رمان در بند زلیخا پارت سی و نهم
ساعت یک بود که بالاخره فرزین قصد برگشت به خانه را کرد.
صدای بسته شدن در سالن رقیه را از جا پراند و با چشمانی خون گرفته به طرف در رفت که فرزین از حضور ناگهانیش در آن تاریکی یکه خورد و ترسیده قدمی به عقب برداشت.
زمزمهوار لب زد.
– بسمالله.
رقیه نگاهی به پشت سرش انداخت و در بسته را که دید، ماتم زده گفت:
– همتا با تو نیست؟
فرزین با دیدن چشم و دماغ قرمزش لودگی کرد.
– واسه چی عین گوجه شدی تو؟
رقیه بی طاقت هقهقی کرد و گفت:
– تو رو خدا واسه یک بار هم که شده آدم باش فرزین، تو رو خدا آدم باش.
اشکهایش را با پشت دستهایش پاک کرد و دوباره گفت:
– همتا نیومده.
فرزین بی توجه به قسم رقیه و حالش دوباره لودگی کرد.
– عه؟ پس تنهایی ترسوندتت؟
رقیه لبهایش را بههم فشرد تا بغضش با صدا نشکند؛ اما چشمانش پرتر شد و قطرات اشک روی گونههایش چکیدند.
– همتا رفته بود خرید؛ اما هنوز نیومده. گوشیش هم خاموشه.
این بار با پشت آستینش صورتش را خشک کرد.
دماغش را بالا کشید و گفت:
– نکنه گرفته باشنش؟
فرزین خیره نگاهش کرد.
تا به حال او را اینقدر… مظلوم ندیده بود.
با اخمی کم رنگ پرسید.
– از کی رفته بیرون؟
– بعد شرکت دیگه ندیدمش. گفت میره بیرون واسه خونه هم خرید میکنه.
فرزین عصبی گفت:
– خب چرا به من زنگ نزدی؟ شاید اصلاً امشب نمیاومدم.
رقیه مچ دستش را کنار چشمش گذاشت و با هقهق گفت:
– زنگ زدم؛ ولی جواب ندادی… فرزین چی کار کنیم؟ اگه بلایی سر همتا بیارن چی؟
فرزین با تاسف نگاهی به سر تا پایش انداخت و آرام لب زد.
– خب حالا. این چه ریختیه واسه خودت درست کردی؟ عین بچهها گریه میکنه.
از کنارش گذشت و گفت:
– پیداش میشه. لابد باز هم خواسته تکپر بازی دربیاره واسه خودش باشه.
رقیه به دنبالش رفت.
– اگه گرفته باشنش چی؟
فرزین خونسرد گفت:
– بهتر، یک دردسر کمتر.
– فرزین!
جیغش شانههایش را پراند.
رقیه عصبی به بازویش کوبید تا به سمتش بچرخد و با نگاهی آتش گرفته غرید.
– دارم بهت میگم همتا رو دزدیدن. معلوم نیست کجاست. قرار بوده واسه شام بیاد.
رنگش رو به سرخی میزد.
فرزین زمزمه کرد.
– خب بابا فهمیدم.
رقیه نفسنفس میزد و هنوز خشمگین نگاهش میکرد.
– حالا دوباره شمارهاش رو بگیر تا من برم لباسهام رو عوض کنم.
– میگم جواب نمیده، تو چرا عین خیالت نیست؟ اصلاً میفهمی من چی میگم؟
فرزین عصبی گفت:
– میدونم اون سگ جون چیزیش نمیشه.
– خیلی عوضیای فرزین. جون همتا الآن تو خطره بعد تو میگی… .
حرفش را قطع کرد و دستش را به سرش گرفت.
سعی کرد با نفسی عمیق خودش را آرام کند.
– ببین فرزین همین امشب باید پیداش کنیم.
بغضش میرفت و میآمد و مدام هم به جان صدایش میافتاد.
فرزین سرش را کلافه تکان داد و گفت:
– صبح اگه پیداش شد که شد، نشد حالا میگم بچهها پیگیر شن.
پلک رقیه پرید.
عصبی جیغ زد.
– حیوون تا فردا معلوم نیست چی بش… .
با سیلی محکمی که او را روی زمین پرت کرد، صدایش خاموش شد.
بهت زده دستش را روی لپش گذاشت و نگاهش را به فرزین داد.
نگاه فرزین چرا اینقدر سرد و… ترسناک شده بود؟
لحن آرامش؛ ولی ترسناکتر نبود؟
– بار آخرت بود صدات واسه من رفت بالا… تا فردا صبر میکنیم!
و زیر نگاه نفرتبار رقیه سمت اتاقش رفت.
منم تایید بشم لطفا؟
طفلک رقیه
فرزین سگ چرا اینجوری میکنه وحشی
واقعا قشنگ مینویسی عزیزم خسته نباشی
عجب ابراز علاقهای😂😂
چقدر خوب و واقعی شخصیت ها با هم برخورد میکنند، فرزین لعنتی خیلی خوبه ها ولی تو این پارت خل بازی در میاره نکبت😂 دلمم واسه رقیه طفلی سوخت اما از اون مهم تر وضعیت همتاست که امیدوارم بلایی سرش نیارند عالی بودی مثل همیشه، خداقوت عزیزم
اینقدر پیچپیچی این راه زیاد شده که تو دیگه از رقیه و فرزین گذشتی😂😂یادمه میخواستی این دو تا به هم برسن
نگذشتم هنوز😂 الانشم میخوام بهم برسند لطفاً بلایی سر فرزین نیاریااااا⚔️⚔️ ولی فکر کنم یه اتفاقی واسه رقیه میفته وگرنه این فرزین عقلش سرجاش نمیاد بابا دختر به این خوبی بچسب بهش دیگه😄
😂😂
یه قولی بهت میدم… این رمان اصلاااا چیزی نیست که بتونی پیشبینیش کنی. سوپرایزهااا دارم براتون😈
میدونم عزیزم کاملاً آگاهم از قلم متفاوت و جذابت ولی سر فرزین بلا ملا نیار وگرنه با من طرفی گفته باشم
😂😂
طفلی رقیه به چه هیولایی التماس کرد 💔
آقا من همتارو نمیشناسم همتا چیکاره میشه؟
😂😂
خب اونم یه مهره اصلیه و دوست رقیه. اگه پارتای قبلو بخونی و حتی پارت یکو با شخصیتش آشنا میشی.
این فرزینه چق بی ادبه😐چرا زد؟
الباتروس این فرزینو ادمش کنا😐😂
خسته نباشی❤
من امروز عصبیم هر پارتیو میخونم باید به یه شخصیتش گیر بدم شما به بزرگیت ببخش😞🥲
قبول دارم فرزین رو مخه😂
خدا باید به رقیه صبر بده که در آینده از دستش دقققق میکنه 😂