رمان تناسخ محنت پارت ۲۰
– خب…یه کم بگذره قول میدم یخم آب بشه.
– هر چی شما بگی! من تا فردا هم بگی وایمیسم تا یخت آب بشه.
– عدنان…یه چیزی بگم؟
– جون دلم؟
– یه دلیل دیگه هم داره که برات عطر خریدم.
– چه دلیلی؟
– راستش…میگن عطر جدایی میاره. من این رو بهت دادم تا ثابت کنم این جمله خرافاته. هیچوقت از هم جدا نمیشیم…مگه نه؟»
نفسم را با حسرت بیرون دادم. خرافات نبود! راست میگفتند که عطر جدایی میآورد. چه کسی فکرش را میکرد یک روز مجبور شوم اینگونه او را ترک بگویم؟ اینقدر بیرحم! با زنگ خوردن گوشیام و پخش شدن موسیقی پدرخوانده، با اخم آن را از توی جیب راستم بیرون میکشم و با دیدن اسم مخاطب، سریع تماس را وصل میکنم:
– الو؟ چی شد؟
با خوشحالی میگوید:
– آقا همه چیز همونطور شد که میخواستین! شهرزاد خانم و آقا کامیار صحیح و سالمن.
لبخند محوی زدم و با جدیت گفتم:
– از ایران خارج شدن؟
– نه آقا…راستش توی ویلا حال شهرزاد خانوم بد شد و مجبور شدن نیم ساعتی بستریش کنن؛ ولی شما اصلاً نگران نباشین! حالشون خوبِ خوبه و تا یک ساعت دیگه از ترکیه میان ایران و بعدش هم با اتوبوس برمیگر*دن شیراز.
– خوبه؛ وقتی رسیدن بهم زنگ بزن.
– چشم آقا.
خواستم تماس را قطع کنم که چیزی یادم آمد و سریع گفتم:
– شمارهی کامیار رو برام بفرست.
کمی مکث کرد و گفت:
– به روی چشم آقا.
– روشن…مواظبشون باش؛ هر اتفاقی هم افتاد، حتی کوچیکترین چیزی، خبرم کن.
– ای به چشم!
خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم. نفسم را مضطرب بیرون دادم. نقشهای که از چند سال تحقیق و تفکر پدید آمده بود، باید کار میکرد و به خواستهام میرسیدم. گوشی را روی میز قهوهای سمت راستم گذاشتم و چشم در اتاق چرخاندم.
روبهرویم تخت دو نفرهی سفید-آبی بود، سمت چپ تخت کمد دیواری سفید دو دره با پنج کشو، ضلع شرقی اتاق پنجرهای با پردهی سادهی مشکی قرار داشت و ضلع غربی اتاق، دری به سرویس بهداشتی و حمام باز میشد. روی موکت نرمِ سفید اتاق قدم برداشتم و به کمد نزدیک شدم. مثل هر شب فقط یک دوش آب گرم و تخلیه کردن افکار مزاحم، دوای دردم بود. دستانم را روی دستگیرههای گرد و کوچک کمد گذاشتم و در را باز کردم. با بیخیالی به انبوهی از لباسهای آبی، سفید و سیاه آویزان شده خیره شدم و حولهی سفید و بلندم را از گوشهی راست بیرون کشیدم. حوله را روی تخت پرتاب کردم و به دنبال لباس و شلواری راحت میگشتم؛ بلکه بتوانم یک شب درست و حسابی بخوابم.
با شنیدن صدای تقهای که به در خورد و صدای مظلوم مهسا، دستم روی لباس آستین بلندِ مشکی سادهام، متوقف شد.
– عدنان؟ بیام داخل صحبت کنیم؟
پوزخندی زدم و لباس را با قدرت بیرون کشیدم و روی تخت پرتاب کردم. اولین شلوار راحتی سفیدی که به چشمم خورد را نیز بیرون کشیدم و با شنیدن تقهی دوم، عصبی گفتم:
– الآن حوصله ندارم!
بدون توجه به حرف من، در را آرام گشود و وارد شد:
– ببخشید ولی کارم مهمه.
عادتش بود همیشه با مهربانی و مظلومیت صحبت کند تا دل مرا به دست آورد؛ اما زکی! من مثل پدرم ساده نیستم که انسانها را از روی ظاهر قضاوت کنم. با دو دو تا چهارتا میفهمم چه کسی درست آدمیست و چه کسی مارمولک. در کمد را محکم بستم و خیلی خشک به سمتش برگشتم. آرام گوشهی چارچوب در کز کرده بود و به موکت خیره شده بود. این هم ادا و اصولهای مرموز و مسخرهاش بود!
هرکس جای من بود، تا به حال باید جلوی اندام خوشتراش و چهرهی جذابش سست میشد و دست و پا گم میکرد اما من از آن آدمها نبودم! من زیاد دیده بودم و چشم و دل سیر، فقط به باطنشان کار داشتم. به سمت حولهام رفتم و گفتم:
– مگه نگفتم الآن حوصله ندارم؟
سرش را بالا آورد و با چشمهای سبز به اشک نشستهاش به من خیره شد. دستهایش را در هم حلقه کرد و گفت:
– خواهش میکنم دو دقیقه به من گوش کن.
نفسم را با حرص بیرون دادم و حوله را از روی تخت برداشتم. با بغض گفت:
– عدنان…هیچکی من رو نمیخواد؛ میفهمی؟
پوزخند زدم. اگر کمی به کارهایش دقت میکرد شاید میفهمید چرا هیچکس او را نمیخواهد! صدایش لرزان شد و من برعکس، در دل به حرکاتش میخندیدم:
– لااقل تو من رو بخواه. یه کم دست و پا زدن من رو ببین! من خیلی دوستت دارم عدنان…بیشتر از هرکسی که فکرش رو بکنی! حتی… .
تشر زدم:
– حتی بیشتر از شهرزاد؟
چشمهایش گرد شدند و چانهی باریکش لرزید. قدمهایم را به سمت در حمام برداشتم و گفتم:
– شهرزاد حتی خودت رو هم بیشتر از خودت دوست داشت؛ چه برسه به دوست داشتنِ من.
در حمام را باز کردم که قدمهای پر شتابش مرا مانع ورود به حمام کرد. انگشتان کشیدهاش را دور بازوی چپم حلقه کرد و در حالی که اشک میریخت گفت:
– یه کم هم که شده چشمهات رو باز کن! اینقدر نگو شهرزاد! اون همه چیزم رو ازم گرفت…خودش رو گم و گور کرد و کامیار رو ازم گرفت…حالا هم میخواد تو رو ازم… .
بازویم را به شدت از لابهلای انگشتانش بیرون کشیدم و دستهای از موهای کوتاه، ل*خت و سیاهش را گرفتم. با کنایه گفتم:
– شهرزاد همین یه تار موی تو رو هم به هیچکس نمیداد. کامیار رفیق بیست سالهش بود. بیچاره شهرزاد که با این محبتی که به همه کرد، لیاقتش فقط این شد که کامیار دنبالش بگرده. تُوی احمق نه کامیار و نه یه کم از رفاقتی که بین خودت و شهرزاد بود رو درک کردی! الآن با چه رویی جلوی من وایمیسی و میگی دوستم داری؟! من اگه بهخاطر شهرزاد نبود، هیچوقت حتی نگاهتم نمیکردم؛ چه برسه بخوام اسمت توی شناسنامهم باشه!
با هقهق گفت:
– الآن که مرده چرا ولم نمیکنی؟ چرا نمیری؟! ها؟ میدونم دوستم داری! هر پسری من رو ببینه عاشقم میشه؛ تو هم عاشقمی! بگو که عاشقمی!
جیغ و دادش روی اعصابم رژه میرفت. سرم را برگرداندم و بیتوجه به اشک و ضجههایش وارد حمام شدم. در دل جواب سؤالش را دادم: «بهخاطر صحیح و سالم موندن شهرزاد و پس گرفتن شکایت پدرم از خانوادهش تن به این ازدواج لعنتی دادم؛ حالا هم که شهرزاد در امن و امانه، خودش باید برگرده و مشخص کنه هرکدومتون چهطوری تاوان پس بدین!»
صدایش از پشت در شنیده میشد که با جیغ و داد میگفت:
– اون دخترهی ع*و*ضی چی داره که حتی مردهش هم برات مهمه؟! اون نصف من هم خوشگل نبود! میفهمی؟! نصف من هم حالیش نبود و اخلاق نداشت! تظاهر میکرد مهربونه ولی دلش از سنگ بود! همه چیزم رو ازم گرفت!
خندیدم و به وان که سمت راستم بود توجهی نکردم و حوله را روی چوبلباسی دیواریِ سمت چپ آویزان کردم. لباسهایم را بیرون کشیدم و آب گرم دوش را باز کردم.
واییییییییییی مرسی واسه پارت خیلی عالیه 😘😍
قربونت برم🥺♥️
فاطمه جان میشه بگی رمانت تا چند پارت میره
نمیدونم عزیزم من هنوز کامل ننوشتم فکر نکنم کمتر از صد تا بشه
وای عالیه میخام هرچی کمتر باشه پارت ها و زود تموم شه عالیه مثل رمانی نشه که ۲۰۰ تا پارت میره مرسی بابت این که رمانت زود تموم میشه چون واقعا دلم میخاد بفهمم آخرش چی میشه رمانت معشره گلم 😘❤
الهی قربونت برم مرسی که هستی و بهم انرژی میدی🥺♥️