رمان تناسخ محنت پارت ۱۶
چند پلهی دیگر را هم بالا آمد. ناگهان با فریادی که زد، روح از بدنم جدا شد:
– همه رفتن بیرون؟!
صدا، صدای سپهر بود. وای خدای من! چه کار کنم؟! چرا خودش از ویلا خارج نشده؟ آب دهانم را فرو بردم و با چشمهایی گشاد، خیره به در ماندم. حتی زیر در را چک کردم تا سایهای از پاهایش ببینم؛ سر جایش ایستاده بود! ل*ب زیرینم را گزیدم و چشمهایم را بستم. در دل گفتم: «خدایا خودت به خیر بگذرون. همین یه بار رو کمکم کن! خواهش میکنم!»
اما دعاهایم جواب نداد زیرا لحظهای بعد، سایهاش را از زیر در دیدم. با شنیدن صدای کلیدی که درون قفل در گذاشته شد، با وحشت سریع به سمت پنجره برگشتم. بدون هیچ فکری دریچه را به سمت بالا کشیدم و دقیقاً وقتی که قفل در باز شد، خودم را به بیرون پرتاب کردم.
حس کردم قلبم از جا کنده شد و روحم پر کشید! از ترس جیغ بنفشی کشیدم و یک ثانیه بعد، با تمام شدت بدنم به درون آب استخر پرتاب شد.
همان لحظه به خودم آمدم و دست و پا زدم. عمق استخر آنقدری نبود که زیر آب هلاک شوم. دست و پا زدم و سرم را از زیر آب در آوردم. «هین» کشداری گفتم و دستی به چشمانم کشیدم. خدایا! خواهش میکنم خودت ختم به خیر کن! انگار داخل منجلاب داشتم دست و پا میزدم! روبهرویم حدود بیست متر آن طرفتر، کاجهای بلند قامت صف کشیده بودند و حتم داشتم که ندیمهها، بادیگاردها و پلیسها صدای جیغم را شنیده باشند. سریع اطرافم را دید زدم و به سرعت به سمت دیوارهی کوتاه استخر رفتم تا از آن بیرون بیایم. باید از آنجا فرار میکردم وگرنه هم سپهر مرا پیدا میکرد و هم گیر پلیس میافتادم.
نه! من به کامیار قول دادم که کارم را درست انجام میدهم. به طرف دیواره رفتم و چشمم به سرامیکهای آبیای که یک متر دور استخر چیده شده بودند، افتاد. سریع دستم را روی کاشی گذاشتم، که این بار با شنیدن صدای فریادی که از پنجرهی اتاقم آمد، نفس در س*ی*نهام حبس شد و به دیار باقی پیوستم:
– چی کار میکنی همتا؟! کجا میری؟
با ترس سرم را به سرعت به سمت پنجره چرخاندم و سر سپهر را دیدم که از آن بیرون زده. از همین فاصله هم میشد اخم غلیظش را حس کرد. زیر ل*ب زمزمه کردم:
– وای…نه! بدو شهرزاد! بدو!
با تمام قدرت دستانم را روی کاشیها گذاشتم و چند لعنت به خودم برای خرید این لباس سنگین فرستادم. چشمانم را بستم و با تمام توانم زور زدم تا از آن استخر بیرون بیایم:
– لعنتی! برو!
– نمیذارم هیچ جا بری!
صدای فریاد سپهر در کل ویلا طنین انداخت. با شیرجهای که درون آب زد، «هین» بلندی کشیدم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
– نه! خواهش میکنم…من باید برم سپهر! خواهش میکنم نیا!
و با تمام زور و قدرتم بالآخره خود را از استخر بیرون کشیدم. مثل موش آب کشیده، با لباسی سنگین روی چمنهای مصنوعی ایستادم و نفسنفس زدم. چشم به سمت استخر چرخاندم و سر سپهر را دیدم که عصبی از زیر آب در آمده. سریع سرم را برگرداندم و با خستگی تمام شروع کردم به دویدن. بیست و چند متریِ روبهرویم، در نردهایِ پشتی بود که توسط بوتههای گل تزئین شده بود. لباسم را با تمام قدرتی که برایم مانده بود بالا زدم و شروع به دویدن کردم.
با هر قدم که برمیداشتم نفس کم میآوردم و س*ی*نهام میسوخت. آسم لعنتی الآن برای من شاخ و دم درآورده!
– همتا! نمیذارم بری! نمیذارم ولم کنی!
صدایش عصبی و حریص بود و ترسم را دو چندان کرد. برای یک لحظه سرم را برگرداندم و دیدم پشت سرم میدود. انگار میخهایی درون پایم فرو کرده، با درد میدویدم و نفس کم میآوردم؛ سرعت من کجا و سرعت سپهر کجا؟!
بدو! تو میتوانی! فقط چند متر مانده! در میلهای جلوی چشمهایم میچرخید و سرم گیج میرفت. آب دهانم را تندتند فرو میبردم و با خستگی زمزمه میکردم:
– کا…کامیار…دارم میام.
– نمیذارم بری! تو زن منی! کجا میخوای بری؟! از دست سپهر فرار کنی؛ نه؟
صدایش وحشتناک ترسناک بود و قدمهایش به من نزدیکتر میشد. تاب و توان دویدن برایم باقی نمانده بود و سر درد و سرگیجه و نفستنگی، هر سه باهم به سراغم آمدند. آرام گفتم:
– کامیار…تو رو خدا بیا!
داشتم نفس کم میآوردم. سنگینی لباس تنم، هم گلویم را خشک کرده بود و هم پاهایم را. دنیا به دور سرم میچرخید و تنها چیزی که میفهمیدم این بود که باید فرار میکردم.
بلندتر گفتم:
– کامیار…بیا پیشم!
فقط پنج شش متر مانده بود! مانده بود اما من دیگر تحمل نداشتم. خستگی و سرگیجه و نفستنگی، تاب و توانم را از من گرفت و در آخرین لحظه با دستهایی که از پشت دستم را به شدت کشید، با تمام وجود فریاد زدم:
– کامیار!
– کامیار کدوم ع*و*ضیایه؟!
به شدت مرا به سمت خودش چرخاند. از خستگی پلکهایم روی هم میآمدند و نفستنگی داشتم. اسپری! اسپری لعنتیام را میخواهم. به چشمهایش خیره شدم. از فرط عصبانیت چشمهای قهوهایش رو به سرخی رفته بودند و رگ پیشانیاش بیرون زده بود. ل*بهایم را تکان دادم تا بگویم اسپریام را میخواهم اما تنها بدنم را تکان داد و از بین دندانهای قفل شدهاش گفت:
– گفتم کامیار کدوم خریه؟ حرف بزن!
پلکهایم روی هم میآمدند و به زور نفس میکشیدم. دهانم را کامل باز میکردم تا هوا را ببلعم اما هیچ! انگار اکسیژنها ته کشیده بودند. دو دستم را با یک دستش گرفته بود و دست دیگرش را پشت کمرم زده بود. از خستگی و سرگیجه سرم کج شد و روی شانهاش افتاد. چشمهای خستهام از دور جمعیتی را میدید که از لای درختهای کاج بیرون میآمدند. خدایا! نیرویی به من بده تا فرار کنم!
من باید با کامیار به گذشته برگردم. باید بفهمم چه بلایی به سر من، به سر پدرم و شیما آمده. باید زندگی گذشتهام را درست کنم! اینجا نباید آخر راه باشد.
سپهر به شدت بدنم را تکان داد و از بین دندانهایش غرید:
– جواب من رو میدی یا باز تو اتاق زندانیت کنم؟
پلکهایم روی هم آمدند. خدایا! کمکم کن. بدنم روی پاهایم سنگینی میکرد و داشتم خفه میشدم. پلیسی از آن طرفِ کاجها فریاد زد:
– آهای! کی اونجاست؟
تقریباً چهار متریِ پشت سرمان، در پشتی بود و کنارههای در تاریک! با شنیدن صدای پلیس، مرا به سرعت با خود به سمت تاریکی کشاند. به دیواری که دور تا دور باغ ویلا کشیده شده بود تکیهام داد و دو دستم را به آن چسباند. غرید:
– کدوم سگی اومده دنبالت؟ کی رو داشتی صدا میزدی؟! میخوای فرار کنی؛ نه؟
خسته سرم را به سمت راست برگرداندم. سرش در چند میلیمتری صورت من قرار داشت و برای اولین بار از ن*زد*یک*ی با او احساس ناراحتی کردم. آب دهانم را فرو بردم و در بین نفسنفس زدنهایم، با حسرت به در پشتی که در چند متریِ سمت راستم قرار داشت، زل زدم. چشمهایم روی هم آمدند و با خستگی ل*ب زدم:
– فقط چند متر مونده بود.
صدای پاهای جمعیتی که از راهروی کاج به سمت ما میآمدند شنیده میشد. لبخند تلخی زدم. گیر پلیس میافتم و بعد هم به این ویلا باز میگردم. همه چیز مثل قبل میشود و زحمتهای کامیار هدر میرود! نفسنفس زدنهایم تمامی ندارند.
سپهر سرش را به شدت برگرداند و با دیدن آن جمعیت گفت:
– لعنتی! اگه بفهمم کدوم خری اینها رو اورده اینجا! بیا! یالا راه بیفت باید بریم.
مرا به سمت ساختمان ویلا کشاند. نمیدانستم چرا سپهر از پلیس فراری است؟ مگر واقعاً به من ت*ج*اوز کرده بود؟ دست چپم داشت توسط دست قطور سپهر کشیده میشد و لنگلنگان روی چمنهای مصنوعی راه میرفتم. چیزی نگذشت که با صدای پرش دو نفر از روی دیوار و مشتی که به صورت سپهر خورد، به شدت روی چمنها پرتاب شدم.
چشمهایم گرد شدند و به سرفه افتادم. با خستگی سرم را برگرداندم و دیدم سمت چپم، دو مرد غولپیکر روی سپهر خوابیده و مشتش میزنند. با ترس سرم را بگرداندم و شروع به سرفه کردم. روی چمن دو لا شده بودم و هرچهقدر میتوانستم سرفه میکردم.
آنقدر نفس کم آورده بودم که دستهای لرزان و پاهای خشکم توان راه رفتن و فرار به من نمیدادند. چهقدر تلخ بود! در یک متریِ روبهروی من در میلهای قرار داشت و من حتی توان عبور از آن در را نداشتم.
حس مرگ، خستگی، نفستنگی و خفگی، همه و همه به من هجوم آورده بودند. جمعیت داشت به ما نزدیک و نزدیکتر میشد و من از همان میترسیدم.
– شهرزاد؟ شهرزاد! من رو نگاه!
با شنیدن صدای کامیار از آن طرف در، غمگین به در نگاه کردم. سرفه کردم و با عجز به او زل زدم. دستهایش را دور طرف میلههای در حلقه کرده بود و با نگرانی به من نگاه میکرد. چانهام لرزید و بغض کردم. سرفهی لعنتی دست از سرم برنمیداشت!
وای چرا سپهر از پلیس فرار میکنه نکنه از دست دادن حافظه ی همتا کار سپهر بوده باشه یا شاید سپهر خلاف کاره
میشه لطفا جواب این سوالم رو بدی خواهش 🥺😢
اینطوری که دیگه رمان نمیشه عزیزم 🥲کم کم متوجه میشیم
نمیشه بگم عزیزم باید خودت بخونی بفهمی
اما دق میکنم من 🥲
میگم داستان رمانت عاشقانه و انتقامی فقط یا یچیز دیگه
ماجراجویی معمایی هم هست.
😘❤
میشه پارت بدی لطفا 🥺
چشم♥️
چرا نزاشتی فردا میزاری🥲
بله🥺♥️