رمان تناسخ محنت پارت ۲۳
دستی پشت کمرم نشست و مسبب شد تا سرم را برگردانم. صورت کامیار که یک وجب بالای سر من قرار داشت، با لبخند آراسته شده بود و به من خیره بود. به چشمهای عسلیاش خیره شدم و بیحرف لبخندم را پررنگتر کردم. انگار تلهپاتی بود و میشد حرفهایمان را ناگفته به هم بگوییم.
سرش را برگرداند و خطاب به یکی از بادیگاردهای پشت سرمان گفت:
– چمدون رو بردار بیار تا دم در ترمینال.
سپس خطاب به من با صدای زیبایش گفت:
– بریم؟
سر تکان دادم و خود را به او چسباندم. آرام پلک میزدم و آنقدر از بودن در وطنم خرسند بودم، که خیره شدن به گل و گیاهها و فضای سبز ترمینال نیز شیدایم میکرد. چندی بعد، جلوی یک پراید سفید ایستادیم و سوار شدیم. با اینکه در طول راه فشاری که از طرف دو بادیگارد به من و کامیار وارد میشد، جایمان را به شدت تنگ میکرد، نگاه کردن و زل زدن به خیا*با*نی که زیر طلوع تازهی خورشید میدرخشید، فشار را برایم ناچیز میکرد. شاید بیست دقیقه گذشت که با ترمز ماشین و صدای راننده به خودم آمدم.
– بفرمایید.
از ماشین پیاده شدیم و روبهروی ساختمان مسکونی «اتحاد» ایستادیم. لبخندی زدم و با عشق به بالکنهای کوچک آپارتمان خیره شدم. خیابان طویلی که آپارتمان در آن بنا شده بود، خبر از ساختمانهای زیاد و چند هتل کوچک میداد. برایم زیبا بود که دقیقا سمت چپ ساختمان، یک کافهی کوچک و دلباز قرار داشت که بوی اسپرسو و گاه بستنی شکلاتی، مستت میکرد!
ورودی ساختمان، یک در نردهای کوچک بود که چند متر جلو ترش، درِ ورودی به لابی قرار داشت. با اینکه به نظر میرسید ساختمانی قدیمی باشد، حال و هوایش به دل مینشست و مرا برای دیدن واحد کامیار، کنجکاوتر میکرد.
– خوش اومدی گل!
با لبخند به کامیار خیره شدم که دستش را دراز کرد و گفت:
– اول خانومها.
لبخندم پررنگتر شد و در نردهای را گشودم. دو پله را بالا رفتم و زیر چراغ سقفیِ کوچک، به آیفون خیره شدم. پر بود از واحد! کامیار جلو آمد و از داخل جیبش، دسته کلیدی در آورد و در را گشود. در میلهای که حتی در فروردین ماه رویش یخ زده بود را به جلو هُل دادم وارد شدم. لابی نیز خیلی ساده بود. سمت چپ در وردی، پلکان میخورد و روبهرویمان آسانسور قرار داشت؛ از همان آسانسورهایی که درش را خودت باز و بسته میکردی و ترس از این نداشتی که بین درهای خودکاری که به ناگاه باز و بسته میشوند، گیر بیفتی! البته خودم این فکر را میکردم!
قدم برداشتم و با هر قدم که با کفشهای اسپورتم بر سرامیکهای مشکی میگذاشتم، صدایش انعکاس میشد و کمی روی اعصاب بود. آخر مگر کفش مجلسی یا پاشنهدار پا کرده بودم که صدا دهد؟ بیخیال به سمت آسانسور رفتم که با صدای کامیار، برگشتم و به بادیگاردها خیره شدم:
– شماها با پله بیاید این آسانسور ظرفیت نداره. طبقهی چهارم واحد هیجده هستیم.
هر سه سر تکان دادند و به سمت پلکان رفتند. قدمهای پر شتابشان را دنبال کردم و سپس، با باز شدن در آسانسور توسط کامیار، وارد شدم. راست میگفت! آسانسور کوچک تنها ظرفیت پنج نفر لاغر را داشت. پشت سرم آینه بود؛ با دیدن کامیار که دکمهی طبقهی چهارم را فشرد، نگاهی به دکمهها انداختم و فهمیدم که ساکن آپارتمانی چهار طبقه است.
با بالا رفتن آسانسور و پخش شدن آهنگ بیکلام «سلطان قلبها» لبخندی زدم. کامیار به دیوارهی آسانسور تکیه داد و گفت:
– واحپ کوچیکیه ولی واسه دو نفر کفافه. خودت میدونی که دوست ندارم از خانواده پول بگیرم.
سر تکان دادم و به چشمهای عسلی پرفروغش خیره شدم. خانوادهی پولداری داشت اما هیچگاه حاضر نشد با پول پدر و مادرش برای خود واحد بخرد یا کسب و کار راه بیاندازد. بادیگاردهایی که همیشه به دنبالش بودند هم، به دستور پدرش بود و به اصرار مادرش. با ایستادن آسانسور و صدای زنی که گفت: «طبقهی چهارم» کامیار در را به جلو هل داد و گفت:
– خوش اومدی.
به آرامی از آسانسور پیاده شدم و روبهرویم پلکان را دیدم که بادیگاردها با شتاب از آن بالا میآمدند. سمت چپم پنجرهای بود که روی دیوارهاش گلدانهایی نهاده بودند. سمت راستم راهروی کوتاه و عریضی بود که چهار واحد در آن قرار گرفته بودند. با دیدن شمارهی «۱۸» بالای دری سفید، به سمتش رفتم. کامیار جلو رفت و با همان دسته کلید، در را گشود.
– یه مدت مجبوریم اینجا بمونیم. میدونم به خونهی سپهر عادت کرده بودی ولی یه کم که کسب و کارم راه بیفته قول میدم ویلا بگیرم.
ابرو بالا انداختم و با دیدن واحد کامیار، لبخند پررنگی زدم. چهقدر تمیز و مرتب بود! یک راهروی یک متری به ورودی خانه قرار داشت که سمت چپم کمد جاکفشی و آینهی قدی بود؛ سمت راستم در سفیدی بود که احتمال میدادم سروریس بهداشتی باشد؛ این را از نگاه کردن به پادری کوچک و مشکیِ ساده و دمپایی پلاستیکی آبی رویش فهمیدم.
جلو رفتم و بدون توجه به حرفهایی که بین کامیار و بادیگاردها رد و بدل میشد، نگاهم را درون خانه چرخاندم. روبهرویم مبلمان کرمی رنگی که به صورت «L» شکل چیده شده بود، به چشم میخورد. روبهروی مبلمان تلویزیون بزرگی روی میز امدیاف قرار گرفته بود و در حاشیهی غربی خانه، شومینهای خاموش با قاب عکسهایی روی آن، قرار داشت.
سمت راست خانه یک آشپزخانهی اپن و مجهز با ست کرمی-قهوهای قرار داشت که درون آشپزخانه و پشت اپن، سه صندلی سرخ رنگ گذاشته شده بودند. روبهروی اپن نیز میز نهارخوری شش نفرهی قهوهای رنگ قرارداشت. در آخر هم چشمم به راهرویی که ما بِین سالن و آشپزخانه قرار داشت خورد که به اتاقها راه داشت. لبخندی زدم و در حالی که به رنگ کرمی-قهوهای دیوارها نگاه میکردم، خطاب به کامیار گفتم:
– خیلی خونهی قشنگیه!
چشمم شمال غربی خانه را گرفت که یک در شیشهای به بالکن داشت و دو طرفش پردههای شکلاتی.
– قربونت برم! فقط من برم یه لحظه خرت و پرت واسه یخچال بخرم زود میام. داخل راهرو هم سه تا اتاق هست هر سه تاشون هم تخت دارن. توی هر اتاق خواستی برو بخواب. مواظب خودت باش؛ باشه؟
برگشتم و به او نگاه کردم. هنوز کفش از پا نکنده، دوباره داشت میپوشید تا برود. با مهربانی گفتم:
– تو هم مواظب خودت باش.
برایم ب*و*س فرستاد و در را بست و رفت. من ماندم و سه بادیگارد که دستانشان را به پشت داده و ایستاده بودند. تک سرفهای کردم و گفتم:
– شما هم راحت باشید استراحت کنید.
از سر جایشان تکان نخوردند. روبهروی در کنار یکدیگر ایستاده بودند. قدها و جثههایشان تقریباً برابر بود و هر سه موهای سیاهشان را از پشت بسته بودند. ابرو بالا انداختم و گفتم:
– تعارف نکنید؛ واقعاً بیاید استراحت کنید.
هر سه به روبهرویشان خیره بودند و هیچ نمیگفتند. اخم کردم و گفتم:
– سریع هر سه تاتون استراحت کنین! این یه دستوره.
فاز فیلمها را برداشتم و با غرور به هر سهشان که به سمت مبلمان رفته و لم دادند، خیره شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و در حالی که روی سرامیکهای سفید راهرو راه میرفتم تا درون اتاق اول استراحت کنم، گفتم:
– من داخل همین اتاق اولیه استراحت میکنم. اگه چیزی شد یا کامیار اومد خبرم کنین.
این پارت ماجرایی نداشت فقط درمورد خونه ی کامیار بود پارتم بود
میشه لطفا پارت بدی یکم طولانی باشه میخام بدونم عدنان چیکار میکنه یه پارت دیگه بده داره هیجانی میشه 😘❤
فرستادم عزیزم شب میذارن.