رمان در بند زلیخا پارت سی و چهارم
***
فرزین اتاقش را به قصد سالن ترک کرد.
بین راه صدای همتا مانعش شد.
سمتش چرخید که همتا حین خشک کردن دستانش با حوله، نزدیکش شد و گفت:
– کم پیدا شدیا. باز کجا میخوای بری؟
– توقع داری کجا برم؟ دارم میرم پی کارهامون دیگه.
– یک کم از کارهات رو به ما بگو… بار زیادی روی شونهات نباشه.
لحن همتا بو میداد.
شک که نکرده بود؟
شاید در آستانه شک کردن بود.
باید بیشتر محتاط میبود.
– به زودی میفهمی.
چرخید تا به سمت خروجی برود که همتا پرسید.
– باز هم شرکت نمیای؟
فرزین با پوزخند سرش را سمتش چرخاند و گفت:
– ظاهراً که تو همه کاره شرکت شدی.
همتا ابروهایش را بالا برد و لب زد.
– اینطور معلومه؟
فرزین نیشخندی زد و سمت در رفت.
با صدای بلندتری گفت:
– ممکنه تا شب برنگردم.
و رفت و همتا را خیره به جای خالیش گذاشت.
– مشکوک نمیزنه؟
صدای رقیه از بغل گوش همتا بلند شد.
همتا نفسی گرفت و همانطور خیره به در بسته گفت:
– امیدوارم نزنه چون… برای خودش بد میشه.
سمتش چرخید و گفت:
– آماده شو، باید بریم شرکت.
به طرف پلهها رفت که رقیه غر زد.
– آخر هم نفهمیدم این صیغه به چه کاری اومد، جز اینکه من رو حرص بده.
همتا در حالی که گام برمیداشت، جواب داد.
– فرزین کسی رو نداشت که بخواد نقطه ضعفش بشه.
رقیه پوزخندی زد و زمزمه کرد.
– چهقدر هم که نقطه ضعفش شدم.
با یادآوری دزدیده شدنش فکش منقبض شد.
آنقدرها هم پس نقش خمیر را ایفا نمیکرد.
***
تفاوتی که بین محافظهای شاهین و محبی به چشم میآمد، طرح آن خالکوبی بود.
با کلی تحقیق و وسواسی این نقشه را کشیده بود.
میدانست مو لای درزش نمیرود.
حتی از این هم با خبر بود که شادان معده حساسی دارد و به همین خاطر آشپزهای مخصوص به خود را در آشپزخانه عمارت شاهین داشت و حال او نیز یکی از آنها شده بود.
مضطرب بود و قلبش تند و کوبنده میتپید؛ اما ظاهر آرام و بیخیالش چیزی از درونش را ابراز نمیکرد.
آشپزخانه مانند آشپزخانه رستوران تقریباً شلوغ بود.
از بین پنج خدمتکار سه نفرشان برای شادان بودند که یکیشان شامل خودش میشد.
از کمر به اپن تکیه داده بود و دستانش روی اپن کشیده شده بودند.
نزدیک صبحانه بود و دو زن دیگر داشتند سینی صبحانه شادان را که روی میزِ وسط آشپزخانه قرار داشت، آماده میکردند.
سمانه برخلاف فروغ که لاغر و کشیده بود، تپلتر به نظر میرسید.
رو به مهسا کرد و غر زد.
– نازیلا خانوم به خودت زحمت ندیها.
مهسا سعی کرد صدایش را تو دماغی کند و گفت:
– خب شما دو تا هستین دیگه.
سمانه چشم غرهای نثارش کرد و گفت:
– پررو نشو. برو قهوهاش رو درست کن، زود باش.
مهسا نفسش را فوت مانند آزاد کرد که فروغ در حین پاک کردن محتویات اضافه بشقاب با دستمال سفید، گفت:
– اینقدر بحث نکنین.
سرش را بالا آورد و با جدیت رو به مهسا گفت:
– حواسم هست که این روزها کند شدیا.
پشت چشم نازک کرد و خواست دوباره نگاهش را به بشقاب صبحانه بدهد که یک لحظه چشمش به مچ دست مهسا افتاد.
رویش میخ شد و مکث کرد.
مهسا بی توجه به نگاهش از اپن فاصله گرفت تا سمت کابینتها برود که فروغ گفت:
– وایسا.
مهسا سمتش چرخید که گفت:
– لازم نکرده. سمانه درست میکنه، تو بیا سینی خانوم رو ببر.
سمانه متعجب نگاهش کرد.
بردن سینی صبحانه که وظیفه نازیلا نبود پس… .
نگاه او نیز روی مهسا نشست. مهسا؛ اما… بهتر از این؟
جلوی لبخندش را گرفت و با آرامشی کذایی سمت سینی رفت.
و اگر میدانست واژهها را اشتباهی چیده شاید هرگز به آن اتاق نمیرفت.
که از این بدتر شده، نه بهتر!
خود را به اتاق شادان رساند و اعلام حضور کرد.
پس از کسب اجازه دستگیره را کشید.
شادان مشغول صحبت کردن بود و با دیدن مهسا سری تکان داد و نگاهش نامحسوس سمت دستش سر خورد.
مهسا سینی را روی عسلی گذاشت.
شادان بی توجه به او به مکالمهاش رسید.
– پس حواستون باشه، خارج شهر زیاد تو معرض پلیس نیست؛ اما باز هم احتیاط شرطه… اوهوم. نه، گوش بده فرهاد. چیزی به اون نگو، خودت دخترها رو ببر. خوشم نمیاد اون تو کارم دخالت کنه.
مهسا آرام و بدون هیچ عجلهای داشت ظرفها را روی میز میچید تا بیشتر شاهد باشد.
حیف که نمیتوانست شنود داخل اتاق جاساز کند.
ممکن بود خدمه مخصوصش موقع نظافت متوجه شوند.
– فقط دقیق باشیها، مرتضوی زیاد از انتظار خوشش نمیاد، ساعت دو حتماً اونجا باشی، فهمیدی؟… میدونم نگران نباش، یکی از افرادم رو برات میفرستم تا آدرس رو نشونت بده.
مهسا سینی را برداشت و با اکراه از میز فاصله گرفت.
اگر بیشتر میماند شک میکرد.
به محض خروجش سریع به سمت آشپزخانه رفت و بدون اینکه واردش شود، سینی را روی اپن گذاشت.
برای عجلهاش بهانه آورد.
– بچهها من میرم دستشویی.
و تندی از آنجا فاصله گرفت.
هیجان زده شده بود.
قرار بود دخترها را منتقل کنند.
باید به فرزین و بچهها خبر میداد.
دستشویی امنترین جای ممکن بود.
تنها جایی که غیر از اتاقهای شاهین و شهاب و همینطور شادان دوربین نداشت.
نمیتوانست با گوشیش به بقیهشان خبر دهد چرا که امن نبود پس تنها راه ارتباطیش را روشن کرد.
فندکش را از داخل جیب شلوار فرمی که به تن داشت، بیرون آورد و طبق رمز دو بار پشت سرهم کلید را فشرد و با اختلاف سه ثانیه دوباره کلید را فشرد.
قرار بود هر وقت این پیام را فرستاد بچهها خانه شاهین را تحت نظر بگیرند.
فندک را سرجایش برگرداند و از دستشویی خارج شد.
فعلاً نمیتوانست به بامداد و آرکا خبر جدید را برساند پس اجباراً خودش را تا نیمههای شب که زمان قرارشان بود، به نحوی سرگرم کرد.
ساعت حول و حوش سه بود.
تا میشد سعی داشت جلوی دوربینها نباشد.
خود را به حیاط پشتی رساند.
خوشبختانه درختها و بوتهها تا حد زیادی او را از دید پنهان میکردند.
میان تاریکی دو غول را دید که با آرامش به درخت تکیه داده بودند.
با احتیاط به پشت سرش نگاهی انداخت و از خلوت اطراف نفسش را آسوده رها کرد.
قلبش داشت از فشار زیاد منفجر میشد.
از پشت درختها بیرون شد و با قدمهای تندش خود را به آن دو رساند.
بامداد و آرکا از صدای قدمهایش سمتش سر چرخاندند که نفسزنان در حالی که با هر نفسش بخار از دهانش خارج میشد، گفت:
– لقمه پر چربی گیر آوردم.
عکسالعملی از آنها ندید و نزدیکتر شد.
ترس و هیجانش به قدری زیاد بود که نزدیکی به آنها نترساندش.
به طور احمقانهای کنارشان احساس امنیت میکرد.
– یک ساعت پیش دخترها رو به خارج شهر منتقل کردن.
نیشش شل شد.
– و بچهها هم دنبالشونن!
آرکا یک ابرویش بالا پرید و بامداد اخم محوی کرد.
مهسا متعجب گفت:
– چیه؟ چرا دارین اینجوری نگاهم میکنین؟
بامداد به آرکا نگاه کرد و گفت:
– همکار بودن دیگه؟
تکخندی زد و سرش را پایین انداخت.
مهسا لب زد.
– چی داری میگی؟
بامداد نگاهش کرد و جواب داد.
– شاهین چیزی از این قرار نمیدونست.
– یعنی چی؟!
با خطور فکری حیرت زده گفت:
– میخوای بگی شادان زیرآبی میره؟
لبهای بامداد به دو طرف کشیده شد و آرکا بود که جوابش را داد.
– شاهین پوششش میده پس… .
چشم در چشم مهسا شد و حرفش را کامل کرد.
– نمیتونه زیر آبی بره.
مهسا با گیجی لب زد.
– پس چی؟
بامداد طعنه زد.
– میتونم بپرسم چهطور این لقمه پر چرب رو گیر آوردی؟
مهسا پشت چشم نازک کرد و گفت:
– چهطوری قرار بود بفهمم مگه؟ خب رفتم تو اتاقش دیگه. اون هم داشت با تلفنش حرف میزد، فهمیدم.
بامداد با همان لبخند دنداننمایی که بزرگتر میشد؛ اما محو نه، رو به آرکا که با جدیت خیره مهسا بود، گفت:
– چه به آدمهاش اعتماد داره… احسنت!
مهسا عصبی گفت:
– میشه یک جوری حرف بزنی من هم بگیرم؟
بامداد؛ اما بی توجه به حرفش پرسید.
– به فرزین خبر دادی؟
– مگه نباید خبر میدادم؟ پوف ببین دیگه داری عصبیم میکنیها. همینطوریش هم وقتمون کمه پس میشه مثل آدم حرفت رو بزنی؟
– میگم سادهای… .
نگاهش را از شاخههای درختی که به آن تکیه داده بود، گرفت و به مهسا داد.
اضافه کرد.
– جوگیر میشی.
اخم مهسا از حرفش درهم رفت که دوباره گفت:
– کی رو دیدی که جلوی یک خدمتکار ساده از برنامهاش بگه؟
چی روی مچ دستش بود مگههه
تروخدا زودتر پارت جدید رو بفرست
قلمت هم خیلی قشنگه خسته نباشی
متشکرم که خوندی
خسته نباشی این پارت هم دلچسب و زیبا بود.
ممنون گلی که خوندی
بسیار زیبا موقع خوندن این رمان محو داستلن میشم اصلاً، خیلی خوب مینویسی دختر👏🏻👌🏻 امیدوارم اتفاقی برای مهسا نیفته، رقیه هم خیلی خوبه حالا میفهمم چرا فرزین انقدر حرصش میده چون واقعاً بامزه میشه😂
ممنونم که خوندی
مثل همیشه با نظر کاملت بهم حس خوب دادی.
داستان طوریه که میخونی انگار واقعا اون اتفاقات پشت چشمت نقش میبنده
خسته نباشین💚🫂
مرسی قشنگم از نظرت.
امیدوارم از پارتای بعدی هم لذت ببری.