیکارشی؟
مسعود جلو می آید و میگوید:تو رو سنه نه؟ببین خانم چی گفت بگو چشم.
انگشت شستش را بالا می اود و صدای بدی با دهانش در می اورد:کم ب.مال بابا.
قبل از اینکه مسعود حرفی بزند میگویم:گوش بده من…پلیس میدونه اینجا چه غلطی میکنی؟
به آنی رنگش میپرد و من ادامه میدهم:اگه نمیدونه که من زنگ بزنم مطلع بشن…
_پ..پلیس چرا؟
_البته این به خودت بستگی داره…آدرسی چیزی از عماد بدی نه تنها پلیس نمیاد بلکه یه چیزی درشت گیرت میاد.
پیشنهادم وسوسه اش میکند که میگوید:خود عماد رو که کسی نمیتونه پیدا کنه ولی داداشش رو دارم آدرس و شمارشو …ساقیه
با دست به مسعود اشاره میکنم تا آدرس را بگیرد و خود عقب برمیگردم
.
کمی بعد وقتی مسعود میخواهد برگردد مچ دستش را میگیرد:پس پول من…
مسعود نگاهی به من می اندازه و با اشاره ی چشم به او میگویم که کاری را انجام دهد و مسعود دقیقا همان حرکت مرد را انجام میدهد
شستش را بالا می آورد و با دهانش صدای به نسبت ناجور تری در می اورد و بعد برمیگردد سمت من.
_وای به حالت سر کارم گذاشته باشی…اون موقع اس که حسابت با کرام الکاتبینه.
…..
آخرین عدد را هم وارد میکنم و درحالی که تکیه زده ام به ماشین گوشی را کنار گوش هایم میگذارم:بله؟
_عامر ساقی؟
صدایش با لرزش می اید:شما؟
_من از دوستان عمادم…برادرت..امشب با بچه ها مهمونی داریم یکم مِی ناب میخوام…جور میکنی؟
_عماد چی؟
_عماد مالای
.
و انگار در دنیا فقط یک عماد مالای وجود داد که با بردن نامش همه متوجه منظورم میشوند.
_چقد میخوای؟
_برای ده پونزده نفر چقدر لازمه؟همونقدر…
_نیم ساعت دیگه بیا به لوکیشنی که برات
میفرستم.وقتی همو دیدیم رمز میگی
،_چه رمزی؟
__امشب بعد ناهار فقط ورزش میچسبه.
این دیگر چه رمزیست؟
با خنده میگویم:چقدرم که به هم میخونه
.
اما او بی توجه به من قطع میکند و من پشت تلفن فحشی ناجور میدهم.
مسعود با کیک و آبمیوه ی دستش از دکه برمیگردد و به سمتم می اید:بفرمایید آبجی.
_مرسی.گفتی به رفیقت؟
_اره…همون ۴۰۵ سفیده کنار درخته.
برمیگردم و به جایی که اشاره کردن نگاه میکنم و ماشینش را میبینم.
_خوبه…حالیش کن همون لحظه نپره رو سر یارو…وایسه من برگردم از پیشش بعد.
_چشم.
……
به لوکیشن نگاه میکنم دقیقا همینجاست.مردی را میبینم که گوشه صندلی نشسته است و کیسه ای سیاه رنگ در دست دارد.
سمتش میروم و روی صندلی مینشینم:امشب بعد ناهار فقط ورزش میچسبه…نه داداش؟
_پول نقد اوردی؟
نفس آسوده ای میکشم و میگویم:متاسفانه فقط کارت دارم.
_عب نداره…دستش را سمت کتش میبرد و کارت خوانی را در می اورد.
کارت میکشم و کیسه را از دستش میگیرم هر دو بلند میشویم و به سمت قسمت خروجی پارک میرویم
.
به سمت ماشین میروم که صدای ایستادن ماشینی پشت سرم و بعد صدای داد عامر را میشنوم.خیالم از بابتش راحت که شد سوار ماشین میشوم.
خدا قوت عزیزم، خدا بخیر کنه فقط😂
مرسی لیلا جونم که خوندی
زیبا بود خسته نباشی عزیزم
ممنونم❤️
فقط حرکت شست و دهن😂😂😂 و تلافی مسعووود🤣🤣
دیالوگ و حرکات شخصیتات خیلی به موقعیت و فرهنگشون میخوره و اون رمزه هم واقعا جالب بود.
قلمت خیلی خوبه و باید بگم خدا قوت دختر.
😂😂❤️خیلی خوشحالم که دوستش داشتی
این دختره مسعود اینا رو از کجا میشناسه؟😂🤦♀️
خیلی پسر باحالیه خوشم اومد ازش😁😁😁
و با اینکه گفتی عاشقانه اش زیاد نیست بیصبرانه منتظر یار هستم😂😂😂
بچه پایینه دیگه😂
منتطر نباششش😂😂
نمیتونی منو از انتظار منصرف کنی😂😂😂
اون حرکت انگشت چییییییی بود؟؟؟؟🤣🤣🤣🤣
مخ من همون تیکه مونده😂
شستشو بالا اورده😂👍یه همچین حالتی
خب این که صدا نداره قشننگگگ بگو چی بود 🤣🤣🤣🤣 قول میدم بین خودم و خودت و بچه های مدوان بمونه
بابا شستو آورد بالا با زبونش صدا دراورددد من چحوری اون صدارو از پشت گوشی دربیارممم😂😂😂
فاطمه خیلی دیالوگ هارو خوب و درست متناسب به شخصیت افراد انتخاب می کنی خیلی زیبا بود موفق باشی عزیزم ❤️
مرسی که میخونی نرگس جانم❤️
نسرین جان
ببخشید حواسم پرت حرف نرگس شد 🥲😂