نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت سی و هفتم

4
(11)

آرکا را روی صندلی انداختند که با آرامش کمر صاف کرد و با همان دست‌هایی که از مچ طناب‌پیچ شده بود، یقه‌اش را درست کرد.

منوچهر مقابلش روی صندلی نشسته بود و شادان کمی آن طرف‌تر ایستاده بود.

آرکا نگاهش را از شادان گرفت و دوباره به چشمان منوچهر داد.

یکی قهوه‌ای بود و دیگری سفید که نشان می‌داد سویش را از دست داده.

منوچهر با آن یکی چشم سالمش خیره‌اش بود.

ریش بزی نسبتاً بلند خاکستریش با موهای همان رنگ که با کش پشت سرش بسته بود، با ترکیب آن چشم‌ها چندان قیافه‌اش را دوست داشتنی نشان نمی‌داد.

شادان بود که بحث را شروع کرد.

– از طرف کی هستی؟

آرکا شستش را روی دماغش کشید و در سکوت به شادان نگاه کرد که شادان پوزخندی زد و به منوچهر نظری انداخت.

دوباره او بود که به حرف آمد.

– آدم‌های باهوشی بودین، حیف که نمی‌دونستین طعمه‌ای که انتخاب کردین… .

لبخندی زد و حرفش را کامل کرد.

– طعمه خوبی نبود!

نفسی گرفت و قدم برداشت.

آرام و با وقار؛ وقاری که وجدانش از آن بی نصیب بود.

– من هر کسی رو به خودم نزدیک نمی‌کنم.

دستش را بالا آورد و مچ دستش را که ساعتی سفید به دورش بسته بود، نشان داد.

– می‌دونی این چیه؟

آرکا؛ ولی ساکت بود.

– ساعته، آفرین؛ اما… فقط یک ساعت نیست.

– … .

– من زیاد با زمان سر و کار ندارم، آخه هر وقت هر کاری که بخوام انجام میدم.

به او نزدیک شد و گفت:

– می‌دونی اشتباه شما کجا بود؟… به این فکر نکردین که ممکنه من یه سری ردیاب واسه افرادم گذاشته باشم.

سمتش خم شد و دستش را روی تکیه‌گاه صندلی گذاشت.

– این‌که ممکنه ساعت افرادم به نبضشون وصل باشه و ساعت من به ساعت اون‌ها!

بیشتر سرش را سمتش خم کرد و اضافه کرد.

– این‌که اگه نبضشون قطع بشه یا ساعت از دستشون جدا بشه، ساعت من از کار می‌افته.

لبش به طرفی رفت و گفت:

– و ساعت من هنوز کار می‌کنه!

آرکا بالاخره لب باز کرد.

کوتاه و آرام گفت:

– برو کنار… بوت اذیتم می‌کنه.

شادان از گیجی اخم کم رنگی کرد و لبخند بی معنی زد که آرکا با آرامش گفت:

– بوی گند میدی… بوی گند حماقت!

شادان نیشخندی زد.

دوباره نیشخند زد و نگاهش را به پایین داد.

تکیه‌اش را از روی صندلی برداشت و یک دفعه مشت محکمی به گونه آرکا کوبید که دست خودش بیشتر درد گرفت.

پشت به او کرد و در همان حین رفتنش گفت:

– بهتره بگی از طرف کی هستی.

روی صندلی کنار منوچهر نشست.

در ادامه حرفش گفت:

– پیدا کردن هم دست‌هات واسه من کاری نداره. پس بهتره خودت به فکر خودت باشی.

تکیه‌اش را به صندلی داد و دست به سینه شد.
لب زد.

– شاید تو نحوه کشتنت صرف نظر کردم و کمی مهربون شدم.

آرکا چشمانش را بست و زمزمه کرد.

– همیشه این‌قدر حرف می‌زنی؟

شادان پشت پوزخندش دندان‌هایش را محکم به‌هم فشرد.

خونسردی آرکا چیزی نبود که می‌خواست.

حتی از نگاهش هم میشد فهمید که رام نمی‌شود.

آرکا پس از چندی سرش را از روی تاج صندلی بلند کرد و میان پلک‌هایش را باز کرد.

چشم در چشم منوچهر لب زد.

– چرا نریم سر یک موضوع جالب‌تر؟!

***

بامداد عصبی به کتف پویا زد و گفت:

– زود باش دیگه.

مهسا هیجان زده و مضطرب از گوشه چشم نگاهش کرد.

تا به حال او را این‌گونه نا آرام ندیده بود، حتی وقتی که با مرگ فاصله چندانی نداشتند.

شاید بی خبری از هم سلولیش از جان خودش مهم‌تر بود.

پس از بیست و چهار ساعت بی خبری از آرکا فیلمی برایشان ارسال شده بود.

با پخش شدن فیلم نفس بود که در سینه حبس شد.

آرکا با نگاهی خنثی و بی تفاوت در حالی که بین دو در سنگی گیر افتاده بود و سعی داشت با دست‌هایش مانع بسته شدنشان شود، به سمتی خیره بود.

سمتی که می‌توانستند حدسش را بزنند چه کسی یا چه کسانی آن‌جا ایستاده‌اند.

رگ‌های پیشانی آرکا از فشار رویش بیرون زده بود و رنگش رو به سرخی می‌رفت، با این حال حالت نگاهش نه تغییری می‌کرد نه مسیرش عوض میشد.

مهسا پشت سر پسرها که سمت میز خم شده بودند، ایستاده بود.

ماتم زده لب زد.

– دارن چی کار می‌کنن؟

درها داشتند بسته می‌شدند و این آرکا بود که بینشان قرار داشت.

پلک مهسا پرید و چیزی از درونش فرو ریخت.

صدای برخورد پاشنه‌هایی بلند شد که نشان می‌داد یک زن در حال نزدیک شدن به دوربین است.

پشت دوربین صدای شادان بلند شد.

– چه‌طوره یک بار هم رو ببینیم؟

قطعاً که مخاطبش آرکا نبود.

فرزین دندان به روی هم فشرد و بامداد بی هیچ حالتی روی آرکا خشکش زده بود.

چند سال بود که برای شاهین کار می‌کردند؟

چهار سال؟ پنج؟ شش؟

چند سال را با او در یک سلول گذرانده بود؟

ده سال؟ یازده؟ دوازده؟

اصلاً چند سال بود که او را می‌شناخت؟

مهسا وحشت زده خیره به آرکایی که بین دو درِ در حال بسته شدن رفته‌رفته داشت سرخ‌تر میشد، زمزمه کرد.

– دارن… چی کار می‌کنن؟!

به یک‌باره درها محکم بسته شدند که مهسا سریع چشمانش را بست؛ اما با گوش‌هایش چه می‌کرد که صدای دل‌خراش برخورد درها را شنید؟

پلک‌هایش باز نشدند و با تنی سست شده از هوش رفت.

بقیه به قدری روی خون‌هایی که از لای درهای بسته به بیرون سر می‌خورد، خشکشان زده بود که متوجه مهسا نشوند.

پویا با حالت تهوعی که به او دست داد، دستش را روی دهانش گذاشت و فوراً از پای لپ‌تاپ بلند شد.

حتی مهسای افتاده روی زمین را ندید و با چشمانی به اشک نشسته سریع اتاقش را ترک کرد و به طرف دستشویی رفت.

***

همتا جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید و با سری پایین پرسید.

– فرزین رو هم زیر نظر دارین؟

کسری جواب داد.

– فکر می‌کردم با شما باشه.

همتا نگاهش را از دیوار شیشه‌ای کافه به خیابان داد.

– بچه‌هامون بیشتر حواسشون پی شاهین و شریک جدیدشه تا بتونن از طریقشون به آفتاب پرست و سایه‌های شب برسن… فرزین کاری کرده که نباید می‌کرد؟

همتا با درنگ به کسری که مقابلش پشت میز نشسته بود، نگاه کرد.

حرفی نزد و خونسرد و آرام با چنگال کیک شکلاتی نود و چند درصدیش را تکه کرد.

به کیک سر چنگال نگاه کرد و سپس چنگال را روی بشقاب گذاشت و دوباره به کسری چشم دوخت.

– خب… شاید بد نباشه اون رو هم زیر نظر بگیرین.

***

اشک‌هایش را پاک کرد و سعی کرد با تند پلک زدن جلوی ریزش اشک‌های بعدیش را بگیرد.

به در بسته اتاق نگاه کرد.

چند روز میشد که بیرون نیامده بود؟

باید حدسش را میزد که رابطه‌شان چیزی فراتر از یک همکار یا یک هم سلولی باشد.

آرام به طرف در گام برداشت.

پسرها گفته بودند که سمتش نرود؛ اما دلش طاقت نمی‌آورد، باید او را می‌دید.

بس بود که خود را زندانی کرده بود.

جلوی در آب دهانش را قورت داد و نفسی گرفت.

دو تقه به در زد که طبق تصورش جوابی نشنید.

آرام دستگیره را پایین داد و به داخل سرکی کشید.

با این‌که تازه ساعت سه بعد از ظهر بود؛ اما بابت پرده‌های کشیده شده اتاق نیمه تاریک می‌نمود.

به داخل رفت و کمی چشم چرخاند که با دیدن بامداد یکه خورد.

به صورت برعکس ایستاده بود.

پاهایش به دیوار تکیه داده و وزنش روی دست‌هایش بود.

بامداد آرام لای پلک‌هایش را گشود که از سیاهی چشمانش بیش از پیش خوف کرد.

سرد بودند و… سرد.

– اون‌جا بچه‌ها واسه این‌که کنترلت کنن… کله پا می‌کردنت.

با چرخی، آرام روی پاهایش ایستاد.

سمت تخت رفت و رویش نشست.

به مهسا نگاه کرد که مهسا دوباره آب دهانش را قورت داد.

آهی کشید و دست چپش را به سمتش بالا برد.

مهسا حیرت زده به دستش نگاه کرد.

از دیدن نگاه سردش او نیز آهی کشید و جلو رفت تا دستش را بگیرد که حرفش قدم اولش را به دوم نرساند.

بامداد با چشمانی بسته و دستی دراز شده گفت:

– می‌خوام صداش رو بشنوم.

به چشم‌های مهسا نگاه کرد و گفت:

– صدای خرد شدن گردنت رو… بیا!

مهسا وحشت زده به دستش نگاه کرد و قدم آمده را برگشت.

بامداد دستش را روی پایش گذاشت و مهسا با لحنی بغض‌آلود گفت:

– من… نمی‌دونم چی بگم.

بامداد خیره به زمین لب زد.

– چه خوب… برو.

بغض مهسا اشک شد و نالید.

– من… متاسفم.

بامداد به عقب مایل شد و به دست‌هایش تکیه داد.

همچنان نگاهش به افق بود.

– می‌دونی اون‌جا وقتی به سر و کله هم می‌افتادیم، کی بیخیال می‌شدیم؟

نیشخندی زد و خودش جواب داد.

– هیچ وقت بیخیال نمی‌شدیم… مامورها بودن که جدامون می‌کردن.

به مهسا نگاه کرد و سرش را سمت شانه‌اش خم کرد.

– این‌جا که نه ماموریه، نه مانعی.

ایستاد و آرام به طرف مهسا رفت.

در یک قدمیش لب زد.

– من عادت ندارم به کسی دو بار فرصت بدم… وقتی گفتم برو… باید می‌رفتی!

ناگهان گردن مهسا را گرفت و او را به دیوار کوبید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐸 𝒹𝒶
1 سال قبل

یوهاعاعاعااا اولممم😎😂
بزا برم بخونم بعدش نظرم میدم واستااا🏃‍♀️🏃‍♀️

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  آلباتروس
1 سال قبل

😂

لیلا ✍️
1 سال قبل

وای دختر واقعاً موقع خوندن این پارت نمیخواستم پلک بزنم انقدر محو داستان شده بودم اصلاً حواسم به دور و برم نبود قلمت معجزه می‌کنه هر بار ما رو هیجان زده می‌کنی و مرگ آرکا شوک بدی بود دلم براش سوخت😥 از قلمت نمیگم چون انقدر خوب نوشتی حس کردم جلوی پرده سینمام، و حتم دارم اگه از این رمان فیلمی درست کنند محبوبیت بالایی پیدا می‌کنه

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
1 سال قبل

به نظر خودم یه حقیقته تو کشورمون ضعف چنین رمان‌هایی موج میزنه، بهتره از موضوعات تجاوز و مرد خوشتیپ پورش سوار و دختر شاه پریون بگذریم رمان باید یه داستان قوی رو دنبال کنه یه گره‌ای که تا آخر مخاطب رو درگیر کنه خودِ منم تلاش میکنم چنین نقص‌هایی رو پوشش بدم

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
1 سال قبل

دقیقاً از خوندن نقص‌های قلمت هیچوقت نترس چون بعدش میتونه به پیشرفتت کمک کنه😊 رمان عروسیِ سکوت باعث شد من رو بیارم به نویسندگی

مائده بالانی
1 سال قبل

وای آرکا
خیلی شوکه کننده و هیجان انگیز بود.
دست مریزاد

Fateme
1 سال قبل

ارکا مردددد💔
بامداد طفلک بچممم
اصلا دوست ندارم رمانت تموم شا واقعا میگم همش دوست دارم ادامه داشته باشه خسته نباشی خیلی خفن مینویسیی

Narges banoo
1 سال قبل

ارکا نه ارکا نباید بمیره🥲💔
بیا و خوبی کن و زندش کن🥺
بگو فقط یه فیلم بوده واسه ترسوندن مهسا و بامداد و…!😭😭
خیلی ناراحت شدم:(
به بامداد بگو جا منم بزنه دلم خنک شه دختره نخود مغز😑

Narges banoo
پاسخ به  آلباتروس
1 سال قبل

بچه مردمو کشت عذاب وجدان به چه درد میخوره💔

Narges banoo
پاسخ به  آلباتروس
1 سال قبل

آلباتررررروووووس نخند من غصم گرفت عه😐🤣
من الان ناراحته آرکام هرچند آدم رومخی بود اما…💔

𝐸 𝒹𝒶
1 سال قبل

الا چیشد؟
ارکا مرد؟
الباتروس؟ شوک بدی بم وارد شد😐
ینی چییی من رو اسم این بچه کراش بودمم
چرا هرکی کراشمه یا میمیره یا ادم بدههه😑
چرا کوشتیش اخه🥲
خسته نباشی این پارت اینقد جذاب بود که هرکس صدام میکرد میزدم خفه ش میکردم😂
خداقوتت❤🫂

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  آلباتروس
1 سال قبل

هیقق چق بخبختم مننن ننهه😭😂😂😂
خسته شدم از شیکست عشقی های پی در پی😭😂😂

دکمه بازگشت به بالا
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x