رمان تناسخ محنت پارت ۴
سریع سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم:
– نه! نمیشه بیای.
با اخم گفت:
– چرا اونوقت؟!
– آخه…آخه تو درمورد من اطلاعی نداری. بهتر نیست تو یکم صبر کنی تا من کارم تموم بشه بعدش با خیال راحت عقد کنیم؟
اخم کرد و سرش را پایین انداخت. با جدیت گفتی:
– مراسم چی میشه؟ این همه مهمونی که دعوت کردیم و صحبتهایی که با مامان و بابا کردیم؟
مظلومانه به او زل زدم و گفتم:
– خواهش میکنم خودت یه کاریش کن.
سری تکان داد و دستم را گرفت. با مهربانی گفت:
– پس بیا عقد کنیم و بعدش برو. اینطوری من خیالم راحتتره.
نگران به چشمهایش زل زدم. این پنج سالی که برای شب عقدم لحظهشماری میکردم، در کنار تردیدی که آن لحظه داشتم، خورد شد! نمیشد عقد کنیم؛ شاید میرفتم و دیگر برنمیگشتم. شاید اصلاً میمردم یا باز حافظهام را از دست میدادم. آدمهایی که آن اتفاق وحشتناک را به سرم آوردند، ساکت نمینشینند! آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
– وقتی این قضایا تموم شد برمیگردم و با خیال راحت عقد میکنم.
سرش را تکان داد و دستم را رها کرد. از سر جایش بلند شد و دستی به پیرهن و شلوار خاکستری رنگش کشید. با جدیت گفت:
– باشه! به رقیه میگم توی آماده کردن وسایلت کمکت کنه. میرم به مامان و بابا بگم.
با ناراحتی به قدمهای خستهاش زل زدم. رفت و در را آرام بست و من را با انبوهی از خیال تنها گذشت. با انباشتهای از غم که درون قلبم تکیه کرده بود، خود را روی تخت رها کردم و زیر ل*ب گفت:
– بیچاره سپهر! حتماً خیلی ناراحته. خدا میدونه چهقدر با مامان و باباش حرف زد و راضیشون کرد تا ما باهم عقد کنیم. حالا هم باید بگه اون دختری که میخواستمش، ولش کرد و رفت دنبال ماجراجویی.
با نگرانی چشمهایم را بستم. درست است که روزگاری بیریخت نصیبم شده بود اما نباید در آن گیر و دار، قلب سپهر را میشکستم. دلم نمیخواست عقد کنم و اگر در راه کشته شدم یا هر بلایی سه برسم آمد، منتظرم بماند و یا عروسش را از دست دهد. دلم میخواست مثل پنج سال پیش که غریبانه آدم، باز هم غریبانه بروم. با این حال، دلم نمیخواست قلب مهربانش را بشکنم؛ با بیحالی گفتم:
– کاش امشب عقد میکردیم تا خیالش راحت بشه. بالآخره هیچوقت قرار نیست من عاشق کسی بشم. حتی اون بیدست و پا!
پوزخندی زدم. کسی که روزی دیوانه وار میپرستیدمش، برایم مثل مردکی بیدستو پا شده بود. آهسته به سمت در قدم برداشتم و خشنود از اینکه قرار نبود قلب سپهر را بشکنم، دستم را روی دستگیرهی سفید و فلزی قرار دادم. با لبخند آن را پایین کشیدم اما با چیزی که متوجه شدم، قلبم به یکباره فرو ریخت. در قفل بود!
چند بار دستگیره را بالا و پایین کشیدم اما هیچ اتفاقی رخ نداد. با بغض چند ضربه به در زدم و داد زدم:
– سپهر!
نه صدای پایی به گوش رسید و نه جوابی. چند بار دیگر حرکاتم را تکرار کردم و بعد، در حالی که قلبم از ترس تند میزد، عقبعقب رفتم. در قفل بود! یعنی سپهر نمیخواست من از آن اتاق، یا شاید هم از ویلا، خارج شوم!
***
واییییییییییی نکنه سپهر آدم بدی باشه باور نمیشه لطفا نویسندهی عزیز یه پارت دیگه بدی هر روز من که میگم سپهر پسر بدیه چون تو اون یکی پارت گفت به همتا یادت اومد بابات از دستت فرار کرد 😐🤨 خیلی هیجان زدم رمانت عالیه 🥰😘
مرسی عزیزم که دنبال میکنی😍
من پارت پنج رو هم فرستادم که طولانیه. شب تأیید میکنن احتمالا ساعتهای ۹ یا ده
باشه خیلی ممنون عزيزم موفق باشه گلم 😘❤
قربونت برم🥺♥️
خدا نکنه گلم 💜