نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت بیست و چهارم

3.6
(5)

با کلی مکافات توانست اجازه را بگیرد.

با احتیاط دستگیره را پایین داد و به داخل اتاق سرک کشید.

چشمش به او افتاد که ظاهراً خوابیده بود.

از حالت خمیده خارج شد و کمر صاف کرد.

وارد اتاق شد که چشم دختر باز شد.

پویا سر جایش خشکش زد.

با کمی پلک زدن به خودش آمد و من‌من کنان گفت:

– سلام.

چشمان آبی دختر از درد سر باندپیچی شده‌اش خمار شده بود.

فقط همان چشم‌ها از نظرش جذاب بودند و او را برایش قابل تحمل می‌کردند.

هر چه‌قدر هم که بد شانس می‌بود، آخر چرا باید با یک تخته سیاه روبه‌رو میشد؟

از دختر سیاه و تیره به شدت متنفر بود و از عدل پستش به یکی از آن‌ها خورده بود.

سمت تخت رفت.

چشمان آبی دختر رویش زوم شده بود.

پلاستیک کمپوت و رانی را روی عسلی گذاشت و گفت:

– آم… حالتون خوبه؟

دختر با خستگی نگاه از پلاستیک گرفت و به چشمان پویا زل زد.

لب‌های خشک شده‌اش از هم فاصله گرفتند و زمزمه کرد.

– شما؟

– عه خب… .

نمی‌دانست چه بگوید.

در آخر آهی کشید و متاسف گفت:

– همونیم که بهتون زد.

سکوت دختر باعث شد سر بلند کند.

نفس‌های دختر رفته‌رفته کش‌دار شد، انگار اکسیژن کافی به او نمی‌رسید.

پویا دستپاچه کمی نزدیک شد و گفت:

– حالت خوبه؟

دختر چشمانش را بست و زمزمه کرد.

– بیرون.

اخم پویا درهم رفت.

دختر دوباره زمزمه کرد.

– بیرون.

حال لب‌هایش را به‌هم می‌فشرد و پلک‌هایی که زیاد روی هم سنگینی می‌کردند، نشان می‌داد حرارت خشمش چند درجه است و با همین حال سعی بر آرام ماندن دارد.

پویا بیخیال حالت گر گرفته‌اش شد و گفت:

– من متاسفم… عمدی نبود.

به یک‌باره آن دو گوی یخ زده نگاهش کردند که جا خورد.

دختر با نفرت لب زد.

– از آدم‌های دروغگو بیزارم!

لحنش آرام؛ اما پر از خشم و نفرت بود.

پویا آب دهانش را قورت داد و گفت:

– متوجه نشدم.

دختر گویی دردی گذرا به سرش افتاد که لحظه‌ای قیافه درهم کشید.

پس از نفس عمیقش گفت:

– از طرف اونی؟

چه این روزها اون صفت‌ها زیاد شده بودند.

پویا با گیجی گفت:

– بله؟

دختر؛ اما بی توجه به سوال او ادامه داد.

– تو دیگه چند گرفتی؟

– هان؟!

– ببین من می‌تونم ازت شکایت کنم. غیر از من خیلی‌های دیگه هم توی خیابون بودن. لابد باید بدونی که همه‌شون هم من رو می‌شناسن و دیدن که از عمد سرعتت رو یک دفعه زیاد کردی تا بهم بزنی، اون هم دقیقاً نزدیک خونه‌ام… از طرف اونی نه؟

پویا دو پلک زد و با چهره‌ای گیج گفت:

– نمی‌گیرم چی میگی. ببین من نمی‌خواستم تو رو زیر بگیرم، خواستم اون سگت رو… .

تازه به خودش آمد و دهانش باز ماند.

دختر یک ابرویش را بالا داد و منتظر نگاهش کرد که دهان بست و گلویش را صاف کرد.

– هیچ عمدی در کار نبوده.

دختر پوزخندی زد و گفت:

– باشه، پس برو به صاحبت بگو فادیا کسی نیست که کافه‌اش رو بفروشه… بی‌خود خودش رو به زحمت نندازه.

– چی داری میگ… .

در ناگهان با شتاب باز شد و دو دختر با سر و صدا داخل پریدند.

یکی از آن‌ها با جیغ همان‌طور که سمت تخت می‌رفت، گفت:

– الهی اونی که تو رو به این روز در آورد لای پره‌های کشتی گیر کنه.

دختر دیگر نیز با هول پرسید.

– حالت چه‌طوره فادیا؟ آخ بمیرم برات. سرت خیلی درد می‌کنه؟

و آرام دستش را روی سر فادیا گذاشت.

فادیا با کلافگی چشمانش را در حدقه چرخاند.

دختر اولی همان‌طور که روی تخت به دنبال چیزی بود، گفت:

– گچ مچ نزدنت؟… نچ اَی بابا بعد عمری یکیتون تصادف کردین واس دل خوشی هم گچ نزدین؟

با خنده گفت:

– بابا اگه گچ کم بود، می‌گفتی یک کم از گچ‌های این تو برمی‌داشتن.

اشاره‌اش به سر فادیا بود.

فادیا کلافه از سر و صدای دوست‌هایش لحظه‌ای چشم بست و سپس خیره به پویا لب زد.

– منتظر چی هستی؟

نگاه دو نفر دیگر هم روی پویا نشست.

پویا عصبی پوزخندی زد و با نفرت روی گرفت.

سریع از اتاق خارج شد.

همچنان که گام‌های بزرگش او را از اتاق دور می‌کردند، زیر لب غر زد.

– معلوم نیست چه گوهی خوردی که همه می‌خوان زیر بگیرنش… هه صاحبم؟

با خشم ایستاد و رو به اتاق که حال فاصله زیادی از آن گرفته بود، گفت:

– خودت که بیشتر شبیه سگ‌هایی… تخته سیاه!

***

سجاد با تاسف لب‌هایش را برایش آویزان کرده‌ بود و سر به چپ و راست تکان می‌داد.

حبیب چشم بسته سر به تاج مبل تکیه داده بود و فرزین؛ اما در سکوت سمت پاهایش خم شده بود.

پویا بی صدا رو به سجاد پرخاش کرد و سجاد نیز دوباره سرش را تکان داد.

پویا پشت چشم نازک کرد که بلند شدن فرزین باعث شد بدنش را جمع کند.

فرزین؛ ولی بی توجه به او با قیافه‌ای متفکر و اخمی محو از کنار مبلش گذشت.

پویا وقتی خطری احساس نکرد، آرام پای بالا رفته‌اش را روی زمین گذاشت که همان لحظه پس کله‌ای محکمی به سرش خورد که تعادلش را از دست داد و روی زمین پرت شد.

فرزین پشت چشم نازک کرد و سمت بالکن رفت.

پویا همان‌طور که سعی داشت بلند شود، لند کرد.

– دستت خشک بشه الهی.

سجاد پچ زد.

– خاک تو ملاجت. عرضه یک کار هم نداشتی؟

پویا روی مبل نشست و گفت:

– تو خفه شو سگ زرد.

اشاره‌اش به موهای رنگ زده سجاد بود، طلایی و تارتاری هم سفید.

سجاد پوزخندی زد و گفت:

– باز کم آوردی به سر من گیر دادی؟

– خفه شو سجاد، وگرنه باور کن هر چی امروز کشیدم رو سر تو خالی می‌کنما.

– نه بابا! بیا بزن بینم.

حبیب کلافه بلند شد و از میانشان گذشت.

می‌دانست کل‌کلشان به این زودی تمام نمی‌شود، در واقع از ترس فرزین بود که ساکت مانده بودند و حال که فرزین نبود… حوصله شنیدن بحثشان را نداشت.

فرزین در سکوت به آسمان شب خیره بود.

در بالکن باز و بسته شد که گوشه چشمی انداخت؛ ولی چون پشتش به در بود، چیزی ندید.

حبیب به طرف نرده گام برداشت و به فرزین نزدیک شد.

سپس سمت نرده خم شد و ساعدش را رویش گذاشت.

سرش را سمت فرزین چرخاند و گفت:

– برنامه‌ات چیه؟

فرزین خیره به آسمانی که محض دل‌خوشی هم یک ستاره نشان نمی‌داد، گفت:

– نقشه که عوض نشده، فقط می‌خواستم بی خبر نباشن. حالا که نشده… .

رو به حبیب گفت:

– نقشه‌مون رو انجام می‌دیم.

دوباره روی گرفت و گفت:

– درست روز موعود!

♡ بند کوتاهی از زندگیم را به آسمان گفتم… طفلکی غبار گرفت. ♡

شهاب جعبه شیرینی را باز کرد و با لبخند گفت:

– پس مبارک باشه.

و اول به همتا تعارف کرد.

– خانوم ارجمند؟

– میل ندارم.

به اندازه‌ای لحنش سرد بود که شهاب لبخندش کم رنگ شود؛ ولی دوباره لب‌هایش را کش داد و جعبه را سمت فرزین گرفت.

– فرزین جان؟

نگاه فرزین رویش نشست که گفت:

– این شیرینی خوردن داره‌ها.

چشمک ریزی زد.

– بردار.

فرزین پوزخندی زد و رو به شاهین گفت:

– پس قرار شد محصولات رو پنج روز دیگه صادر کنیم؟

شاهین لب زد.

– همین‌طوره.

شهاب نیشخندی زد و با غیظی پنهان جعبه را روی میز برگرداند.

هیچ کس به شیرینی شراکتشان لب نزده بود.

شاید می‌دانستند آن‌طور که باید شیرین نیست.

همتا همان‌طور که فنجان قهوه‌اش را که روی میز کوچک کنارش بود، می‌چرخاند، لب باز کرد.

– من با شرکت‌های زیادی قرارداد بستم؛ اما این به این معنی نیست که روی انتخاب‌هام حساس نباشم.

سرش را بالا آورد و رو به شاهین گفت:

– امیدوارم همون‌طور باشه که می‌گین و سود زیادی برامون داشته باشه.

شاهین پس از نیم نگاه مرموزی که به فرزین انداخت، پوزخند محوی زد و گفت:

– شک نکنید!

فرزین به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت:

– خب اگه کاری نمونده ما بریم.

و به همتا نگاه کرد که همتا کیف دستیش را برداشت و بلند شد.

خطاب به شاهین گفت:

– پس وعده ما پنج روز دیگه.

سرش را کمی خم کرد و گفت:

– می‌بینمتون.

شهاب به احترامش بلند شد؛ اما شاهین همچنان به ماده گرگ مقابلش زل زده بود.

فرزین “تا بعد”ای گفت و شهاب او و همتا را تا خروجی هدایت کرد.

وارد کوچه شدند.

فرزین لحظه‌ای ایستاد و همتا سوالی نگاهش کرد.

فرزین بی توجه به او سمت شهاب که در چهارچوب ایستاده بود، برگشت و نزدیکش شد.

– مراقب امونتیمون که هستی؟

– حتما!

فرزین لبش را با زبان خیس کرد و آرام‌تر گفت:

– ندیدمش.

شادان را می‌گفت و شهاب نیز منظورش را از طرز نگاهش گرفت.

با لبخندی کذایی نیم نگاهی به همتا که منتظر نگاهشان می‌کرد، انداخت و رو به فرزین زمزمه کرد.

– قرار نبود بیاد.

– فکر کردم شِریکیم.

– فکر کن پشت پرده‌ست.

فرزین با تمسخر ابروهایش را بالا داد و نیشخندی زد.

– پس سلام ما رو به پشت پرده برسون.

شهاب نیز با نیشخند گفت:

– حتماً!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
1 سال قبل

مثل همیشه عالی بود خسته نباشی❤️

Fateme
1 سال قبل

مثل همیشه قشنگ بود

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x