رمان تقاص پارت ۱۴
صبح روز بعد
زنگ در خانه ی خاله رویا را میزنم…روز های دگر رها مر از شوق دررا باز میکرد اما امروز…فقط صدای تیک باز شدن در بود که به گوشم میخورد.
وارد خانه شدم.
_یاالله
_بیا خاله جان…بیا تا میثم بیاد.
وارد آشپزخانه ی بزرگشان میشوم:سلام خاله…حالت چطوره؟
به سمتم برمیگردد:سلام عزیزم…تا رهارو پیدا نکنم بدم بد…
لبخند تلخی میزنم:چیکار میکنی؟
_به یاد رهام کیک درست میکنم…میدونی عاشق کیک شکلاتی بود.
آری میدانستم…رها عاشق کیک شکلات با تزئین توت فرنگی بود.
با لبخند به کمکش میروم.
کمی بعد صدای پای آقا میثم می اید:سلام.
به سمتش برمیگردیم:سلام.
روبه من میگوید:بریم؟
سر تکان میدهم..دستانم را میشویم و با هم به سمت حیاط پشت خانه میرویم.
سوئیچ ماشینش را میزند و همزمان که مینشینیم میگوید:دیروز یه شماره ای بهم پیام داد.
منتظر نگاهش میکنم و او ادامه میدهد:میگفت…من همیشه یه قدم ازت جلوترم.
اخم میکنم…او که بود؟که بود که حواسش به همه چیز بود؟چه میخواست از جان این خانواده…از جان رها..
او ادامه میدهد:نمیدونم کیه هاله؟نمیدونن چی میخواد از من..از ما …فقط میدونم همینجاست…پشت سر ما و از همه چیم خبر داره.
در راه چند باری از آیینه پشت سرش را چک میکند تا اگر کسی در تعقیب ما بود آن را شناسایی کند اما خبر از چیزی نبود.
جلوی ساختمانی نگه میدارد و میگوید:مطمئنی اینجاست؟
به آدرس نگاهی میکنم و میگویم:آدرس که اینو میگه.
از ماشین پیاده میشویم و به سمت ساختمان میرویم.سوار آسانسور میشویم
روی دکمه ی مختص به هر طبقه نامش را زده بودند.
طبقه ی یک:سالن زیبایی.
طبقه ی دو:کامپوزیت دندان.
طبقه ی سه:تتو
دکمه ی طبقه ی سوم را فشار دادم و راه افتادیم.
از آسانسور خارج میشویم و از درِ باز داخل میشویم.
صدای بلند اهنگ و نور های رنگی اولیت چیزی بود که توجه مرا به خود جلب کرد.
مردی از دور می آید.رو به او میگویم:ببخشید اقا اینجا کسی به اسم نوید کار میکنه؟
ماسک ا از روی صورتش پایین میکشد و میگوید:نوید؟آره اونجاست.
روبه اتاقک کوچکی اشاره میکند.از او تشکری میکنم و بعد به سمت آنجا میروم.
تقه ای به در میزنم و او را صدا میکنم:آقای نوید.
در را باز میکند و بیرون می اید:بله؟
_سلام
با تعجب میگوید:هنوز نوبتتون نشده.
دستپاچه میگویم:میدونم..میدونم…برای تتو
نیومدم…یه کار دیگه داشتم…یه کار خصوصی.
اخمی میکند و بعد از کمی سکوت میگوید:بشینید کار این آقا تموم شه میام.
لبخندی میزنم و مینشینم.
کمی بعد صدایمان میکند
به سمت اتاقک میرویم و روی صندلی میشینیم.
_خب
گوشی ام را درمیآورم و عکس آن تتو را به او نشان میدهم:اینو شما زدید؟
گوشی را میگیرد و عکس را زوم میکند:آره…ولی نمیتونم برای شما اینو بزنم این عکسو از کجا اوردید؟…تتو درخواستی و شخصی بوده
_من نمیخوام این تتو رو…من صاحب این تتو رو میخوام.
_بله؟صاحبش؟
عمو میثم میگوید:آدرسی شماره ای اسمی هیچی از این کسی که اینو زده ندارید؟
_من از مشتری هام شجره نامه نمیگیرم جناب.بفرمایید لطفا وقت منو نگیرید.
با کلافگی میگویم:آقا نوید…کسی که این تتو رو زده…خواهر منو دزدیده.ما هیچی ازش نمیدونیم…اینکه کیه اسمش چیه هیچی جز این تتو…تنها امیدمون شمایید..خواهش میکنم اکه چیزی ازش میدونید بگید.
انگار دلش به حال ما میسوزد که میگوید:فکر کنم هنوز دایرکت اینستاشو دارم.
به سمت گوشی اش میرود و کمی بعد
میگوید:آره…این پیجشه…آخرین فعالیتش برای همین چند ساعت پیشه.
گوشی را میگیرم و به ایدی اش نگاه میکنم:happy
خوشحال؟همین؟
به پست هایش نگاه میکنم…دو پست…یکی عکس تتویش و دیگری…عکس تابلویی با طرح تتویش.
این طرح چه بود که مختص این فرد بود؟
ایدی اش را در اینستاگرام خودم وارد میکنم و اورا دنبال میکنم…پیجش باز بود.
از نوید تشکری میکنیم و او میگوید:امیدوارم زودتر خواهرتونو پیدا کنید.بازم اگه کمکی از دستم بر اومد در خدمتم.
سوار ماشین میشویم و عمو میثم میگوید:خب حالا با یه پیج چیکار کنیم؟
متفکر میگویم:چیکار کنیم؟نمیدونم…واقعا نمیدونم.
_به سرگرد حسینی خبر بدیم؟
_فعلا نه به نظرم…
استارت میزند و راه می افتد و من در این فکرم که چگونه به آن فرد دسترسی پیدا کنیم.
…..
خسته نباشی عزیزم
بنظرت نوید زود اعتماد نکرد. چطور آدرس رو داد
مشکوک میزنه
مرسی مائده جانم
شاید زود اعتماد کرد و مشکوک بزنه
اما به نظرم دلش سوخته نه؟
این هاله عجب آدمیه هااا آخرشو خودشو به کشتن میده سر این کاراش😂
چرا با پلیس هماهنگ نمیکنین آخه دو نفری خیلی کم نیس؟
هممون اگه جای هاله بودیم همین کارو میکردیم به هرحال بحث بحث رفاقته
به هر حال این تصمیم هاله و میثم بوده که با پلیس هماهنگ نکنن و همینطور اینکه اگه پلیس بفهمه اونا عمادو کشتن چی؟
به جرم قتل عمد بازداشت و در صورت عدم رضایت اعدام و یا محکم به حبس ابد میشوند
خب پس کی بره دنبال رها پروفسور؟😂
هااااا از اون لحاظ☝🏻😎
از اینور نگا نکرده بودم🤣🤣🤣
نگاه کن دلبندم نگاه کن😂😂
خیلی قشنگ بود، مخصوصاً دیالوگهای قوی و به جایی که مینویسی خواننده رو مجذوب به خوندن میکنه✨ کنجکاوم بدونم اون مرد چه کینهای از پدر رها داره
مرسی لیلا جانم که خوندی
هوس کیک شکلاتی کردم😐😂
منم کیک میخاااام😐🔪😂😂
خسته نباشی فاطمه جون فق چرا عسک نداره رمان؟ 🤔
😂😂
متاسفانه ادمین ها نبودن لیلا جونم دسترسیش کامل نیست عکس نداره رمان
خیلی قشنگ و, عالی بود حالا واقعاً چطوری می خواد پیداش کنه؟خسته نباشی 🌹
مرسی نسرین جان
میبینیم دیگهه
عجب ماجرایی شده.
خدا قوت.
😂😂
مرسی عزیزم❤️
یار هاله هنوزم نیومده🥲😂🤦♀️
با این حال بشدت رمانت و مدل نوشتنت رو دوست دارم😍❤️
😂😂😂بخاطر توام که شده واسه هاله یه یار پیدا میکنم
نرسی قربونت برمم