رمان در بند زلیخا پارت بیست و هشتم
در را باز کرد که کسری سریع به داخل پرید و در را بست.
ظاهراً نمیخواست کسی آن دو را با هم ببیند.
همتا منتظر ماند که کسری به جلو اشاره کرد تا از در فاصله گیرند.
همتا با اکراه پشت سرش سمت تخت رفت و گفت:
– هوم؟
آب دماغش شل شد و آن را بالا کشید.
کسری سمتش چرخید و پرسید.
– سرما خوردی؟
– باید بگم؟… حرفت رو بزن.
کسری بیخیال رنگ پریدهاش شد.
لابد ظاهر خستهاش واقعاً از خستگی بود.
این دختری که او میشناخت، حالاحالاها تن به مریضی نمیداد.
– اومدم تا بگم نگران نباشی.
همتا عکسالعملی نشان نداد و کسری ادامه داد.
– شاهین خیلی وقته که موقع معامله طرف حسابش رو نمیبینه و فقط افرادش جنسها رو رد میکنن.
همتا دست به سینه شد و بی حوصله گفت:
– به من چه؟
کسری با درنگی که با خیرگی نگاهش گذشت، گفت:
– یادم رفت که بهت بگم طرف معامله شاهین ما بودیم. از وقتی که متوجه شدیم شاهین چهطور و با کیها معامله میکنه، با پلیسهای ترکیه هماهنگ کردیم. تونستیم بعضی از انجمنهایی رو که با شاهین تجارت میکردن بی سر و صدا دستگیر کنیم. در مورد شاهین هم مدارک علیهاش زیاده؛ ولی مجبوریم صبر کنیم تا آفتابپرست رو گیر بیاریم… در مورد دخترها هم نگران نباش، بچههامون حواسشون هست. فعلاً اتفاقی نیوفتاده؛ ولی اگه بخواد بیوفته هم اجازه نمیدیم قربانیهای جدیدی به پرونده اضافه بشن.
همتا بی توجه به چندی پیشش که در عذاب وجدان و خشم غوطهور بود، با بیخیالی لب زد.
– کار پلیس به من ربطی نداره… من فقط دنبال شاهینم.
و چرا لبخند محوی روی لبهای کسری نشست؟
و نگاه همتا سمت آن لبها رفت و اخم کم رنگی کرد؟
***
پویا عکسها را روی میز پرت کرد و تکیهاش را به کاناپه داد.
فرزین خطاب به بامداد و آرکا گفت:
– حالا که فهمیدین طرفهای حساب شاهین کیان، بهتره با چند نفر دیگه هم آشنا بشین.
بامداد لب زد.
– همون سگهایی بودن که میشناختیم، عوض نشدن.
فرزین پوزخند محوی زد و گفت:
– درسته؛ اما اینها جدیدن.
و با چشم و ابرو به عکسها اشاره کرد.
اینبار حبیب به حرف آمد.
– با اون زنه شادان توی کاره.
نیم نگاهی به فرزین انداخت و اضافه کرد.
– هنوز زیاد از شادان نمیدونیم؛ ولی این رو فهمیدیم که با شاهین قصد داره با اینها بره تو معامله. احتمالاً تمام جنسها اونهایی نبودن که ما ازشون خبر داشتیم.
بامداد عکسی برداشت و به تصویر مردی حدوداً چهل و خردهای نگاه کرد.
آن را انداخت و سمت پاهایش خم شد.
به دیگر عکسها نگاه کرد.
تمامشان مردهایی بالای چهل سال بودند.
یکیشان که کلاً لب گور بود.
بعضیها حتی اگر عزرائیل گلویشان را بفشارد هم دست از طمع برنمیدارند.
آرکا همانطور تکیه داده به کاناپه دست به سینه نگاهشان میکرد.
مهسا زیرزیرکی به آرکا خیره بود.
ریش بلندش که نیم وجب بود را حالا کوتاهتر کرده بود طوری که تنها چند ساعت از آن موهای خرمایی از چانهاش آویزان بود.
ته ریشش هم مردانهترش میکرد و حال قیافهاش برایش کمی فقط کمی قابل تحملتر شده بود.
تا به حال صدایش را نشنیده بود؛ اما میتوانست حدس بزند که چهقدر زمخت و ترسناکست.
لابد میدانست که صدایی خوبی ندارد، ساکت مانده.
ناگهان آرکا گوشه چشمی حوالهاش کرد که دستپاچه شده نگاه گرفت و تند پلک زد.
لعنتی نگاهش… گویی شوک بهت وصل کرده باشند، لرز به تنت میانداخت.
بامداد دوباره صاف نشست و گفت:
– خب حالا حرف اصلیت رو بزن.
فرزین جواب داد.
– کار سختی نیست، فقط لازمه یک خرده از تجربهتون استفاده کنید.
با کمی مکث ادامه داد.
– میخوام برین تو سازمانشون نفوذ کنین. باید بفهمیم شادان کیه و چرا به شاهین نزدیک شده. گرفتین؟
بامداد نیشخندی زد و به آرکا نگاه کرد.
آرکا؛ ولی دوباره چشمانش را بسته بود.
شاید زیاد تحمل دیدن چهرهها را نداشت و در خلوت خودش راحتتر بود.
فرزین دوباره گفت:
– قبوله؟… من مجبورم برم؛ ولی بچهها کارهاش رو براتون ردیف میکنن. شما فقط اطلاعاتی که میخوایم رو به دست بیارین. شاهین قراره تا هفته بعد اینجا بمونه و چراش رو فهمیدیم. قراره تمام این لاشخورها چهارشنبه واسه انجام معامله دور هم جمع بشن پس بهترین فرصته تا سر از کارهاشون دربیاریم.
تکرار کرد.
– قبوله؟
مهسا خسته از بحث کسل کنندهشان بلند شد و خواست از جمع فاصله گیرد که بامداد گفت:
– یک لیوان آب برام بیار.
مهسا متعجب ایستاد و نگاهش کرد که بامداد نیز با او چشم در چشم شد و گفت:
– اوه یادم رفت بگم… لطفاً!
لبهایش کش رفت.
– خیلی وقته با یک خانوم همصحبت نشدم.
مهسا “به درک”ای در دل گفت و با پشت چشم نازک کردن اجباراً از چهارچوب عبور کرد و سمت آشپزخانه رفت.
در این مدت در ویلای همکار پویا سپری میکردند.
آن پسر بالاخره به یک دردی خورد.
لیوان آب را پر کرد و بدون برداشتن پیشدستی دوباره به پذیرایی برگشت.
از تک پله که هم عرض با کف مرمری پذیرایی بود، بالا رفت.
عوض گذاشتن لیوان رو دو میز کوچکی که وسط کاناپهها بود، با اکراه به طرف بامداد رفت و در سکوت لیوان را سمتش گرفت.
بامداد از شانه راستش به دست کمی تیره و برنزه مهسا نگاه کرد.
از دستهایی بود که نرمی و تپلیشان وسوسهاش میکرد که… هیچی.
لیوان را گرفت و با زدن پوزخندی به مهسا که خواست برود، نگاه کرد.
– میدونی ما اونجا وقتی کسی برامون کاری انجام میداد، چی میگفتیم؟
مهسا با غیظ نگاهش کرد.
طوری میگفت “آنجا” گویی تمام این چند سال را در جزیرههای ناشناخته گذرانده.
بامداد با لذتِ در نگاهش، گفت.
– میگیم وظیفه کوچیکت بود!
نیشش شلتر شد و زیر نگاه حیرت زده مهسا لیوان را سمت لبهایش برد.
هم زمان با نوشیدن آب چشمکی زد و سپس نگاهش را به تابلوی دراز مقابلش که به دیوار شمالی پذیرایی نصب بود، داد.
مهسا با خشم دندان به روی هم فشرد و به سجاد و بقیه نگاه کرد.
اما خب مگر کسی جرئت داشت با آنها بحث کند؟
ناخنهایش از فرط خشم درون کف دستش فرو رفتند و از جمع دوباره فاصله گرفت.
اینبار خودش نیاز به خوردن آب داشت.
نه محض تشنگی.
برای اعصابش لازم بود.
مردک گستاخ بی فرهنگ.
باید هم چند سال دوری از فرهنگ و جامعه او را این چنین بی فرهنگ میکرد.
با غیظ صندلی پشت میز را که وسط آشپزخانه بود، به سمت میز هل داد و از کنار سنگ کابینتهای سفید که پنجرهای تمام شیشهای بالایشان قرار داشت، گذشت.
سمت شیر آب رفت و لیوانی برداشت.
از عجله زیادش آن را تا نصفه پر کرد و یک نفس بالا داد.
دوباره پرش کرد و چرخید که با دیدن بامداد شوکه شد و دست سستش لیوان را رها کرد.
صدای برخورد لیوان با سرامیکها هم زمان شدن با پرت شدن قطعات شیشه.
مهسا با چشمانی گرد نگاهش را از شیشهها گرفت و به بامداد داد.
خدا لعنتش کند که مثل روح میبود.
بامداد حتی یک لحظه هم از او چشم نگرفته بود.
با لحنی آرام گفت:
– انگار باید به یک خانوم میگفتم… ممنون!
– … .
– تو که فکر نمیکنی این هیکل با دو جرعه سیراب بشه؟
لیوان را سمتش گرفت و گفت:
– بریز… لطفاً!
مهسا به لیوان که تقریباً در حلقش بود، نگاه کرد.
باز قصد داشت فریبش دهد؟
که بعد بگوید ما در آنجا فلان میکردیم؟
خودش را جمع کرد.
اگر بقیه جرئت نداشتند با آن دو غول بحث کنند، او که داشت!
– من فقط فکر نمیکنم که این هیکل… چلاق باشه!
از سینک فاصله گرفت و با پشت چشم نازک کردن خواست سمت خروجی برود، یک دفعه بامداد به تخت سینهاش کوبید و یقهاش را گرفت.
مهسا وحشت زده نگاهش کرد.
چرا وحشی شد؟
او که حرف بدی نزده بود… زده بود؟!
تپش قلبش بالا و نفسنفس میزد.
بامداد با چشم به زمین اشاره کرد و گفت:
– شیشه.
و مهسا را رها کرد.
مثلاً این کمک کردنش بود؟
مهسا هنوز هم تپش قلبش محکم بود.
یقهاش را مرتب کرد و در دل فحشی نثار هیکل گندهاش کرد.
مردک احمق.
بامداد با خونسردی سمت تی و خاکانداز بزرگ که در گوشه آشپزخانه بود، رفت.
آنها را برداشت و دوباره به مهسا نزدیک شد.
– اونجا عوض کاری که انجام میشد یک چیزی به اسم جبران هم بود.
به تی و خاکانداز نگاه کرد و در دستانش سبک_سنگینشان کرد.
مهسا حیرت زده از کاری که قصد داشت انجام دهد، هاج و واج نگاهش میکرد.
واقعاً قصد داشت شیشهها را جمع کند؟
خب… زیاد هم مرد بدی نبود.
شاید نباید اینقدر زود قضاوتش میکرد!
طفلک فقط کمی آداب و معاشرت درست را با یک خانم نمیدانست.
که حق داشت، نه؟
چند سال با یک خانم همصحبت نشده بود؟
بامداد نگاهش را از تی و خاکانداز گرفت و سمت مهسا هل داد که دستهشان روی سینه مهسا افتاد.
– ولی من همچین کاری نمیکردم.
سمت سینک برگشت و هم زمان با پر کردن لیوانش از آب شیر که بابت فصلی که در آن بودند، خنک بود، گفت:
– زودتر جمعشون کن.
شیر را بست و قبل از نوشیدن رو به مهسا گفت:
– نمیخوام تو پام فرو برن.
جلوی نیشخندش را نگرفت و از آشپزخانه خارج شد.
دست چپ مهسا دور دسته تی مشت شد.
گفت مرد بدی نیست؟
احمقتر، بی فرهنگتر و بی ادبتر از او تا به حال تاریخ سراغ نداشت، چه برسد به او.
مردکِ… هیچ!
ارزشش را نداشت که خودش را بابتش عصبی کند.
ولی پس چرا با غیظ داشت شیشهها جمع میکرد؟
زیر لب که به او فحش نمیداد؟
نه، البته که نه.
او اصلاً ارزش خراب کردن اعصابش را نداشت.
زیر لب غر زد.
– مزخرف!
***
رقیه در حالی که از آرنج به حفاظ پل تکیه داده بود، خیره آبهای آبی رنگ بود.
نفس عمیقی کشید.
از استانبول و پلهای دیدنیش شنیده بود.
خیلی میخواست در شب یکیشان را ببیند؛ اما در این مدت وقت نکرده بود در شهر کمی گشت بزند.
ساعت ده بود و پل از سوز هوا نسبتاً خلوت.
شاید تک و توکی از عابران روی پل بودند.
رقیه چرخید و از کمر به حفاظ تکیه داد.
دستانش هنوز روی حفاظ بود.
خیره به آسمان آبی خطاب به کارن که کنارش بود، گفت:
– میدونی؟ تا حالا برام جشن تولد نگرفتن.
پوزخند تلخی زد و گفت:
– شنیدم میگن اگه قبل فوت کردن شمع آرزو کنی، آرزوت برآورده میشه. بهش باور ندارم؛ اما به این باور دارم که… باورها زندگی آدمها رو میسازن.
آهی کشید و گفت:
– اگه من هم یکی از اون شمعهای اقبال داشتم… .
سرش را سمت کارن چرخاند و گفت:
– میدونی چه آرزویی میکردم؟
دوباره نگاه گرفت و به عابران چشم دوخت.
– تنها آرزوم این بود که همتا واسه یک بار هم که شده عادی زندگی کنه، مثل همه. اون دختر سختیهای زیادی کشیده.
پوزخند تلخ دیگری طعم لبهایش را به بازی گرفت و رو به کارن گفت:
– من که کنارشم شاهدم.
کارن در سکوت همچنان خیرهاش بود که گفت:
– چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
کارن با جدیت پرسید.
– خودت چی؟ تا به حال زندگی عادیای داشتی؟
رقیه تکخندی زد و گفت:
– من رو بیخیال بابا، زخمهای همتا بیشتره. اون بیشتر به یک زندگی محتاجه… تو هیچی ازش نمیدونی.
و این یعنی تا به حال زندگی نکردهاند؟
خب… خیلیها اینگونه بودند.
به راستی زندگی چه بود؟
– اما این رو میدونم که… آدمها همیشه آخرین اولویت خودشونن.
داشت طعنه میزد؟
رقیه پشت چشم نازک کرد و زیر لب غر زد.
– اصلاً چرا اینها رو به تو گفتم؟
سردش بود و در خودش جمع شد.
– دیگه بهتره بریم. به اندازه کافی با استانبول آشنا شدم.
و برای خلاصی از نگاه سنگین کارن قدم برداشت.
پایین پل سوار ماشین شدند و کارن ماشین را روشن کرد.
رقیه هنوز به پل خیره بود.
یعنی میشد همتا بالاخره طعم یک زندگی معمولی را بچشد؟
که تنها دغدغهاش درست کردن وعدههای ناهار و شام باشد؟ یا هم شستن لباس؟
آهی کشید.
حرف کارن بد به مخش فشار میآورد.
“آدمها همیشه آخرین اولویت خودشونن!”
از گوشه چشم نگاهش کرد.
با اخمی محو مشغول رانندگیش بود.
اصلاً او چه از زندگیشان میدانست؟
اگر کسی مثل همتا را میداشت… قطعاً اولویت را به او میداد.
همتا ندیده بود که درک کند.
شیشه خنک بود پس اجباراً سرش را به صندلی تکیه داد و چشم بست.
این اواخر مدام شاهین و آن همکار زیر پوستیش، شادان را زیر نظر داشتند.
آرامشش را گرفته بودند.
خدا آرامششان را بگیرد.
ماشین توقف کرد که متعجب شد.
چه زود رسیدند!
میان پلکهایش را گشود که متوجه شد کنار چند فروشگاه متوقف شدهاند.
کارن از ماشین خارج شده بود پس دوباره چشمانش را بست.
خب خوابش میآمد.
چند دقیقهای گذشت و داشت زیر گرمای بخاری خوابش میگرفت که در طرفش باز شد.
عصبی از هجوم سرما به داخل، عبوس به کارن نگاه کرد.
کارن با حرکت سرش به بیرون اشاره کرد و گفت:
– بیا بیرون.
– چرا؟
– بیا بیرون میفهمی.
– ببین خوابم میاد، خب بگو چی کارم داری دیگه؟
سرش را چرخاند و به فروشگاههای اطراف نگاه کرد.
– اگه منظورت خریده که بهت بگم نمیخوام خرید کنم، ممنون.
کارن کلافه یقه پالتویش را گرفت و کشید.
– بابا یک دقیقه بیا بیرون، تو چهقدر حرف میزنی.
رقیه اجباراً پیاده شد و عصبی گفت:
– هوی یقه رو ول کن.
– باشه بابا، آبرومون رو بردی… بیا اینجا.
و به پشت ماشین اشاره کرد.
رقیه نچی کرد و به دنبالش سمت صندوق عقب رفت.
کارن که جلوتر از او بود، با دیدن جای خالی کیکی که همین الآن خریده بود، لبخندی که میآمد را خشک کرد.
جا خورده به اطراف نگاه کرد.
نه، اثری نبود.
دزدهای استانبول هم فرز بودند!
رقیه متعجب و بی حوصله گفت:
– چی شده؟
کارن سمتش چرخید و گفت:
– عه… یک دقیقه همین جا بمون.
و دوباره سمت شیرینی فروشی آن حوالی رفت.
رقیه بی طاقت و کلافه گفت:
– کجا؟
پایش را به زمین کوبید و نالید.
– بابا من خوابم میاد… عجب غلطی کردم باهاش اومدما.
وقتی دید کارن وارد شیرینی فروشی شده، ابروهایش بالا پرید.
چرا آنجا رفته بود؟
متعجب و اخم کرده منتظر ماند که کارن چندی بعد با کیک کوچکی که رویش دو دانه شمع گذاشته شده بود، خارج شد.
چشمان رقیه به حتم که گردتر نمیشد.
آن کیک چه میگفت؟!
به فکری که در سرش میچرخید، شک داشت.
نه، کارن از آن کارها نمیکرد؛ ولی… .
کارن از پیادهرو پایین آمد و کیک را روی صندوق عقب گذاشت.
نگاه حیرت زده رقیه معذبش میکرد.
اصلاً ندانست چرا جوگیر شد؟
ولی خب کاری بود که شده بود دیگر، پس ادامه میداد.
فندک نداشت، به خود شیرینی فروش گفت که شمعها را روشن کند.
دستی به موهایش کشید و خیره به کیک گفت:
– آم… میدونی؟ من هم به یک چیزی باور دارم.
بالاخره به خودش اجازه داد چشم در چشمش شود و ادامه داد.
– اینکه در واقع هر روز، روز تولد آدمهاست. هر روزی که اجازه نفس کشیدن دارن، زندگی میکنن… خب… .
به نفسنفس افتاده بود.
تا حالا برای یک زن این کار را نکرده بود.
اصلاً برای هیچ کس چنین کاری نکرده بود.
تپش قلب داشت لعنتی.
دوباره نگاه گرفت و به شمعهای زرد رنگ چشم دوخت.
این زردی بهتر بود تا آن عسلیهایی که طوری درشت شده بودند گویا قصد داشتند قورتش دهند.
– باور غلط مردم اینه که یک روز رو به خودشون اختصاص میدن، اینکه آرزو کنن.
به رقیه نگاه کرد و گفت:
– و حتی همون روز هم ممکنه به خودشون اختصاص ندن و برای بقیه کنار بذارنش.
اینبار که طعنه نزد؟
لحنش طور دیگری بود.
لبخند تلخی زد و گفت:
– خیلیها روزی رو جشن میگیرن که در واقع شناسنامهشون متولد شده... اونها برای شناسنامهشون جشن میگیرن، نه برای خودشون!
ظرف زیر کیک را کمی سمت رقیه کشاند که رقیه بالاخره نگاهش را از رویش برداشت و به کیک داد.
کارن آب دهانش را قورت داد و دوباره به موهایش دست کشید.
– اوم… خواستم بگم… تو… عه… واسه خودت… جشن بگیر.
نفسش را رها کرد و نگاهش را به اطراف داد.
هوف قلبش توی حلقش میزد و به شدت احساس گرم بودن میکرد.
چه زود هوا گرم شده بود!
رقیه چشم از کیک گرفت و رو به کارن متعجب گفت:
– این همه فلسفه چیدی که بگی… .
لبهایش کش رفت و نگاهش مشتاق شد.
– میخوای برام تولد بگیری؟!
کارن بهت زده گفت:
– تِه، چی؟! نه… یعنی ببین، اشتباه برداشت نکن، من… .
رقیه با لبخندی که نمیتوانست کنترلش کند، بی توجه به لحن دستپاچه کارن تماماً سمت کیک چرخید و گفت:
– پس اول آرزو میکنم!
چشم بست و نفس عمیقی کشید.
کارن خیرهخیره نگاهش میکرد.
رقیه همین که خواست نفسش را فوت کند، کارن دستش را روی شمعها گذاشت و گفت:
– یکیش رو برای خودت بذار.
اشارهاش به دو شمع بود.
میدانست که آرزویش برای همتا را روی شمع خالی میکند، پس… .
رقیه با دهانی نیمه باز به او زل زده بود.
کارن تند پلک زد و دستش را کنار کشید.
پشتش را به ماشین تکیه داد و بی تفاوت گفت:
– فقط یک پیشنهاد بود.
لبهای رقیه دوباره کش رفت و برای باری دیگر چشم بست.
و کارن بود که زیر چشمی نگاهش میکرد.
رقیه بین پلکهایش را باز کرد و نفس گرفت تا شمعها را فوت کند که یک لحظه باد شمعها را خاموش کرد.
رقیه با همان دهان باز ماندهاش به شمعها نگاه میکرد.
پلکش پرید و نفسش از دماغش خارج شد.
ماتم زده روی شمعهای خاموش آرام فوت کرد.
کارن نگاهش را به اطراف داد و رقیه پنچر شده لب زد.
– خب… با دست بخوریمش؟
زیر لب غر زد.
– انگار آرزو کردن به ما نیومده.
– تو که میگفتی به این خرافات باور نداری.
رقیه با حرص به کارن که سخت داشت جلوی خندهاش را میگرفت، نگاه کرد و گفت:
– فقط یک کلام دیگه بگو!… حالا چیز میزی هست برشش بدیم؟
– صبر کن برم ببینم فروشنده نداره؟
رقیه رفتنش را تماشا کرد.
همین که از دیدرسش خارج شد، سریع پالتویش را کنار زد و از داخل جیب شلوارش فندکش را درآورد.
دو شمع را روشن کرد و سریع آرزو کرد.
اینبار خودش را هم فراموش نکرد.
قبل از اینکه دیر شود و باز اتفاقی مانع فوت کردنش شود، سریع شمعها را فوت کرد.
نیشش شل شد و نفس عمیقی کشید.
چه تولد گرفتن خوب بود!
چه این بهانههای کوچک که به زندگی معنی میدادند، خوب بودند.
یادش باشد بیشتر دنبال این بهانهها بگردد.
خرافات همیشه هم بد نبودند.
به شیرینی فروشی نگاه کرد.
کارن هنوز نیامده بود.
یادش باشد لطفش را جبران کند!
خسته نباشی عزیزم
😊🌺
ماشاالله چقدر طولانی خداقوت عزیزم یک نکته بهت میگم سعی کن کمتر اسم شخصیتها رو تو رمان تکرار کنی اینجوری بهتره و سطح رمانتم از این بالاتر میره اینکه شخصیتهای زیادی وارد داستان میشن نکته مثبتش اینجاست که همشون ربطی به این ماجرا دارند و خوب بلدی داستان رو جمع و جور کنی و این کار سختیه
😊🌺