رمان تناسخ محنت پارت ۲۱
دستانم را درون موهای سیاه و لختم که خیس شده بود فرو کردم و چشمانم را بستم. با حس کردن قطرات گرمی که روی بدنم نشستند، ذهنم برای چندمین بار پر کشید به هفتهای که شهرزاد گم شد:
«- حتماً یه اشتباهی شده. محمود خان همچین آدمی نیست؛ من خانوادهی شهرزاد رو خوب میشناسم.
دستانش را حلقه کرده روی میز شیشهای روبهرویم گذاشت. پاهایم میلرزیدند و استرس داشتم. چنگی به موهای سیاهم زدم و با نگرانی به پدر خیره شدم. دستی به سبیل کلفتش کشید و ابرو بالا انداخت:
– نه! تو انگار اصلاً عقل تو کلهت نیست. بدبدخت همون محمود خانت چهارصد ملیون ضرر زده به ما! اصلاً حالیته؟! تو باغ نیستی انگار.
جلو رفتم و دستانم را روی میز گذاشتم. قلبم با اضطراب خودش را به در و دیوار س*ی*نهام میکوبید. بیقرار بودم و نگران. با بهت گفتم:
– حتماً یه بلایی به سرش اومده بابا. اون همچین آدمی نیست که محصول خ*را*ب به ما بفروشه و بذاره بره. حتماً یه مشکلی براش پیش اومده، حواسش نبوده یا… .
مشتش را روی میز کوبید و در حالی که سعی میکرد با لبخند تصنعیاش اعصابش را کنترل کند گفت:
– دِ هرچی من میگم تو یه چیز بالاتر بگو! اون چشمهای کورت رو باز کن تا ببینی با کی وصلت کردیم! بدبخت دلت رو دادی به کی؟ به دختری که خانوادهش هرکدوم یه صنمیان؟! یکی دستش کجه اون یکی معلوم نیست چی کارهس. فردا میبینی خواهر مادرش هم… .
دستانم را آرام روی میز کوبیدم و با حرص گفتم:
– بسه بابا! من با بد آدمی وصلت نمیکنم! حتماً شهرزاد و خانوادهش رو شناختم که اینهمه مدت اصرار میکردم زنم بشه. شما یه کم صبر کنین شاید برگرده و همه چیز درست بشه.
ابرو بالا انداخت و از روی صندلی چرخدار بلند شد. تمام حرکاتش کمکم داشتند عصبانیام میکردند. خطاب کردن شهرزاد به عنوان دختر یک دزد، برای من سنگین تمام شده بود و داغم میکرد. دستانم را مشت کردم و نفسم را عصبی بیرون دادم. پدر به سمت پنجرهی پشت سرش چرخید و گفت:
– نمیشه بابا جون. همه چیز که الکی نیست…اگه دو روز دیگه آوازهی عروس دزدِ جمشید به گوش همه برسه، از فردا بابات باید برای همه سر خم کنه.
عصبی گفتم:
– شما هم همهش فکر غرور و مقامتونین! یعنی حاضر نیستین به خاطر خوشبختی پسرتون هم که شده، حرف مردم براتون مهم نباشه؟!
اندام کوتاه و چاقش را چرخاند و دستی به کت مشکیاش کشید. از پشت میز چرخید و به سمتم آمد. دستانش را روی شانههایم گذاشت و گفت:
– بهخاطر خوشبختی خودته که اینهمه وقت میگم دل بده به دختر حاج حسین. اون دختره، شهرزاد، نصف این هم نیست! نه از اخلاق کم داره، نه از خانواده و نه از سر و وضع. دخترهای شیراز و تهرون رو روی هم بذاری این نمیشه! دِ حرف گوش کن پسر. من بهخاطر خوشبختی خودت میگم.
دستانش را پس زدم و کلافه سرم را چرخاندم. با ناراحتی گفتم:
– بابا مگه میشه عاشق هرکسی شد؟ من دلم رو به شهرزاد دادم و دیگه نمیتونم عاشق کس دیگهای بشم. شما یه کم صبر کنین تا محمود خان برگرده. اونوقت… .
– من دیگه صبر نمیکنم!
صدای عصبی و جدیاش را که شنیدم، سریع سرم را برگرداندم. پدر همیشه اینگونه بود. دقایقی با تو نرم تا میکرد و بعد برخلاف آن چند دقیقه، عصبی میشد و انگار همیشه باید حرف، حرف خودش باشد.
با چشمهای ریزش عصبی به من زل زد و گفت:
– میخوام برم ازش شکایت کنم بلکه خودش رو از توی لونهش بکشه بیرون! دیگه تحمل صبر کردن واسه همچین آدم پست و حقهبازی ندارم! دست روباه رو از پشت بسته مر*تیکهی پنجاه ساله!
چشمهایم گرد شدند و جلو رفتم. دستان پدر را گرفتم و با بیچارگی گفتم:
– بابا خواهش میکنم! شما حال ثریا خانوم رو ندیدین! به این در و اون در میزنه تا یه خبری از شوهرش بگیره. خود شهرزاد و خواهرش هم انگار توی این دنیا نیستن! بابا من عاشق شهرزادم…نمیخوام با یه شکایت دیگه حالش بدتر بشه. تو رو خدا دست از سرشون بردار! خودت میدونی این چهارصد میلیون ده بار دیگه هم برات جبران میشه؛ برای چی میخوای زندگی یه خانواده رو براشون جهنم کنی؟
دستانم را پس زد و با نفرت ضربهای به س*ی*نهام کوبید که روی زمین پرتاب شدم. قلبم ترک برداشت و به وحشت افتادم. خاطرات من و شهرزاد، عشقی که به او داشتم و رفتار پدرم، همه و همه حالم را دگرگون میکردند.
با خشم گفت:
– هر اشتباهی یه تاوونی داره. شهرزاد باید تاوون اشتباه پدر احمق و دغلبازش رو پس بده!
خواست به سمت در برود که دیوانهوار چهار دست و پا رفتم و پای چپش را چسبیدم. چشمانم را بستم و تمام غرور و مردانگیام را برای یکبار دیگر به دست آوردن شهرزاد و عشقی که به او داشتم، زیر پا له کردم. چهقدر تلخ است مرد به مقامی از جننون برسد که مردانگیاش برایش تمام شود و همهاش را در راه معشوقش فدا کند.
– بابا خواهش میکنم اینکار رو نکنین! التماستون میکنم راحتش بذارین! هر…هرکاری بگید انجام میدم فقط اون شکایت رو پس بگیرین! شهرزاد رو بدبخت نکنین؛ من با دیدن بدبختی اون میمیرم!
وخیمترین حال دنیا را آن موقع داشتم. بی آنکه بخواهم، اشکهایم سرازیر شدند. جملهی مسخره «مرد که گریه نمیکنه» درون گوشم میپیچید و من بیتوجه به آن، انگار یک کودک پنج ساله برای اسباببازی محبوبم میگریستم.
– هر کاری؟
صدای آرامش را شنیدم و چشمانم را باز کردم. روی زانو نشست و موهایم را نوازش کرد. با چشمان سرخ از اشکم به او خیره شدم. ل*ب زد:
– پسر جاهل من از عشق داره گریه میکنه؟ عشق دو روزه پسر جون…عشق یه چیز مسخرهس که هرچی بزرگترش کنی بیشتر درد میشه روی دلت. فراموشش کن عدنان.
سرم را سریع به چپ و راست تکان دادم و با بغض گفتم:
– نـ…نمیتونم بابا! نمیتونم فراموشش کنم!
دستش را نوازشوار روی موهایم کشید و با بینی پهن و بزرگش نفس عمیقی کشید. با بیخیالی گفت:
– شهرزاد که پدری نداره و مادر و خواهرش پول در نمیارن. تو فکر کن شکایت کنم و اونها مجبور بشن خصارت پرداخت کنن؛ میدونی چند سال باید صبح تا غروب گدایی کنن تا پول رو پس ب*دن؟ هوم؟
با ترس به چشمان ظالمش خیره شدم؛ ای کاش کمی دلش به رحم میآمد و قلب تکپسرش برایش اهمیتی داشت. با پوزخند گفت:
– اگه به حرف من گوش کنی، هم شکایتم رو پس میگیرم و هم بهشون کمک مالی میکنم. خب؟
چشمانم رنگ خوشحالی گرفتند و گفتم:
– هرکاری شما بگین میکنم.
ابرو بالا انداخت و گفت:
– خوبه! از شهرزاد جدا شو و با دختر حاج حسین ازدواج کن. خودم باهاش حرف میزنم و راضیش میکنم بریم واسه خاستگاری.
این را که گفت، انگار کل عمارت را روی سرم خ*را*ب کردند. خوشحالی از چشمانم پر کشید و قلبم مثل دیوانهها خودش را به چپ و راست میکوبید. محال بود! چگونه میتوانستم با بهترین دوست شهرزاد ازدواج کنم؟! با نامزد کامیار؟ سریع گفتم:
– نمیشه بابا! مهسا خانوم خودش نامزد داره.
خندید و از سر جایش بلند شد. پایش را از میان دستان من جدا کرد و گفت:
– کامیار احمق به خیال خودش رفته دنبال رفیقش شهرزاد. دخترهی بیچاره هم تاب و تحملش تموم میشه نامزدی رو به هم میزنه. تو کاری به این کارها نداشته باش. گفتی هر کاری واسه شهرزاد انجام میدی. حالا هم برو دختر حاج حسین رو بگیر و شهرزاد رو هم توی دلت خاک کن.
چشمهایم از حیرت گرد شدند. خواستم چیزی بگویم اما دهانم خشک شده بود. چه میگفتند؟! باید کسی که دیوانهوار عاشقش بودم را رها میکردم و میچسبیدم به بهترین دوستش؟ مگر میشود؟! مگر فیلم و رمان است؟ پس عشق پدری کو؟ پس درک و شهود کجاست؟! واقعاً درک اینکه من عاشق کسی بهجز شهرزاد نیستم، اینقدر برایش سخت بود؟
وای پدر عدنان چقدر عوضیه آشغاله
پس واسه همین عدنان از شهرزاد جدا شود وای دلم براش میسوزه هنوزم عاشق شهرزاد بعد شهرزاد فکر میکنه ازش خوشش نمیاومد که جدا شود 😭😭😭😭
فاطمه جون میشه لطفا بگو شهرزاد با کی ازدواج میکنه
کامیار یا عدنان لطفا خواهش اینو بگو 🥺🥺🙏🙏
🥺♥️
عزیزم رمانه باید بخونی خودت
اما من دق میکنم
درزم سحر جون گفت ضحا با ارسلان ازدواج میکنه خوب توم بگو خواهش🥺🥺
نمیشه عزیزم فقط تو که رمان رو نمیخونی اگه بگم از ارزش و معمای رمان کم میشه. بخون میفهمی🥺♥️