رمان تناسخ محنت پارت ۱۲
«- کامی کامی جونم! ای مهربونم! بیا بریم بیرون که حوصلهم سر رفته، پا رفته، دست رفته… .
– اِ! دیوونهم نکن بذار این متن رو ترجمه کنم شهرزاد! دوست داری از کارم اخراج شم بشینم ور دل تو؟
– آره! دقیقاً زدی به هدف!
– خیلی لوسی شَهی.
– شهی و درد! همین خودکارت رو میکنم تو چشمت ها!
– وحشی! بشین ببینم.»
سرم را به چپ و راست تکان دادم و بینیام را بالا کشیدم. جرئت چشم باز کردن نداشتم! میترسیدم حادثهها را به چشم ببینم و آنگاه یک تماشاگر واقعی شوم. میترسیدم فیلم خاطرات تلخم را در اتاق اکران کنم و به جای پُفیلا دانهدانه اشک بخورم. خیلی میترسیدم! دستانم را لرزان روی سرامیک قرار دادم تا خود را از روی زمین بلند کنم اما صدای شادی دیگر در سرم، مرا روی زمین کوبید.
«- ای جان ل*بهاش رو! قر کمر و اداش رو! آخه هوش از سرم بُرد… .
– شیمای شیطون من، لنگهی خودمی خواهری! چهطور شدم؟
– ا*و*ف! محشر شدی آبجی! میگم این عدنان اینطوری تو رو داخل نامزدی ببینه، یکهو میبینی میدزدتت میبرتت خونهش و… .
– کوفت! نخند ببینم! میخوای خجالت بکشم لپهام گل بندازن جلوش؟
– حالا تو کِی خجالت کشیدی که بار دومت باشه؟
– زِکی! یه پا خانومم ها!»
ل*بم را گزیدم و چشمانم را به سرعت باز کردم. کمکم همه چیز را داشتم به خاطر میاوردم و همان وحشتناک بود. نه! قرار نبود به گذشته برگردم! من زندگی جدیدم را میخواستم. میخواستم در آرامش کنار سپهر زندگی کنم. من غنچه زدن عشق کهنه و فراموششدهام را نمیخواستم! لعنت به این دنیا! دستم را روی میز سفید آرایشم گذاشتم و با تکیه بر آن، از سر جایم بلند شدم. باید از این اتاق فرار میکردم و کمی هوا میخوردم. نمیخواستم چیز دیگری را به یاد بیاورم. باید میرفتم و ذهنم را آزاد میکردم. آن شب، شب عقدم بود! نباید جا میزدم و زندگی جدیدم را دو دستی خ*را*ب میکردم!
دست لرزان و عرق کردهی چپم را به دیوار بنفش اتاقم چسباندم و به کمک آن قدمی برداشتم. انگار هوای اتاق کم شده بود و نفس کم میآوردم. دست راستم را روی سرم فشردم تا کمی از درد عمیقش کاسته شود. چشمانم مدام باز و بسته میشدند و حال نزاری داشتم. حس درد، دلشکستگی، دلتنگی، تکبهتک به سراغم میآمدند و رهایم نمیکردند.
دو قدم دیگر برداشتم و به در اتاق رسیدم. سریع دستگیرهی فلزی را پایین کشیدم و نفسم را عمیق بیرون دادم. خود را از اتاق به بیرون پرتاب کردم. از شانس خوب من، سپهر و پدر و مادرش آرایشگاه بودند و دنبال چند کار دیگر؛ فقط من بودم و رقیه و از رفتن چند آرایشگر که آمادهام کرده بودند، چَندی گذشته بود. آب دهانم را تندتند فرو میبردم و سرگردان به چپ و راستم که راهروی نورانی اتاقهای ویلا بودند، چشم میدوختم. روبهرویم پلکان بزرگی بود که کمکم میکرد از هوای خفهی ویلا خلاص شوم. باید خود را سه متر به جلو میکشاندم و از پلههای پایین میرفتم.
لبانم را به یک دیگر فشردم و با خیال آنکه روی پاهایم نمیتوانم بایستم، چهار دست و پا روی سرامیکهای طلایی شروع به حرکت کردم. با هر حرکتی که به جلو میرفتم، نفس کم میآوردم و بدنم میلرزید. با حرکت آخری که کردم، لبخند خستهای روی ل*بم نقش بست و دو دستم را دور نردهی طلایی پله حلقه کردم.
نفسنفس زدم و خستهتر از قبل، به دیوار نقرهای روبهرویم چشم دوختم. فقط پنج پله پایین میرفتم و بعد با تکیه بر دیوار، میتوانستم بچرخم و پانزده پلهی بعدی را پایین بیایم؛ آنوقت روبهرویم در پهانور ویلا بود که به حیاط باشکوه راه پیدا میکرد. چهقدر آن روز دیدن حیاط عظیم ویلا قرار بود مرا به وجد آورد!
خستهتر پلک زدم و به زور با تکیه بر نرده، روی پاهایم ایستادم. پایین رفتن از آن چند پله، برایم مثل فتح قلهی دماوند بود! من باید بتوانم؛ باید خود را نجات دهم و زندگی کنم.
آرام پای چپم را جلو بردم تا پلهی اول را پایین بروم که ناگهان پایم به پارچهی بلند گلبهای لباسم گیر کرد و دستهای عرقکرده و لرزانم از نرده جدا شدند. قلبم از ترس فرو ریخت و قبل از اینکه از چند پله پایین بیفتم و سرم به دیوار برخورد کند، جیغی بنفش کشیدم.
«دستم را بالا بردم و کشیدهای محکم درون گوشش خواباندم. با عصبانیت تمام به چشمان بیحس مشکیاش زل زدم و فریاد کشیدم:
– خجالت بکش!
به سردی به من نگاه میکرد. دیگر نه از لحن شوخ و مهربانش خبری بود و نه از چشمهای همیشه خندانش! بیهوا کشیدهی دیگری درون گوشش خواباندم. انگشتانم آرام رَد فک زاویهدارش را سپری کردند و پایین آمدند. آتش خشم، درون چشمانم غوغا میکرد. ابروانم گره خورده و گوشهایم منتظر یک حرف بودند. پوزخندی زدم:
– لال شدی؟! چرا حرف نمیزنی؟ اون از حرفهای دیروزت که من رو تا سر حد مرگ برد و این از حرفهای امروزت! فکر کردی من اسباببازیام؟
حرفی نزد و تنها خیلی خشک و سرد، به من نگاه کرد. موهای سیاه و لختش روی ابروانش را پوشانده بودند و ل*بهای نیمچه قلوهایش روی هم قرار داشتند. با عصبانیت گفتم:
– دیروز که خوب حرف میزدی و دل میشکستی! امروز چی شده؟ حرفهات تموم شدن؟ فهمیدی قلب من زیاد ریزریز شده و دلت سوخته؟ آره؟!
«آره»ی آخرم را با فریاد گفتم. خیلی بیحس به من نگاه میکرد و اگر دقیقهای یکبار پلک نمیزد، فکر میکردم مرده باشد. پوزخند عمیق دیگری زدم و در حالی که مشتم را به س*ی*نهام میکوبیدم، گفتم:
– آقای عدنان باقری! این اسمش دله! دل! یه تیکه سنگ نیست که هر وقت دلت کشید بهش پا بزنی و هیچیش نشه! یه تیکه گوشته که میتپه! مثل یه شیشهس که با هر حرفِ آدمی که عزیزتر از جونشه، میشکنه و ریزریز میشه! میفهمی؟!
کمکم داشت بغض به سراغم میآمد. دستانم را روی س*ی*نهاش نهادم و آن را به عقب هل دادم. با آن هیکل ورزشکاری و جثهی بزرگش، بیگدار به عقب رفت و به دیوار برخورد کرد. یک پوزخند دیگر و لبخندی تلخ دیگر جملهی بعدی را برایم مُهَیا ساخت:
– هنوز هم نمیخوای بگی دلیل اون ع*و*ضی بازیت چی بوده؟
فقط به من زل زده بود. نزدیکتر رفتم و در چند میلیمتری صورتش، به چشمهای سیاهش خیره شدم. نه اثری از عشق بود و نه اثری از محبت! با فریادی که زدم، بغضم را فراری دادم:
– جوابم رو بده لعنتی!
خیلی خشک جواب داد:
– دوستت ندارم.
بغض دوباره به سراغم آمد. مشتهایم را محکم به س*ی*نهاش کوبیدم و فریاد زدم:
– تو غلط کردی! تو بیجا کردی! تُوی لعنتی که عرضهی وفاداری و عاشق بودن رو نداری، غلط کردی این کار رو بکنی! من با اینکه اون پدر بیوجدانت باعث شد پدرم ترکمون کنه، باز هم کنارت موندم؛ ولی تو چی؟! تا دیدی فقیر و تنها شدم گذاشتی رفتی؛ نه؟ با اینکه روی پول خوابیدی ولی باز هم چشمت دنبال یه دختر پولداره؟!
با حرص سرم را برگرداندم و چشمهای به اشکم نشستهام را با شصتهایم پاک کردم. لبخند تلخی زدم و به آرامی گفتم:
– من خر رو بگو که فکر میکردم بدون توجه به حرفهای بابات، یه کم هم که شده من رو در سطح خانوادهی خودت ببینی. فکر کردم همه چیز برات پول و مقام و سطح خانواده نباشه. فکر کردم یه کم احساس و عشق حالیته ولی…زکی! چهقدر سادهم!
تکخندهای کردم و قدمی به جلو نهادم. قبل از اینکه صح*نه را ترک کنم، گفتم:
– ولی من نمیذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره! نه از گلوی تو و نه از گلوی اون…پوف! ولی ببین! اون موقعی که خوشخوشانتونه و میزنین و میرقصین، جوری بدبختتون کنم که مرغهای آسمون به حالتون گریه کنن! اونوقت میفهمی کی رو بازی دادی آقای عدنان باقری!»
– همتا؟ آهای دختر! پاشو الآن آقا سپهر میان. اگه تو رو توی این وضع ببینه دو تامون تیکه بزرگه گوشمونه!
با آب سردی که روی صورتم پاشیده شد، «هِین» بلندی کشیدم و چشمهایم را به سرعت باز کردم. اولین چیزی که به چشمم خورد، چهرهی عبوس و دَرهَم رقیه خانم بود. با چشمان ریزش چپچپ نگاهم میکرد. چین و چروکهای بسیار صورتش، ل*بهای درشت و بینیای که نصف صورتش را در بر گرفته بود، از کنار چشمم عبور کرد. دستی به شال مشکی نازک روی سرش کشید و گفت:
– به چی نگاه میکنی؟! دِ میگم پاشو!
چپ و راستم را نگاهی انداختم و باز یک «هِین» کشدار گفتم. سپهر، مراسم عقد! سریع از سر جایم بلند شدم که سرم از درد تیر کشید. دستم را روی سرم گذاشتم و از سبب دردی که به سراغم آمده بود، ل*بم را گزیدم. چشمانم را گشودم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
– یادم اومد…همه چی رو یادم اومد!
– چی با خودت زمزمه میکنی؟! باز اینجا وایسادی که! برو داخل اتاقت آرایشت رو درست کن. آخه اومدی بیرون چیکار؟! مگه آقا نگفت تا وقتی میاد توی اتاقت بمونی؟! چهقدر بیفکری تو!
رقیه از سر جایش بلند شد و در حالی که یک سر و گر*دن از من کوتاهتر بود، خیلی با اعتماد به نفس و دست به کمر، سرش را بالا گرفته و به من خیره شده بود. سریع دستانم را دو طرف شانههایش گذاشتم و گفتم:
– رقیه خانم لطفاً این اتفاق بین خودمون بمونه.
چپچپ نگاهم کرد و گفت:
– نهخیر! آقا بهم سپردن که هرچی شد بهشون بگم.
با دستانم دست راستش را در دست گرفتم و فشردم. چشمهایم را ریز کردم و مظلومانه گفتم:
– خواهش میکنم! فقط همین یک بار!
– گفتم که نمیشه!
بیفکر او را در آ*غ*و*ش فشردم. آنقدر آن لحظه دنبال فرار و خالی کردن دردهای قلبم بودم که تمام حس بدی که همیشه از رقیه میگرفتم، پر کشیدند و رفتند.
– رقیه خانوم…خواهش میکنم! من خسته شدم…به خدا میخوام فقط یه زندگی آروم داشته باشم. من و سپهر عاشق همیم؛ اگه از این قضیه باخبر بشه اعصابش خورد میشه، نگران میشه و عقدمون به هم میخوره. اگه خاطرِ من رو نمیخواین، به خاطر سپهر و مراسم عقد امروزش هم که شده، بهش نگین و بذارین حالش خوب بمونه. باشه؟
***دوستان پارت بعدی به زمان حال برمیگردیم ایشالله***
خیلی قشنگه رمانت 🥺❤️❤️ داستان جالب و جدیدی داره اینش خیلی خوبه😍
خیلی ممنونم عزیزم خیلی ممنون که دنبال میکنی🥺♥️
این الان چی بود در مورد عدنان خواب بود یا بیهوش شود زمان حال زمان حال کجا بود که رفت زمان گزشته یادم رفت
بیهوش شد.
به این نوشتهی اخرم توجه نکن اشتباه شد☹️